سلام روزتون بخیر شمارو بخدا لطفا لطفا یک کارشناس جواب منو بده
چجوری بگم از کجا بگم زندگیم نابود شد میخوام خودمو بکشم
من نزدیک ۳۰ سال و شوهرم یکی دو سال بزرگ تر از منه هر دو کارمند و یک پسر ۳ ساله دارم حقیقتش شوهرم بینهایت خودخواهه یعنی خواسته های منو پسرم براش در اولویت های آخره و بیشتر به سلامت خودش و نیازهای خودش توجه داره از نظر رابطه هم خیلی گرمه و اگر به خواسته هاش تن داده نشه روز بعد فوق العاده عصبانی میشه ...اینا مقدمه بود حالا موضوع اصلی
حقیقت حدود یک ماه پیش من و پسرم رفتیم داخل فروشگاهی که همیشه خرید میکنیم اونجا پسرم طبق معمول لپ لپ میخواست و من بخاطر اینکه خیلی هزینه بیخود اون روز براش کرده بودم گفتم نه اما اون اصرار کرد و من منه لعنتی یک لپ لپ گذاشتم تو جیبم خرید کردم اومدم بیرون گذشت و گذشت تا اینکه از کلانتری زنگ زدن به شوهرم انگار لز روی پلاک ماشین فهمیده بودن ما بودیم و شناسایی شدیم جون ماشین به اسم شوهرم خلاصه شوهرم اصرار که بیا بریم کلانتری ولی من نرفتم اونم زیاد پیگیر نبود مشکل حل بشه اما من داشتم میمردم عصر اومدم با پسرم بدم پارک یهو تصمیم گرفتم بدم با صاحب مغازه صحبت کنم عذر خواهی کنم این کارو کردم و خسارت رو پرداختم صاحب مغازه ام گفت من اصلا شکایت نکردم فقط استعلام گرفتم ببینم ماشین مال کیه و از اونجایی که یکی از پلیس ها فامیل ما بوده کنجکاو شده الکی گفته شکایت که ما بریم ابرو ریزی بشه خلاصه تموم شد اومدم خونه برلی شوهرم گفتم اونم بی تفاوت بود تا اینکه شبش رابطه خواست ولی من گفتم امروز روز پر استرسی بود نمیتوتم(چند وقتی هست که تصمیم گرفتم از اون حالت منفعل خارج بشم و وقتی نمیخوام بگم)این تا صبح چندین بار درخواست کرد و ساعت ۵ صبح اس ام اس داد اگر نیای(خودش جلو تلویزیون بود)میرم همه چید به بابات میگم...خلاصه من جدی نگرفتم و صبح باید سر کار میرفتم ۶ بیدار شدم صبونه خوردیم رفتیم عصر دو سه بار رفتم خونه مادرم که نزدیکه (اینم بگم هر وقت پام اونجا میرسه فکر میکنه من ازش غیبت میکنم برای همین تند تند زنگ میزنه که بیا اصلا سابقه نداشته من ازش غیبت کنم ولی اون اینجوری فکر میکنه )هر بارم که از خونه مامانم میومدم خوشحال بودم و این بیشتر حسادت میکرد تا اینکه آخر شب یهو لباس پوشید رفت خونه مادرم و انگار همه چید گفته بود!!!من واقعا شوکه شدم دلیلی نداشت بگه و پدرم به روم نیاورد اما دوباره زنگ زد اونا رو دعوت کرد و جلو پدرم به من گفت اون قضیه رو به بابا گفتم و منو حسااااابی خورد کرد داغون شدم پدرم هم بخاطر غرورم چیزی نگفت اما دید بحث ما بالا گرفته شدیدا باهام دعوا کرد گفت تو مایه آبروریزی نمیخوام ببینمت....من داغون شدم عزیز ترین کسی که تو دنیا داشتم بدترین راز منو میدونست
اون شب چندین بار خواستم خودکشی کنم نتونستم و از شوهرم ازتون روز بیزار شدم متنفر شدم خودش میگه بیا فراموش کنیم ولی من علاقه دعتماد دوست ااشتن دوستیمو بهش از دست دادم خالیه خالی ام داغونم نمیدونم چکار کنم ترو خدا کمک کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)