سلام به همه دوستان همدری..سالها خواننده خاموش بودم وامروز تصمیم گرفتم مساله خودم را بنویسم. من خانمی 36 ساله و شاغل هستم 4 ساله ازدواج کردم و یک دختر یک ساله دارم خانواده من و همسرم همسایه بودند و ماسنتی ازدواج کردیم تحصیلات و موقعیت شغلی خودم از همسرم بالاتره و البته یک سال هم من از ایشون بزرگتر هستم. راستش همسرم از روز اول خیلی ابراز محبت و عشق می کرد که البته اون زمان برام قابل باور بود به طوریکه با وجود بعضی مشکلات با هم ازدواج کردیم. اولین مشکل از روز تعیین مهریه شروع شد که قرار بود خودمون دو نفر تعیین کنیم و خودشون موافقت کردند ولی بعد ایشون زنگ زدن و پشت تلفن گفتند که پدرم موافق نیست و مقدار مهریه را خیلی کم کردند راستش اونزمان برام اهمیت چندانی نداشت ولی سنگ بنای بی اعتمادی من شد. ایشون قبل از ازدواج خیلی با رفیقاشون بودند البته به دلیل دوری( من دوران نامزدی تهران و مشغول تحصیل بودم) از عمق این روابط اطلاعی نداشتم البته چندین بار اطمینان دادند که این مسائل برای دوران مجردی هست و بعد از ازدواج تموم میشه که متاسفانه نشد و طوری پیش رفت که شب بعد از عروسی تا ساعت 12 و یک خونه نیومدن و با تذکر پدرشون اومدن..روز قبل از عروسی هم سر اینکه می خواستن مشروب بدن و من مخالف بودم برخورد بدی با من کردند و به من گفتن من تو رو به خاطر دوستام تو بیابون رها می کنم..روزهای بدی رو گذروندم راستش هیچ وقت این حرف را فراموش نمی کنم. به هر حال رفیق بازی ایشون ادامه داشت البته محل کارشون دو ساعت با محل زندگی ما فاصله داشت و عملا ما در هفته فقط دو روز کنار هم بودیم که اون هم چندین ساعتش صرف رفیق بازی می شد. در این میان حرفهایی از مادرشون شنیدم که همه فامیل پسر منو می خواستن و ...نمی دونم شاید می خواستن کلاس بزارن به هر حال یک سری دلخوریها تو دلم داشتم و هیچ وقت هیچی نگفتم و گذاشتم به حساب سن و سال و...تو این مدت یک زن نمونه شده بودم بسیار مهربان کدبانو و شیک و موفق که همسرم مدام می گفت روز به روز عاشقترم و ... البته بد اخلاقی ها و کم صبریهای زیادی داشت به طوریکه دو روز مسافرت ماه عسل را زهرم کرد..حرفهایی زد و کارهایی انجام داد که هیچ وقت از دلم بیرون نمی رن.اما نمی دونم با چه تحمل و صبری ادامه دادم و خواستم که زندگیم را بسازم که خیلی هم موفق شدم و ایشون به ظاهر بسیار تغییر رویه داده بودند تا اینکه در دوران بارداری در یک شهر دور کار می کردم ولی به سختی تمام کارهای منزل را انجام می دادم و از همه لحاظ به ایشون می رسیدم..یک روز اتفاقی پیامی در گوشیشون دیدم که از یکی از دوستاش تشکر کرده بود که گویا مهمونی در خونه مجردی این دوست بوده و دوست دخترهاشون هم تشریف داشتند وقتی اسم دوست دختر اون آقا را دیدم به یکباره تمامی مهر عشق و علاقه ام به این زندگی تموم شد به ایشون هم گفتم و البته منکر شدند و گفتند که پیام را یکی از دوستان فرستادند و بعد از اون سعی کردند خیلی محبت کنند..راستش برای من قابل باور نبود و همچنان نیست و از اونروز همه چیز رنگ بی تفاوتی برام گرفته الان شاید 80 درصد تغییر کرده و در ظاهر مشکلی اصلا نداریم ولی همش ظاهر سازیه..هیچ احساسی به ایشون ندارم دلم براش تنگ نمیشه و فقط در ظاهر محبت می کنم و در قلبم هیچ حسی وجود نداره محبتاش برام هیچ ارزشی نداره و همه چیز را از روز اول بهش یادآوری می کنم و حتی دیروز بهش پیشنهاد جدایی دادم الان فقط نگران دخترم هستم و وجود و عدم وجود همسرم هیچ اهمیتی برام نداره ..لطفا راهنماییم کنید البته نمی دونم دوایی برای قلب شکسته وجود داره یا نه ولی اگه راهی باشه می خوام امتحانش کنم نه به خاطر همسرم فقط و فقط به خاطر دختر نازنینم
علاقه مندی ها (Bookmarks)