نوشته اصلی توسط
سحر بهاری
این عکس رو دیدم حیفم اومد براتون نگذارم.
اون گذشته ها کلی جوجه رنگی داخل یه کارتون میریختن و میاوردن برای فروش... من همیشه مشتری ثابتشون بودم و گوشه ی حیاتمونم محل نگهداری از جوجه های بی سرپرست.
یه مدت که پیشم میموندن هر جا میرفتم یه مشت جوجه دنبالم میدویدن.
همیشه مراقب آب و دونشون بودم، نوازششون میکردم و مراقب سلامتشون بودم. وقتی غذا نمیخوردن بزور کلشونو میگرفتم و میخواستم بهشون بدم ... :))) خدا ازم بگذره
یادمه وقتی مینشستم میومدن ازم بالا میکشیدن و میرفتن کنج آستینم خودشونو به زور جا میکردن و میخوابیدن.
یه گربه ای هم داشتیم همیشه رو دیوار چشم تو چشمم بود، همون که گم شدن جوجه ها میفتاد گردنش و قد کوچیک منم بهش نمیرسید...
یاد اون دوران بخیر
ما بر خلاف جوسازی های رسانه های مجازی نسل خوشبختی بودیم ... و هستیم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)