به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 8 از 12 نخستنخست 123456789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 113
  1. #71
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 01 شهریور 96 [ 14:15]
    تاریخ عضویت
    1394-7-06
    نوشته ها
    130
    امتیاز
    3,017
    سطح
    33
    Points: 3,017, Level: 33
    Level completed: 78%, Points required for next Level: 33
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    2

    تشکرشده 127 در 70 پست

    Rep Power
    28
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط Hanli نمایش پست ها
    سلام عزيزم، ممنون از پاسخت
    نميدونم چرا مشكل من قابل درك نيست، شايد علتش اينه كه شوهرم يه روز خوبه ده روز بده!
    من إستاد دانشگاه هستم ولى فكر نميكنم شغل و تحصيلات آدمها ربطى به ميزان مقاومتشون در برابر مشكلات داشته باشه، من انقدر از طرف مامانم بى محبتى و بى توجهى و بدى ديدم كه شديدا حساس شدم و كوچكترين محبت از طرف محمد منو از خود بيخود ميكنه و زود همه بديهاشو فراموش ميكنم.
    بابام آدم مهربونيه ولى شديدا سرده و هيچ وقت ابراز محبت نميكنه. متاسفانه شرايط زندگى من جوريه كه نه از مادر محبت ديدم و نه از شوهر و نه از پدر.
    عزيزم طلاق به اين راحتى نيست، من هنوز هيچ دليلى ندارم به مامان بابام بگم، مامانم گفته روزى كه بخواى جدا بشى حق ندارى پاتو تو خونه من بذارى، هميشه ميگه من آرامش ميخوام، ميخوام برين سر زندگيتون هيچوقت هم نبينمتون( من و داداشمو ميگه)
    حتى اين يكسال عقد كه من همش خونه محمد بودم مامانم با زور ميفرستاد خونه محمد ميگفت برو بمون اونجا خونته، ميگفت اينجا اين خونه تموم شد. هى ميگفتم مامان محمد اذيتم ميكنه، محلم نميذاره، ميرم اذيت ميشم، ميگفت اينا چيزى نيست، همه مشكلات دارن فكر كردى فقط تويى؟! ميگفت برو بكش خانوم بشى.
    تا اينكه اينجا دوستان گفتن كه خونه همسرت نمون، وسايلامو جمع كردم آوردم خونمون، مامانم به شدت عصبانى بود، ميگفت واسه چى برگشتى، برو خونت. گفتم مامان اونجا خونه من نيست، بهش توضيح دادم همه چى رو، فكر كردم الان برميگرده ميگه خوب كارى كردى اومدى، خيلى غمگين و ناراحت برگشت گفت "حناااا، من از دست تو كى راحت ميشم" بعدش كه بابام اومد خونه، بابامو صدا زده ميگه، بيا بيا بلاى جونم برگشته.
    من الان چهار ماهه با مامانم قهرم، من تو اين شرايط دلمو به چى خوش كنم؟ كجا برم دنبال محبت؟
    به خدا بدجور گير افتادم، هيچ كارى هم از دست كسى ساخته نيست.
    شما فقط خودت میتونی به خودت کمک کنی
    برای جبران کمبودهات راه کاملا اشتباهی رو در پیش گرفتی
    داخل رابطه گیر افتادی بخاطر کمبودت، قدرت تصمیم گیری نداری
    حرف کسی رو هم گوش نمیدی

    اگه میتونی یه مدت تنهای تنهای برو مسافرت، به مشکلاتت فکر نکن ، ذهنت آزاد بشه ، تمدد اعصاب پیدا کنی و شاید قدرت تصمیم گیریتو پیدا کنی


    ازدواج ، اون هم این مدلی، به هیچ وجه کمبود محبت رو جبران نمیکنه که هیچی، شدیدا باعث کمبود و خلا و عقده روحی روانی عاطفی و بیماری های روان تنی میشه
    برای دل خوشی چیزای زیادی وجود داره، حتما که نباید وابسته کسی شد ، یا دلخوش به کسی شد، شما دنبال غم و غصه هم نرو، مثلا آهنگای غمگین یا فیلم و سریالهای گریه داری که همه میبینن رو کلا دورش خط بکش
    بالاخره باید یه کاری برای خودت بکنی !
    ویرایش توسط delkhaste : دوشنبه 29 شهریور 95 در ساعت 01:07

  2. کاربر روبرو از پست مفید delkhaste تشکرکرده است .

    danger (دوشنبه 29 شهریور 95)

  3. #72
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 15 آذر 96 [ 12:08]
    تاریخ عضویت
    1394-11-09
    نوشته ها
    25
    امتیاز
    1,718
    سطح
    24
    Points: 1,718, Level: 24
    Level completed: 18%, Points required for next Level: 82
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    13

    تشکرشده 23 در 11 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط Hanli نمایش پست ها
    سلام عزيزم، ممنون از پاسخت
    نميدونم چرا مشكل من قابل درك نيست، شايد علتش اينه كه شوهرم يه روز خوبه ده روز بده!
    من إستاد دانشگاه هستم ولى فكر نميكنم شغل و تحصيلات آدمها ربطى به ميزان مقاومتشون در برابر مشكلات داشته باشه، من انقدر از طرف مامانم بى محبتى و بى توجهى و بدى ديدم كه شديدا حساس شدم و كوچكترين محبت از طرف محمد منو از خود بيخود ميكنه و زود همه بديهاشو فراموش ميكنم.
    بابام آدم مهربونيه ولى شديدا سرده و هيچ وقت ابراز محبت نميكنه. متاسفانه شرايط زندگى من جوريه كه نه از مادر محبت ديدم و نه از شوهر و نه از پدر.
    عزيزم طلاق به اين راحتى نيست، من هنوز هيچ دليلى ندارم به مامان بابام بگم، مامانم گفته روزى كه بخواى جدا بشى حق ندارى پاتو تو خونه من بذارى، هميشه ميگه من آرامش ميخوام، ميخوام برين سر زندگيتون هيچوقت هم نبينمتون( من و داداشمو ميگه)
    حتى اين يكسال عقد كه من همش خونه محمد بودم مامانم با زور ميفرستاد خونه محمد ميگفت برو بمون اونجا خونته، ميگفت اينجا اين خونه تموم شد. هى ميگفتم مامان محمد اذيتم ميكنه، محلم نميذاره، ميرم اذيت ميشم، ميگفت اينا چيزى نيست، همه مشكلات دارن فكر كردى فقط تويى؟! ميگفت برو بكش خانوم بشى.
    تا اينكه اينجا دوستان گفتن كه خونه همسرت نمون، وسايلامو جمع كردم آوردم خونمون، مامانم به شدت عصبانى بود، ميگفت واسه چى برگشتى، برو خونت. گفتم مامان اونجا خونه من نيست، بهش توضيح دادم همه چى رو، فكر كردم الان برميگرده ميگه خوب كارى كردى اومدى، خيلى غمگين و ناراحت برگشت گفت "حناااا، من از دست تو كى راحت ميشم" بعدش كه بابام اومد خونه، بابامو صدا زده ميگه، بيا بيا بلاى جونم برگشته.
    من الان چهار ماهه با مامانم قهرم، من تو اين شرايط دلمو به چى خوش كنم؟ كجا برم دنبال محبت؟
    به خدا بدجور گير افتادم، هيچ كارى هم از دست كسى ساخته نيست.
    سلام، اولین باره که برای پست های شما نظر میدم.
    به نظر من، بهتره که اعتماد به نفستونو ببرین بالا، حتی در حدی که برای خودتون یه خونه ی مستقل فراهم کنین و تا زمان مشخص شدن اوضاع اونجا باشید، یا حتی یه سفر طولانی... که البته با توجه به شغلتون، توی این تایم از سال، احتمالا براتون امکان پذیر نیست. شما باید یه فرد مستقل و متکی به خود می بودین تا همسرتون هم به شما جذب می شدن... اصلا نباید وقتی اون انقدر بی تفاوتی داره، بهش محبت کنین و اینجوری کوتاه بیاین چون هوا برش می داره (که البته تا الان برداشته).
    از اینکه رک می گم، متاسفم... ولی به نظرم این آدم با این سطح خانواده و رفتارهای ابنرمال خودش، قابل تحمل برای زندگی نیست و بهتره جدایی انجام شه. توصیه م به شما اینه که یه خونه ی مستقل تهیه کنید و با زندگی کاری و آکادمیک چند سال خودتون رو مشغول کنین تا ببینین چی براتون پیش میاد. زندگی با این آدم، برای شما چیزی نخواهد داشت.. حتی می تونین برای پست دکترا اقدام کنین و به خارج از کشور برین و یه زندگی جدید رو شروع کنین... به نظر من نیاز به تغییرات اینجوری توی زندگی شما هست...
    امیدوارم ارزش خودتون رو بدونین و بیشتر از این، به اون اقا حس برتری رو القا نکنین.
    موفق و شاد باشید...

  4. کاربر روبرو از پست مفید me!!! تشکرکرده است .

    danger (دوشنبه 29 شهریور 95)

  5. #73
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 23 شهریور 96 [ 08:00]
    تاریخ عضویت
    1395-5-19
    نوشته ها
    87
    امتیاز
    2,243
    سطح
    28
    Points: 2,243, Level: 28
    Level completed: 62%, Points required for next Level: 57
    Overall activity: 8.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    121

    تشکرشده 81 در 44 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام چی شدی حنا خانم ؟؟

  6. #74
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 18 فروردین 03 [ 18:08]
    تاریخ عضویت
    1393-6-24
    نوشته ها
    168
    امتیاز
    12,832
    سطح
    73
    Points: 12,832, Level: 73
    Level completed: 96%, Points required for next Level: 18
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    1,836

    تشکرشده 281 در 127 پست

    Rep Power
    39
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط masomeh2016 نمایش پست ها
    سلام چی شدی حنا خانم ؟؟

    داستانشون تموم شده فعلاً..!

    ادامه ی داستان باشه بعد از نوشتن سکانس جدید..

  7. #75
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 25 آبان 00 [ 11:30]
    تاریخ عضویت
    1395-3-22
    نوشته ها
    162
    امتیاز
    8,590
    سطح
    62
    Points: 8,590, Level: 62
    Level completed: 47%, Points required for next Level: 160
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    6

    تشکرشده 113 در 56 پست

    Rep Power
    29
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط بانوی آفتاب نمایش پست ها
    داستانشون تموم شده فعلاً..!

    ادامه ی داستان باشه بعد از نوشتن سکانس جدید..
    نميدونم واسه اين طرز فكرتون چى بگم!
    اين مسائل و مشكلاتى كه ميخونين داستان نيست، اينا زندگى منه، غصه هاى منه، سرنوشتيه كه خراب شده... چطورى دلتون مياد با اين حالت تمسخر در مورد زندگى من نظر بدين. متاسفم بانوى آفتاب.

  8. #76
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 25 آبان 00 [ 11:30]
    تاریخ عضویت
    1395-3-22
    نوشته ها
    162
    امتیاز
    8,590
    سطح
    62
    Points: 8,590, Level: 62
    Level completed: 47%, Points required for next Level: 160
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    6

    تشکرشده 113 در 56 پست

    Rep Power
    29
    Array
    من اومدم اينجا كلى از مشكلاتم نوشتم و نظرهاى متفاوت گرفتم، درست مثل مشاورهايى كه نظرات متفاوت دادند. با اين حال نظر اكثريت و حفظ زندگى برام ارجحيت داشت، نظر دوستان رو رو زندگيم اعمال كردم و عليرغم عمل به گفته هاشون، باز هم خيلى ها اومدند و گفتند ديگه بهت نظر نميديم.... من واقعا حرف دوستان رو گوش كردم ولى نميدونم چرا تا اين حد دوستان منو طرد كردند و تمايلى براى نوشتن نداشتند.
    بهرحال من پيرو فرمايشات شما رفت و آمدم رو به خونه همسرم كم كردم، رابطه ام رو با مادرشوهرم خوب كردم، رو خيانتش تمركز نكردم و دست از كاراگاه بازى برداشتم، خودمو با كارمو درسم و دوستام و كلاس موسيقى و باشگاه سرگرم كردم و اصلا كارى به كارش ندارم. من خيلى كارها كردم ولى شرايطم خوب نميشه. در سطح گذرا و چند روزه خوب ميشه ولى بعدش همون آش و همون كاسه.
    منم ديدم دوستان نوشتن ديگه بهت نظر نميديم رفتم پيش يه مشاور جديد!
    بهم گفت كار اشتباهى كردى همسرت رو تو خونه مجردى با اون موقعيتش تنها گذاشتى، گفت فكر كردى تو اين شرايط جامعه با اون موقعيت شوهرت، ميذارن شوهرت دلگرم تو بشه و دوستت داشته باشه؟! گفت برو بشين تو خونه اون، حتى اگه بيرونت هم كرد جايى نرو، گفت بايد اينجورى زحمت بكشى تا صاحب زندگى بشى.
    والله من با اين نظرات متفاوت موندم ديگه چيكار كنم؟؟؟!!!
    من الان باز هم با روند قبلى ميرم و هفته اى دو روز ميرم پيشش، حتى گاهى اوقات ميگم كار دارم و هفته اى يك شب ميمونم كنارش، اون اصلا به هيچ وجه دلش برام تنگ نميشه، هيچوقت نميگه بيا پيشم، خونمون دعوت كردم چندبار نيومد. حتى بعضى وقتا كه پنجشنبه ميرم پيشش خود بخود ميگه كى ميخواد شنبه بشه، البته اينو آروم با خودش ميگه، وقتى ميشنوم ميگم اگه دوست دارى الان ميرم خونمون، عصبانى ميشه ميگه من مگه چى گفتم.
    وقتايى كه بهش ميگم من نميتونم بيام اصلا ناراحت نميشه، زود زنگ ميزنه دوستاشو دعوت ميكنه خونه، فقط فكر خوشى خودشه، اصلا دلش واسم تنگ نميشه. حتى دو بار اين اواخر .... استفاده شده پيدا كردم و به روش نياوردم.
    مامانشم يه چيزايى حس كرده، همش بهم ميگه تو رو خدا محمد رو تنها نذار، ميگه برو بچسب بهش، ميگه محبت با ديدن مياد، هر روز جلو چشمش باشى محبتش زياد ميشه. هى ميگه عروسى بگيرين...
    اونم امتحان كردم، چهار روز پشت سر هم پيشش بودم، دو روز اول خوب بود روز سوم شروع كرد بداخلاقى و بهونه گيرى، روز چهارم گفت پس كى ميرى خونتون. با منم كه هيچچچ رابطه اى نداره، حتى اون دو روز آخر از سركار كه برميگشت مستقيم ميرفت حموم و سريع نمازشو ميخوند. سعى ميكردم رو كاراش تمركز نكنم ولى اينكه ميلى به من نداشته باشه و نيازى به من حس نكنه و حتى با كلافگى بگه برو خونتون ناخودآگاه منو به خودش و كاراش حساس ميكنه. الان من اصلا حوصله و تمركز هيچى ندارم... ولى باز سعى ميكنم حالمو خوب نشون بدم.

    هفته پيش چند بار بهم گفت من زن ميخوام، گفت همه دوستام واسه خودشون دوست دختر دارن ولى من ندارم، گفتم مردم هر كار اشتباهى بكنن تو هم بايد بكنى؟! گفتم اصلا اين حرف برازنده شخصيت تو نيست، گفت چه ايرادى داره، من ميخوام هم تو رو داشته باشم هم يكى باشه كه يكبار مصرف باشه واسم، گذرا باشه تو زندگيم، گفت تو ارزشت خيلى برام زياده، من تو رو هيچوقت ول نميكنم ولى كنار تو ميخوام يه زن ديگه هم داشته باشم، گفت خيلى دوست دارم مثل شاهاى قديم چندين زن كنارم باشه و تو أصل كارى باشى. منم اولش عصبانى شدم ولى بعدش نشستم تا عصر گريه كردم، اونم گفت همه حرفاش شوخى بود و گفت تو خيلى ساده اى، من هر چى ميگم زود باورت ميشه. گفت از اين به بعد تو دلم از اين حرفا ميزنم تو نشنوى.

    بعدش يه نامه بهم نشون داد كه مال دوست دختر قبلش بود، دختره نوشته بود كه ميتونى بعد از ازدواج با من هر چندتا زن كه خواستى صيغه كنى و بگيرى، بعدشم امضا كرده بود.
    گفت ديدى واسه همه عاديه زن دوم و زن صيغه اى، گفت فقط تويى كه سخت ميگيرى. من ديگه موندم به خدا.
    يكى ميگه طلاق بگير اين درست نميشه، يكى ميگه اينا طبيعيه درست ميشه، يكى ميگه دوستت داره، يكى ميگه پيشش نرو ازش فاصله بگير، يكى مبگه برو بچسب بهش و بمون خونش، من واقعا چيكار كنم؟!

  9. #77
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 21 اسفند 00 [ 13:12]
    تاریخ عضویت
    1393-5-18
    نوشته ها
    670
    امتیاز
    19,001
    سطح
    87
    Points: 19,001, Level: 87
    Level completed: 31%, Points required for next Level: 349
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    1,250

    تشکرشده 1,509 در 535 پست

    Rep Power
    142
    Array
    سلام دوست عزیز

    میدونم شرایط سختی دارید و در این شرایط تصمیم گیری مشکل میشه . وقتی نوشتتون رو میخوندم فکر کردم شاید حرفهای همسرتون شوخی باشه ولی اگر شوخی

    بوده چرا از دوست دختر قبلیش نوشته با امضا گرفته؟

    نمیشه به این راحتی قضاوت کرد ولی من از بعضی نوشته هاتون احساس کردم رگه هایی از خودشیفتگی در رفتار ایشون وجود داره که میتونه به دلیل شرایط و

    موقعیتش باشه.

    اینکه اینقدر وقتی با شما هست بی قراری میکنه بعد از ازدواج میخواد چطوری باشه؟ اون وقت که دیگه شما باید با هم زندگی کنید.

    یه سوال ازتون داشتم. همسرتون بهتون گفته در دوران عقد نباید رابطه داشته باشین.آیا اون با شما معاشقه داره؟ منظورم اینه که فقط رابطه نهایی رو گذاشته برای

    بعد از عروسی یا کلا همه چیز رو؟ شما رو میبوسه یا بغل میکنه؟آیا وقتی با شما هست نسبت به شما دچار شهوت میشه یا نه؟

    و در نهایت اگر همه حدساتون در مورد ایشون درست باشه آیا شما حاضرید یه زندگی پر از رفاه ولی بدون اعتماد و ارضا شدن عاطفی و جنسی از طرف همسر داشته

    باشین؟

  10. کاربر روبرو از پست مفید آنیتا123 تشکرکرده است .

    آبی آسمونی (جمعه 05 آذر 95)

  11. #78
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 28 اردیبهشت 96 [ 11:33]
    تاریخ عضویت
    1393-4-29
    نوشته ها
    89
    امتیاز
    2,403
    سطح
    29
    Points: 2,403, Level: 29
    Level completed: 69%, Points required for next Level: 47
    Overall activity: 5.0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    7

    تشکرشده 58 در 38 پست

    Rep Power
    0
    Array
    خيلي ها براي سرپناه ازدواج مي کنن و اسمشو عشق مي زارن.
    خيلي ها براي نا ن خورش ازدواج مي کنن و اسشمشو عشق مي زارن.
    خيلي ها براي انتقام از خود و ديگري ازدواج مي کنن و اسمشو عشق مي زارن.
    در جامعه ي مرد سالار ايران خريد و فروش کالايي بنام ازدواج هرگز بويي از آزادگي و عشق نخواهد برد.
    مشکل شما ازدواج نابرابر است.
    شما لطفا بگرد ببين چه حرفي براي گفتن درمقابلش داري و چه مقدار توانايي.
    ظالم به دنبال مظلوم مي گردد.

  12. #79
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 25 آبان 00 [ 11:30]
    تاریخ عضویت
    1395-3-22
    نوشته ها
    162
    امتیاز
    8,590
    سطح
    62
    Points: 8,590, Level: 62
    Level completed: 47%, Points required for next Level: 160
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    6

    تشکرشده 113 در 56 پست

    Rep Power
    29
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط آنیتا123 نمایش پست ها
    یه سوال ازتون داشتم. همسرتون بهتون گفته در دوران عقد نباید رابطه داشته باشین.آیا اون با شما معاشقه داره؟ منظورم اینه که فقط رابطه نهایی رو گذاشته برای

    بعد از عروسی یا کلا همه چیز رو؟ شما رو میبوسه یا بغل میکنه؟آیا وقتی با شما هست نسبت به شما دچار شهوت میشه یا نه؟

    و در نهایت اگر همه حدساتون در مورد ایشون درست باشه آیا شما حاضرید یه زندگی پر از رفاه ولی بدون اعتماد و ارضا شدن عاطفی و جنسی از طرف همسر داشته

    باشین؟
    سلام
    همسرم اصلا با من هيچ مدل رابطه اى نداره، نه معاشقه، نه بغل و نه بوسيدن...
    من هميشه نزديكش ميرم و بغلش ميكنم و ميبوسمش ولى اون هميشه منو پس ميزنه و هولم ميده، دوست نداره حتى با من حرف بزنه. سركارش كه ميره اصلا زنگ نميزنه، منم زنگ بزنم ماكسيم سه دقيقه حرف ميزنه و با عجله قطع ميكنه ميگه كار دارم، خونه كه باشه من حرف نزنم خونه سوت و كوره، چون با من اصلا حرف نميزنه. منم بيشتر وقتا خودم تنهايى حرف ميزنم و ميگم ميخندم اونم فقط گوش ميكنه و اخبار گوش ميده يا با گوشياش مشغوله. دستشو بگيرم حوصله اش سر ميره، دستمو محكم فشار ميده ول ميكنه، گاهى عصبانى ميشه سرم داد ميزنه.
    در مورد اون سئوالتون كه آيا وقتى با منه دچار شهوت ميشه يا نه؟! بايد بگم كه بله كاملا حسش مياد و خيلى شهوتى ميشه ولى زود ازم دور ميشه و ميره تو اتاق يا ميره يه جايى كه ازم دور بشه و اگه تو اون حالتش بخوام دنبالش برم عصبانى ميشه و سرم داد ميزنه.
    در مورد سئوال آخرتون جوابم اينه كه من هم مثل هر انسان نرمالى از رفاه خوشم مياد ولى حاضر نيستم تو اين شرايط تو رفاه باشم و در عوض زندگى سرد و بى روح و بدون عشق و پر از استرس داشته باشم. ترجيح ميدم يه زندگى عادى و معمولى با آرامش و عشق و دوست داشته شدن داشته باشم، من ميخوام شوهرم عاشقم باشه و منو از محبت سيراب كنه و بهم حس اعتماد و اعتمادبنفس بده تا اينكه پول و مسافرت و رفاه بده و در عوض هيچ ارزش و اهميت و عشقى بهم نده.
    من فعلا منتظرم و تا لحظه آخر صبرم هر فداكارى و تلاشى از دستم بربياد انجام خواهم داد ولى روزى كه صبرم لبريز بشه ميرم و پشت سرمم نگاه نميكنم.

  13. #80
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 19 مهر 01 [ 02:09]
    تاریخ عضویت
    1395-4-23
    نوشته ها
    229
    امتیاز
    8,211
    سطح
    61
    Points: 8,211, Level: 61
    Level completed: 21%, Points required for next Level: 239
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    255

    تشکرشده 416 در 195 پست

    Rep Power
    50
    Array
    من نتونستم از روی تاپیکتون متوجه روحیات شما و همسرتون بشم. اینکه چه چیزی از شما برای همسرتون جداب بوده که انتخابتون کرده.. به جز بحث مالی و تحصیلات ایشون چه چیزای جذابی در همسرتون دیدین که انتخابش کردین؟


    یه جا گفتین شما براش غذا درست میکنین و اون برای همین مایله اخر هفته ها پیشش باشین. امکان داره اخر هفته ها از بیرون غذا سفارش بدین؟ یا اینکه مامانتون براتون بفرستن؟ در عوض شما یه سری برنامه های مدرن تر برای همسرتون در نظر بگیرین. مثلا پنج شنبه شب ها با هم یه فیلم سینمایی عاشقانه نگاه کنید. این یه مثاله.. در کل منظورم اینه که یکم به روز تر رفتار کنین... الان در جامعه ما پر شده از دخترایی که زیاد اهل آشپزی و خانه داری نیستن و به جاش تا دلت بخواد اهل تفریحات روشنفکرانه هستن. ممکنه همسرت این تیپ دخترا براش جذاب باشن.
    زندگی خیلی کوتاهه... نمیشه کج دار و مریز جلو رفت. ممکنه آسیب روحی که بهتون وارد میشه تا چندین سال اثرش باقی بمونه. اینکه همسرتون هیچ نوع معاشقه ای ندارن برای شما خیلی آسیب زا هست. در این مورد باهاشون صحبت کردین؟ بهشون پیشنهاد بدین که با هم برین پیش یه دکتر که تخصصش روابط جنسی بین زوجین هست. بگین شاید مشگل از منه ... بریم دکتر تا درمانم کنه ;)


    در فامیلم یه زوج بودن که وقتی ازدواج کردن همسطح بودن. اما آقا خیلی از نظر مالی پیشرفت کرد و شدیدا پولدار شد. خانمش هم خیلی در خانه داری کدبانو بود. فقط مشکل این بود که نتونست متناسب با شوهرش خودش رو به روز کنه. چون به واسطه شرایط شوهره دخترای خاصی اطراف شوهره بودن که دیگه خانه داری خانمش به چشمش نمیومد. از طرفی هم انقدر پول شوهره زیر دهن خانمه مزه کرده بود و یه جورایی انقدر تو فامیل براش حیثیتی شده بود که همه جوره با شوهرش کنار میومد. ولی آخرش شوهره طلاقش داد. اما جاریش که دقیقا شرایط مشابهی رو داشت، خودش رو همیشه به روز نگه میداشت و تونسته زندگیش رو حفظ کنه.

  14. کاربر روبرو از پست مفید بهاره جون تشکرکرده است .

    آبی آسمونی (جمعه 05 آذر 95)


 
صفحه 8 از 12 نخستنخست 123456789101112 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. بی اعتمادی به شوهر
    توسط sayeh_m در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 11
    آخرين نوشته: سه شنبه 30 آبان 91, 11:47
  2. چه طور دوباره اعتماد کنم؟
    توسط a.a در انجمن تعدد زوجات، چند همسری، صیغه موقت
    پاسخ ها: 9
    آخرين نوشته: یکشنبه 07 آبان 91, 14:43
  3. چگونه به همسرتان اعتماد کنید
    توسط eghlima در انجمن شوهران و زنان از یکدیگر چه انتظاراتی دارند
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: شنبه 31 تیر 91, 13:58
  4. بي اعتمادي و بدبيني نسبت به ديگران (شناخت، اعتماد)
    توسط parse در انجمن سایر سئوالات مربوط به ازدواج
    پاسخ ها: 14
    آخرين نوشته: پنجشنبه 29 مهر 89, 19:16

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 18:02 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.