نوشته اصلی توسط
Hanli
سلام عزيزم، ممنون از پاسخت
نميدونم چرا مشكل من قابل درك نيست، شايد علتش اينه كه شوهرم يه روز خوبه ده روز بده!
من إستاد دانشگاه هستم ولى فكر نميكنم شغل و تحصيلات آدمها ربطى به ميزان مقاومتشون در برابر مشكلات داشته باشه، من انقدر از طرف مامانم بى محبتى و بى توجهى و بدى ديدم كه شديدا حساس شدم و كوچكترين محبت از طرف محمد منو از خود بيخود ميكنه و زود همه بديهاشو فراموش ميكنم.
بابام آدم مهربونيه ولى شديدا سرده و هيچ وقت ابراز محبت نميكنه. متاسفانه شرايط زندگى من جوريه كه نه از مادر محبت ديدم و نه از شوهر و نه از پدر.
عزيزم طلاق به اين راحتى نيست، من هنوز هيچ دليلى ندارم به مامان بابام بگم، مامانم گفته روزى كه بخواى جدا بشى حق ندارى پاتو تو خونه من بذارى، هميشه ميگه من آرامش ميخوام، ميخوام برين سر زندگيتون هيچوقت هم نبينمتون( من و داداشمو ميگه)
حتى اين يكسال عقد كه من همش خونه محمد بودم مامانم با زور ميفرستاد خونه محمد ميگفت برو بمون اونجا خونته، ميگفت اينجا اين خونه تموم شد. هى ميگفتم مامان محمد اذيتم ميكنه، محلم نميذاره، ميرم اذيت ميشم، ميگفت اينا چيزى نيست، همه مشكلات دارن فكر كردى فقط تويى؟! ميگفت برو بكش خانوم بشى.
تا اينكه اينجا دوستان گفتن كه خونه همسرت نمون، وسايلامو جمع كردم آوردم خونمون، مامانم به شدت عصبانى بود، ميگفت واسه چى برگشتى، برو خونت. گفتم مامان اونجا خونه من نيست، بهش توضيح دادم همه چى رو، فكر كردم الان برميگرده ميگه خوب كارى كردى اومدى، خيلى غمگين و ناراحت برگشت گفت "حناااا، من از دست تو كى راحت ميشم" بعدش كه بابام اومد خونه، بابامو صدا زده ميگه، بيا بيا بلاى جونم برگشته.
من الان چهار ماهه با مامانم قهرم، من تو اين شرايط دلمو به چى خوش كنم؟ كجا برم دنبال محبت؟
به خدا بدجور گير افتادم، هيچ كارى هم از دست كسى ساخته نيست.
علاقه مندی ها (Bookmarks)