ساعت 4 صبحه ومن از فکر زیاد و سردرد نمیتونم بخوابم.یعنی از بین اینهمه عضو هیشکی نیس که شرایط منو داشته باشه یا اطرافش دیده باشه؟خواهش میکنم اگه کسی تجربه ای داره بهم بگه.فکرام خیلی متناقضن .یعنی یکروز میگم جدانمیشم وتلاش میکنم برای بهبود.یکروز میگم باید حتما جداشم چون اگه درست شدنی بود حتما درست میشد.اصلا نمیدونم باید چیکار کنم.مثلا بعد از تعطیلات برای بار آخر ازش بخوام که بیاد پیش ما و ترک کنه یا اگه نمیتونه که باید جداشیم.دختر بیخیال عزیزم اصلا اینطور نیس که به دخترم آسیب برسونه خ اونو دوس داره.ببینید شوهر من هم خوبیهای زیادی داره هم بدیهای زیادی.همین باعث شده تصمیم گیری برام سخت باشه.واحد عزیزم بله شاغله .خانم میشل!من اگه جدا هم بشم از فرزندم جدانمیشم ونه من اونو فراموش میکنم نه اون منو.نمیدونم چرا از طلاق میترسم خودم هم خونه مستقل دارم هم درامد.به نظرتون این حرف بخت بخت اول درسته یا نمونه هایی دیدین که در ازدواج دوم موفق باشند؟اصلا نمیتونم تصمیم قاطع بگیرم.میگم از کجا معلوم اگه قرار به ازدواج دیگه ای شد اونجا شرایط بدتر نباشه؟اینجا هم اصلا نمیدونم میتونه ترک کنه؟واقعا شما معتادی رو دیدین که ترک کرده باشه؟اگه تو این سایت تاپیکی مشابه تاپیک من میشناسین لطفا معرفی کنید.مدیر گرامی هم که فقط تاکید روی خونسردی و آرامش دارند ولی من به یکمی راههای عملی هم نیاز دارم.اینجا مشاوری نیست وگرنه حتما میرفتم پیشش.خلاصه خیلی داغونم.الان 9 روزه از دخترم دورم.تو این مدتم فقط دو سه بار خونه پدرم رفتم.بقیشو کنج خونه جلوی همدردی.فردا هم مثلا 13 بدره ولی بازم باید تنها تو خونه بشینم.
آفتاب به گیاهی حرارت می دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)