برگی از خاطرات ازدواجی محمد 93
کارشناسان راست میگویند که هر چه سن بالاتر رود ملاکهای ازدواج بیشتر میشود وازدواج سختتر میشود، تا دیروز فقط یک دختر جینگوله مستون میخواستم ، از امروز یک دختر جینگوله مستون میخواهم که دختر خاله هم نداشته باشد!
سلام
امشب بعد مدتها فرصتی دست داد تا یکی از خاطرات ازدواجیم رو تعریف کنم ...
دل تو دلم نبود … دوست داشتم زودتر از سرکارم برگردم خونه و ببینم مامانم جلسه اخر خواستگاری رو برای کی هماهنگ کرده… آخه بالاخره بعد از سالها تونسته بودم اون دختر مطلوبی رو که میخوام پیدا کنم… چندین جلسه هم خونشون رفته بودیم و با خانواده و خود دختر خانم جلسات مفصلی رو برگزار کرده بودیم.. قرار بود اخر هفته بریم خونشون و صحبتهای نهایی درمورد مهریه و مجالس و… رو انجام بدیم و بالاخره ما هم سر و سامونی بگیریم و از این وضعیت عزبی در بیایم و ما هم شبها که سرمون رو میزاریم رو بالش ، یک وجب اونطرفتر یک سر دیگه هم رویت کنیم نه اینکه مثل الان ، شبها که سرمون رو میزاریم رو بالش تا چند ده متر اینطرفتر و اونطرفتر هیچ اثری از هیچ سر و کله و کلا هیچ کدوم از اعضا و جوارح موجود زنده ای پیدا نکنیم….
خیلی خوشحال بودم و یک حس غیر قابل وصفی داشتم… توی راه ، خواستم برم عابر بانک تا پول بردارم و بعدش هم برم قنادی ، یک جعبه شیرینی بگیرم ودست خالی نرم خونه… وقتی رسیدم عابر بانک دیدم یک دختر خانمی جلوی من توی صف هست… بهش گفتم .. ببخشید خانم ، کسی جلوتر از شما هم هست؟ اونم تا چشمش به من افتاد هول کرد و گفت ، راستش دو تا خواهر بزرگتر از خودم دارم که اونها هم هنوز ازدواج نکردن ، اما اشکال نداره ، اگر شما میخوای ، میتونی بیای منو بگیری… یک لحظه اصلا موندم چی بگم… گفتم خانم محترم اولا که درسته من یک جوون عزب با شخصیتم ولی الان کسی توی همین شهر ، توی یکی از همین خونه ها منتظر من نشسته بعدش هم بهش گفتم اگه از مدیر همدردی نمیترسی ، لااقل از اخر و عاقبت این نوع ازدواجهای خیابونی بترس ، برو تاپیک مربوط به ازدواجهای خیابونی رو بخون ، برو خواهرم ، برو .. برو خجالت بکش…
خلاصه بعد کلی داستان ، پول رو گرفتم و یک جعبه شیرینی خریدم و به سمت خونه حرکت کردم… همینطور که توی راه بودم ، داشتم به تمام سختی هایی که توی این همه سالهای زندگیم کشیدم فکر میکردم… به این همه خلاهای عاطفی، به این همه شبهایی که اشک میریختم وکسی نبود اشکامو پاک کنه شبهایی که غصه داشتم.. داشتم به این فکر میکردم که توی کل زندگیم ، تنها کسی که بهم گفته بود" I Love You "… یک نفر بوده… یک دختر خاله دارم که تازه امسال میره مهد ، اون یک عروسک داره ، که وقتی شکمش رو محکم فشار میدی میگه" I Love You "…. ، یعنی فقط یک نفر بهم گفته بود" I Love You "… که تازه اون رو هم باید تحت فشارمیزاشتی تا بهت میگفت" I Love You " …. خلاصه داشتم به این سختی ها فکر میکردم … و به اینکه تموم شد این دوران… به اینکه دوران نشاط و سرزندگی و عشق و عاشقی و شبها یک کله و اعضا و جوارح دیگه ، یک وجب اونطرفتر از کله خودت دیدن، داره شروع میشه…
وقتی رسیدم خونه ،با اشتیاق هر چه تموم تر ، کلید رو انداختم توی قفل در و با یک انرژی زیاد به مامانم سلام کردم اما…… وقتی نگاش کردم متوجه شدم یک غم خاصی توی نگاش هست… کم کم شروع کرد به حرف زدن و گفت: امروز به ملیحه خانم مادر سعیده زنگ زدم که برای اخر هفته قرار بزاریم که دیگه بعد از این چهار جلسه که با دخترش حرف زدی و از دخترشون خوشت اومده ، شب جمعه بریم خونشون و قرار مدارهای نهایی رو بزاریم و بقیه کارها … اما بهمون جواب منفی دادن…
گفتم چی؟ جواب منفی ؟ اخه چرا ؟ اونها که از من خیلی خوششون اومده بود … چقدر از من تعریف میکردن… اخه از چیه من تونستن ایراد بگیرن… بعد مامانم گفت گفتن پسرتون گرچه با نمکه اما چون یکم سبزه متمایل به سیاه سوختگی هست ، رنگش به رنگ دختر ما نمیخوره و شبها که میرن تو خیابون زیر بارون قدم بزنن ، زیاد رنگش خوب تشخیص داده نمیشه ، ممکنه یک ماشینی، موتوری چیزی بزنه بهش ، این دختر ما بیوه بشه و… … تا مامانم اینو گفت و داشت میگفت ولش کن پسرم … خلایق هر چه لایق و چیزی که زیاده دختر خوب و نجیب و از این حرفا…. از شدت ناراحتی دیگه نتونستم تحمل کنم و سریع رفتم تو اتاقم و در رو محکم بستم و بعد هم با یک صدای بغض الود و با صدای الن دولن ، گفتم : مادر .. مادر..سهم من از این دنیای بزرگ با 7 میلیارد جمعیت که حداقل سه میلیاردش دختر هست ، تنهایی هست … سهم من از این دنیا فقط جنس خشن سبیل کلفت اون هست… انگار توی سرنوشت من هیچ جنس لطیف جینگوله مستونی درج نشده… مادر… نیا اتاقم، کاری به کارم نداشته باش… دیگه خسته شدم از این زندگی .. بزار به درد خودم بمیرم… بعد هم سرم رو کردم زیر پتو و همونطور دراز کش شروع کردم به هق و هق گریه کردن… اما…
چند دقیقه ای که چند قطره اشک ملیح ریختم… یکدفعه یاد تمام شکستهای ریز و درشت زندگیم افتادم … یاد این افتادم که توی بدترین شکستهای زندگیم هم دوباره پاشدم و دوباره از صفر شروع به ساختن کردم… دیگه یک زن جینگوله مستون گرفتن که کاری نداره که بخوام بخاطرش اشک بریزم… از زیر پتو در اومدم و نشستن پای اینترنت و گوگل… خواستم از تجربیات بقیه پسرها استفاده کنم… چند تا سرچ کردم و از طریق اون سرچها ، سرگذشت پسرهایی رو خوندم که مثل من بودن و دنبال دختر جینگوله مستون…. سرچهایی مثل :
و...
بعد از نیم ساعت مطالعه ، کلی انرزی گرفتم .. آخه دیدم خیلیها بودن که مثل من دختر جینگولی میخواستن و بهش رسیدن و الان دارن لذت میبرن…
بدجور رفتم تو فکر و خودم رو در رویاهام دیدم و دیگه رسیدن به دختر مطلوب جینگولی رو یک چیز دست یافتنی میدونستم… حالم خیلی بهتر شده بود چون دیگه حالا میدونستم دیر یا زود من هم صاحب زن و زندگی و بچه و مادر زن و کلی چیز دیگه میشم، رفتم توی رویاهام و چند تا سوال دیگه برام از توی دل رویاهام در اومد که از طریق گوگل دنبال جواب براشون گشتم…. مثل…
اما یکم که تب و تاب رویا بافیم ، خوابید … یکدفعه یاد هزینه های ازدواج افتادم و کمی ته دلم خالی شد.. خواستم از طریق گوگل کمی اطلاعات در مورد بحث مادیات ازدواج جمع کنم و یک سری سرچ کردم مثل…
اما … وقتی داشتم سرچ میکردم در مورد قیمت سرویس طلا…
دیدم خیلی از دخترها ، قبل من در مورد سرویس طلای دختر خالشون سوال کردن… تمام بدنم شل شد… دوباره خنده از لبام گرفته شد… دچار افسردگی بدی شدم… که دیگه اینو کجای دلم بزارم؟ از کجا مطمئن باشم که همسر آینده من جز اون دخترهایی نبوده باشه که توی گوگل دنبال قیمت سرویس دخترخالش بوده…
دوباره به زیر پتوم پناه بردم و مثل تمام شکستهای قبلی زندگیم … دوباره بعد چند قطره اشک ریختن به یک راه حل رسیدم… که از این به بعد باید دنبال یک دختر جینگوله مستونی باشم که دختر خاله هم نداشته باشه که خیالم راحت باشه که توی گوگل دنبال قیمت سرویس طلاش نبوده باشه…
برگرفته از خاطرات تخیلی محمد 93
پاییز 93
علاقه مندی ها (Bookmarks)