نوپوی عزیز
من واقعا ازت ممنونم. خیلی خیلی خوب و کامل و جامع توضیح دادی . به طوری که از دیشب چندین بار پیامت رو خوندم و سعی کردم تا ذهنم آروم نشده جوابی براش ننویسم .
راستش این قسمت از حرفت تکه پازل گمشده ایه که من در اینجا توضیح ندادم. من چند روز پیش این آقا رو ملاقات کردم. این ملاقات ناگهانی بود . اما ما چند ساعتی با هم صحبت کردیم. اون ازم خواست که جوابم هرچی که هست –مثبت یا منفی- حضوری بهش اعلام کنم تا باور کنه این جواب رو .
ملاقات ما به این صورت بود . اولش ما در مورد چیزهای متفرقه حرف زدیم و قرار شد این موضوع روی وجهه همکاری ما اثری نداشته باشه و حتی در صورت جواب منفی روابط آشنا بودن و کمک گرفتن از همدیگه و .... ادامه داشته باشه .
بعد از اون ازم خواست که دوباره به پیشنهادش فکر کنم. گفت که اون کاملا عوض شده و افکارش تغییر کرده . گفت که می دونه که منو زیاد در محذورات قرار داده . گفت اشتباه کرده و قول میده نوع دیگه ای از زندگی رو نشونم بده . از من هم گله کرد که جاهایی لجبازی کردم و ....
اما من ازش خواستم حالا که تموم شده بذاره تموم بشه . گفتم از شروع مجدد می ترسم. از یک بار دیگه امتحان کرن و رفتن این راه می ترسم. گفتم می ترسم اگر این راه رو دوباره شروع کنیم و باز هم به همین جا برسیم ، این بار آسیب ها جبران ناپذیر باشن.
و اون قبول کرد ....
در نهایت ازش خواهش کردم که زندگی عادیشو از سر بگیره و حالا که موقعیت ازدواج داره ، ازدواج کنه و .... اون هم همینارو متقابلا از من خواست
بعد از چند روز پیام زد که به حرفام فکر کرده و قانع شده و خانوادش ازش خواستن که براش کسی رو معرفی کنن و اون هم قبول کرده !!!!!
و همون روز هم دوست مشترکی که ایشون رو خوب میشناخت منو به شدت سرزنش کرد و گفت این آقا ازدواج می کنه و تو می بینی که همه مواردی که تو گفتی تو زندگیش خللی ایجاد نمی کنه .
این ماجرا باعث به وجود اومدن احساسات متناقضی در من شده . نمی دونم واقعا چی . به این فکر می کنم که در عرض چند روز چطور تصمیم گرفت ازدواج کنه . به این فکر می کنم که اگه واقعا درست گفته باشه و عوض شده باشه ..... به این فکر می کنم که شاید اشتباه کردم برای رد کردنش . که شاید موضوعاتی که بینمون مطرح بود مشکل خاصی رو ایجاد نمی کرد. که شاید در مورد احساسم بهش اشتباه کردم. شاید احساسم توی احساسات زیاد اون گم شده بود. اینکه کسی مثل اون دوستم نداشته باشه و خیلی چیزای دیگه ....
این حرف هام مربوط به این قسمت از سوالت که چرا ناگهان پس از رد کردنش باز دو دل شدم.
من واقعا نمی دونم احساسم بهش چی بود. حالا یا اون اجازه نداد (با ابراز احساس زیاد) که من احساسم رو بدونم یا انقدر مسائل مورد بحث بین ما زیاد بود که احساسی هم اگه بود از بین برد.
شاید این قضیه مثل یه چرخه معیوب شد که مدام تکرار شد: "بحث های زیاد احساس منو از بین برد ، نبودن احساس من بحث ها رو زیاد کرد ...." حالا اینکه اول کدومش اتفاق افتاد رو نمی دونم ، اما چیزی که هست الان من به وجود داشتن و نداشتن هر دو قسمت شک کردم .
ما زیاد بحث می کردیم . قسمتی از این بحث ها هم در مورد روابط اجتماعی مون بود. به خصوص ارتباط با مردها . جایی در مورد مرد گریزی به دوستی توضیح دادی .
من تقریبا این طور هستم که توصیف کردی. اما اون بر عکس همه اینها رو از من می خواست. اون حتی از من می خواست که بدون حضور استاد اصلا تو کلاس حضور نداشته باشم . هرگز با همکلاسی ها – به صورت مختلط – برای یه نوشیدنی یا .... حتی در محیط دانشگاه یک جا نشینم و موارد این چنینی ...
قسمت دیگه بحث های ما به خاطر چیزهایی بود که هنوز اتفاق نیفتاده بهشون فکر می کرد. مثلا می گفت امشب که مهمون دارید مدیونی اگه لباس آستین کوتاه بپوشی .... اگر عروسی رفتی مدیونی اگر عکس بگیری .... روز آخر کلاستون مدیونی اگر در جشن خداحافظی شرکت کنی ....
قسمت دیگه بحث ها مربوط به زود رنج بودنش بود . مثلا یک بار من موضوعی رو به علت خاصی بهش نگفتم و بعد از چند روز بیان کردم. اون به شدت از این موضوع آسیب دید و مدام تاکید می کرد که کنارم باش و به من در تحلیل این موضوع کمک کن. چون دارم داغون میشم و ....
قسمتی از بحث ها هم به علت در آوردن جزییات از لابلای صحبت های من بود. که دیگه کم کم می ترسیدم باهاش راحت صحبت کنم . ازش می خواستم که انقدر ریزبین نباشه و اون می گفت نمی تونم ...
راستی من تا حدی بین شخصیت ایشون و شخصیت همسر نازنین آریایی از نظر بدبینی مشابهت می بینم و بین شخصیت ایشون و همسر خانم she از نظر سیاست مدار بودن . هرچند نمی دونم چقدر این مشابهت واقعیه .
این قسمت از حرفت خیلی جالب بود. تا به حال به این موضوع فکر نکرده بودم. فکر می کنم من جزء دسته اول باشم . اگر از چیزی لذت ببرم مهرش رو هم به دل می گیرم.
شاید این درست باشه . میزان لذت من از این رابطه زیاد نبود. چون من عشق پر سوز و گداز و .... رو دوست ندارم. بر عکس به شادی و نشاط و شوخ بودن و ... علاقه دارم و همیشه هم جذب آدمهایی با این ویژگی ها شدم. در این رابطه این چهار حالت دیده شد
- بحث ها و جدل ها : به خاطر اختلاف سلیقه و نظر و شاید اختلافات فرهنگی
- دوست داشتن و ابراز علاقه زیاد و عشق پرسوز و گداز : که برای من جالب نبود
- شوخی ها و شادی ها : میزانش به علت وجود دو مورد قبلی کم بود . و اون مقدار کم هم خیلی وقت ها برای من جذابیت نداشت. اکثر شوخی ها و موضوعاتی که اون تعریف می کرد برای من جذابیت نداشت و به اصطلاح خیلی بچه گونه بود. از ماجراهایی که تعریف می کرد و می خندید و ... اگرچه من هم می خندیدم ، اما به نظرم بی مزه جلوه می کرد.
- موضوعات عادی و روزمره مثل موضوعات سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و در کل اطلاعات عمومی : اون تقریبا در مورد این چیزها نظر خاصی نداشت یا با نظر من موافق بود یا سریع بحث رو عوض می کرد و به یکی از سه حالت قبل بر می گردوند.
امیدوارم تونسته باشم تا حدی مواردی رو که به ذهنم می رسید درست بیان کرده باشم . منتظر نظرات و تحلیل های زیبای تو دوست خوبم و بقیه هستم .
علاقه مندی ها (Bookmarks)