عمرت تا به کی به خود پرستی گذرد
یا در پی هستی و نیستی گذرد
تشکرشده 9,108 در 2,116 پست
عمرت تا به کی به خود پرستی گذرد
یا در پی هستی و نیستی گذرد
محمدابراهیمی (شنبه 07 آبان 90)
تشکرشده 9,108 در 2,116 پست
روبر رهش نهادم و بر من گذر نکرد
صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد
محمدابراهیمی (سه شنبه 10 آبان 90)
تشکرشده 9,108 در 2,116 پست
به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست
که مونس دم صبحم دعای دولت توست
تشکرشده 968 در 217 پست
با اجازه من یه بیت نه شعر نو می نویسم
در حواشی زمین،
زندگی می خورد آب
و من از تازه ترین سمت نگاه
به خودم می گویم:
که خدا می آید.
ولی افسوس و دریغ
من و احساس به گرداب شدیم
آسمان ، رنگ بدی یافته است
و بدینجا که منم،
زندگی دشنه در جان من است.
_باورم آمده است_ که در اندیشه من
زندگی تشنه این جان من است
و من اینجا هیچم
هیچتر از هیچم!
هاله نو (جمعه 13 آبان 90)
تشکرشده 2,204 در 465 پست
تــرش بنشیــن و تنـــدی کن کـــه مــا را تلــخ ننمـاید
چه می گویی چنین شیرین که شوری در من افکندی!
shabe barooni (جمعه 13 آبان 90)
تشکرشده 968 در 217 پست
_من خودم را دیدم_
که چه تنها ماندم!
که چه تنها رفتم!
و در این بهت نگاه_
شاخه خشک وجود، در تنوری افتاد
من چه خوش می سوزم!؟
من که اینجا هستم
هیچ نوری به دو چشمم نرسد
هیچ دستی به دو دستم نرسید
هیچکس، خاطره ام را به بهار
نکشیدش به کنار
در کویری ماندم
تشنه جرعه آب
ذهن من، ماند و عذاب
مرگ،آمد به شتاب
و در اندام شکیب، رخته ای پیدا شد_
ناشکیبا گشتم!!!؟
هاله نو (جمعه 13 آبان 90)
تشکرشده 968 در 217 پست
گوشه در گوشه این شهر شلوغ
می رود، آتش و آهن در چشم
و نسیم:
می زند با من و ما
حرف تلخ تسلیم
چشمه ها در دل کوه، خفته در خواب ثقل
و من اینجا تنها_
تشنه شبنم صبح
پهن کردم ململ
تا بگیرم شبنم
تاکه امیدم را،
من بگیرم تحویل!
رو به مسجد دادم
رو به تکریم بزرگ
یاد محراب شدم
گریه کردم بسیار
اشک تا دامن محراب گذشت
کودکی در دل محراب نشست
گفت: از وحشت فردای قریب
گفت: از آب و شتاب و دریا
گفت: از پنجره ای باز به روی دلها
_اگر امروز هوا ابر شود_
می چکد نم نم باران شعور
می تراود احساس
و من از خویش، نشستم در خویش
تا که آید فردا،
_صد هزاران سال است_
ولی افسوس و دریغ!؟!؟
تشکرشده 9,108 در 2,116 پست
سا قیا امدن عید مبارک بادت
وان مواعید که کردی مرواد از یادت
محمدابراهیمی (دوشنبه 16 آبان 90)
تشکرشده 12,256 در 2,217 پست
یک بیت از این شعر مولانا رو مدیر همدردی در یکی از تاپیک ها نوشته بود. رفتم کلش رو پیدا کردم. چقدر زیباست:
ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این *** بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش
لنگری از گنج مادون بستهای بر پای جان *** تا فروتر میروی هر روز با قارون خویش
زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر *** چون ز چونی دم زند آن کس که شد بیچون خویش
باده غمگینان خورند و ما ز می خوشدلتریم *** رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال *** هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش
باده گلگونهست بر رخسار بیماران غم *** ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خویش
دی منجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد *** گفتمش آری ولیک از ماه روزافزون خویش
hamed65 (دوشنبه 16 آبان 90)
تشکرشده 9,108 در 2,116 پست
در شگفتم که در این مدت ایام فرا ق
بر گرفتی ز حر یفان دل و دل می دادت
محمدابراهیمی (دوشنبه 16 آبان 90)
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)