امروز رفتم پیش روانپزشکی که می رفتم. یه دارو دیگه هم داد واسه تثبیت خلق. بهم گفت مشکل خاصی ندارم ولی این طبیعتمه و باید قبولش کنم. اینکه اختلال خلق دارم. گفت که به کسایی که برام مهمن بگم که من این مدلیم و وقتی حالم بد میشه خیلی به پرو پام نپیچن. و بگم که اگه بهشون پریدم و ناراحتشون کردم بعدا از دلشون در میارم. من انگار دو ماه حالم خوبه یه ماه حالم بده. گفت باید خودمو طبیعتمو بشناسم و سعی کنم با خودم کنار بیام و بتونم زندگی عادیمو بکنم و حساس نباشم روی این موضوع و البته منتظر هم نباشم که خوب شم. همینم. باید با همین که هستم کنار بیام زندگی مو تنظیم کنم بر اساس همین نوسانات خلق و خوشحال باشم. اینارو گفت. گفت که نمی شه خوب شم. فقط می شه کنترل شم اونم تا یه حدی.
ببخشید من بد نوشتم پست قبلیمو. ولی به هر حال نمی تونم وقتی هنوز ال ب ی من ایراد داره بیام چه چه بزنم. من اینطور خدایی رو نمی فهمم. الان بعد از چند سال تونستم یه کم با وجود داشتن خدا کنار بیام. اونم خدایی که مولانا می گه. خدایی که همه اش مهره. خدایی که هیچوقت رنج نخواسته برای ادما. و ادما خودشون برای خودشون درد و رنج رو درست کردن. خدایی که سراسر شادیه و اصلا درد و رنجو نمی فهمه. ما هم باید سراسر شادی و مهر باشیم چون اصلمون اینه. و روح خدا در وجود ما هم هست. من فعلا فقط این خدا رو می تونم بفهمم. تازه همینم هنوز لنگم.
ممنون از همه دوستان.
علاقه مندی ها (Bookmarks)