با سلام و احترام
اینجور که من از نوشته هاتون متوجه شدم خانوم شما خیلی هم شما و زندگیشونو دوست دارن حتی بیش از تصور شما.
میدونین چرا؟ چون من هزار تا دختر میشناسم از جمله خودم که بهیچ عنوان همین موردی که همسرتون تحمل کرده (نامه و لباس زیر....) تاکید میکنم بهیچ عنوان نمیتونستیم تحمل کنیم و مطمعن باشین هردختری بود اگه ازدواج کرده بود که طلاق رو میگرفت چه برسه به اینکه قبل عروسیش متوجه شده باشه.
پس قدرشو خیلی بدونین که تحمل کرده اما متاسفانه میدونین آدمها یسری ظرفیتایی دارن وقتی اون ظرفیت صبوریشون لبریز شه دیگه نمیشه ازشون انتظار داشت که
1. مطیع باشن مثل قبل
2. حرف گوش کن باشن مثه قبل
3. داد و بیداد راه نندازن مثه قبل
4. رفتاراشون درست مثه قبل باشه. اگه پر توجه و با محبت باشه هنوزم همونطوری باشه!!!!!!
ابنا دیگه میشه که ما خیلی پرتوقع باید باشیم که انتظار داشته باشیم با یه ببخشید همه چی درست شه!
مگه میشه تو این دنیا متوجه اشتباهاتمون بشیم اما انتظار داشته باشیم مجازات نشیم ؟ تاوان اشتباهاتمونو ندیم؟
میدونین حرف شما مثه این میمونه که خربزه رو خوردین حاضر نیستین پای لرزش بشینین.متاسفانه!!!!
بیاین باهم به قضیه از چشم خانومتون نگا کنین به اندازه یه تاپیک بشین چشم خانمتون:
یدختر پاک و معصوم نجیب (اینا رو برحسب حرف خودتون میزنم که گفتین تاحالا برخلاف شما اهل دوست پسر نبودن) تصمیم به ازدواج میگیره ، از قضا به پستش یه پسری میخوره که متاسفانه رابطه هایی درگذشته داشته. از یطرف خانواده شوهرش هم اذیتش میکنن دوستش ندارن ااین دختر انتظار داره شوهرش پشتش باشه اما نبوده. این دختر یروز تو کیف شوهرش کسی که فکر میکرده عشق اول اخرشه یه نامه و یه لباس زیر پیدا میکنه.... شما تا اخرش برو دیگه این دختر چه فکراااا تو سرش نمیاد دنیا رو سرش خراب میشه .
از یطرف عاشقه دلبسته . اسمش رفته سر زبونا که این اقا نامزدشه
اخه مگه میشه بهمش زد مگه زد زیرش...
با خودش میگه من که تجربه جنس مخالف نداشتم شاید همشون همینن. پس بهتره تحمل کنم
تصمیم به ازدواج میگره اما نه بااون دل قبلی با یه دل زخم خورده یدلی که شک کرده دیگه نمیتونه مثه قبل بشوهرش اعتماد کنه.
اینجاس که شوهره باید این حس اعتمادو بهش بده اما نمیده برعکس دلسرد ترش میکنه. با رفتاراش با رفتارای مامانش خواهرش....
از این دختر چی میمونه واقعا؟ جز حس فشار روحی وروانی این دختر فکر میکرد شوهر میکنه خوشبخت میشه شوهرش همدمش میشه دوستش میشه غمخوارش میشه نه اینکه غم واسش درست کنه. چی شد یهو چشاشو وا کرد دید تمام زندگی شدن برعلیه اش
شوهرش میگه بیا زندگیم بردار و برو اما تورو نمیخوام
مادر شوهرش نمیخوادش
خواهر شوهرش نمیخوادش
ی
خب فکر کرده با داد وبیداد میتونه همه چیو برگردونه فکر کرده اگه رفتارش مثه خودتون بود اگه مطیع نبود اگه مثه خودتون بد بود اونوقت اینجوری نمیشد .
اونوقت طرد نیمشد.
اون داره الان رفتارایی که از شماها دیده از شما از خانودتون داره درست مثه یه بچه تقلید میکنه.
ببینین ایشون از شما عذابش بیشتر چون احساسی تره نگا کنین کارش بکجاها میرسه بیمارستان زیر سرم!!!
قبلا هم اینطوری بود؟
قبل ازدواجشم ناهار نخورده میخوابید، بخودش سختی میداد عذاب میکشید؟
این دختر بعد چهار سال زندگی کردن با شما به این روز افتاده
درسته زورش نکردین که باهاتون ازدواج کنه اما رفتین خواستگاریش یا نه؟ وابستش کردین یا نه؟ چهار سال عمرش و گرفتین یا نه؟ دختر بودنش و ازش گرفتین یانه؟
این دختر صبوریش خیلی بالا بوده ، چیزی که تحمل کرده خیلی سخت بوده باور کنین منکه یدخترم میگم خیلی سختی کشیده که تونسته این مسله برای خودش هضم کنه. اونم اون اول زندگی درست زمانی که باید عاشقانه زندگی میکردین باهم درست زمانی که انتظارش و نداشته شوکه شده.یهو همچین اتفاقی افتاده حق داره کارش به بیمارستان برسه.
یزن بعد از چند سال زندگی مشترک زمانی که احساساتش فروکش کرده تو کیف شوهرش همچین چیزی ببنه نمیتونه تحمل کنه چه برسه به اینکه اول زندگی ببنه تو اوج احساسات.
من نمیخوام بگم چیزی بوده اما شما هم نتونستین اون اعتمادی که کشتین برگردونین. قبول کنین که نتونستین.
اگه تونسته بودین همونی باشین که ایشون میخواستن الان اینجوری زندگیتون از هم نمیپاشید
الان اینطوری ایشون نااروم نمیشد.
الان کارتون بجدایی نمیرسید.
ایشون دوستتون داره ، اگه نداشت همون موقع طلاق میگرفت.
گناه داره بهش محبت کنین نگین دستتون نمیچرخه واسه گل گرفتن . کارایی که درحقش کردین اونقدری بد بوده که یه شاخه گل بتونین واسش بگیرین دستتون بچرخه واسه گرفتن یه شاخه گل لطفا.
شما از کجا میدونین الان خوب شدین ؟؟؟؟ الان هرچی اون میگه شما انجام میدین ؟ الان اونی شدین که اون میخواسته؟ ازکجا میدونین؟ اون گفته؟ خودش گفته ازتون راضیه؟ بهتر نیست ازش بپرسین؟
یمدت محبت کنین ببینین چی میشه ، میگم یمدت نه اینکه الان محبت کنین انتظار داشته باشین فردا نتیجشو ببنین
مگه نشنیدین میگن از محبت خارها گل میشود.
کارایی که کردین اونقدی بد بوده که ایشون به این زودیا نبخشه ، اعتماد نکنه! شما اعتماد و کشتین باید زندش کنین خیلی سخته زمان بره.
میدونین من اگه جای اون بودم الان وقتی شوهرم بهم بگه طلاق خانوادش بهم کم محلی کنن
یعنی شوهرم نخوادم
خانوادشم نخوادم
بگه بیا جدا شیم
یاد اونروزی میوفتم که شوهرم تو کیفش .... بوده
بعدش فکر میکنم نه کنه عاشق شده که منو نمیخواد دیگه.
خب جوش میارم دیگه واقعا جوش اوردن داره دیگه .
یکم منصف باشین خداییش بشینین ببنین اگه جای خانمتوون بودین و اینکارارو خانومتون سرتون میاورد شما حاضر بودین باهاش یه لحظه زندگی کنین که ایشون تحمل کرده.
متاسفانه شما میگین چرا تحمل کرده خب نمیکرده! چون طفلکی وابسته شده بوده نمیتونسته تحمل نکنه! جدایی واسه دختری که تا حالا خودشو دست اول نگه داشته خیلی سخته!! خیلی
ببخشید خیلی طولانی شد. و ببخشید از اینکه یکم تند رفتم احساس کردم یکم لازمه. بااینکه میگین مقصرین اما ته قلبتون اینطور فکر نمکنین!!!!متاسفانه
انشالله تصمیم درستی بگیرین همیشه شاد و سرزنده باشین خصوصا همسرتون! امیدوارم خوشبخت بشه ! و بتونه زندگی شادی داشته باشه!
- - - Updated - - -
یه داستانی یادم اومد درمورد این نبش قبری که میگین و اینکه وقتی درست برخورد کردین چرا بازم ناراحتن گفتم بگم شاید بد نباشه
البته شایم شنیده باشین اما خب یاداوریش بدم نیست .
خودم خیلی واسه خودم یاداوریش میکنم خصوصا زمانایی که کسی دلخور کردم بعد میبینم هنوز یادشه بهش حق میدم وقتی این داستانو یاداوری میکنم خیلی هم بهش حق میدم یعنی میبینم واقعا حق دارن.
این داستان اینه:
یه پسری خیلی آدم بدی بوده همیشه دیگران و ناراحت میکرده اذیتشون میکرده و قلبشونو میشکونده
یروز پدر این پسر تصمیم میگیره که پسرش و از کار بدش اگاه کنه، پسرش میبره جلوی یه دیوار تمیز و قشنگ دیواری که خودش زحمت ساختش و کشیده بوده بهش چند تا میخ و چکش میده میگه پسرم هروقت کسیو ناراحت کردی و دلشو شکوندی بیا اینجا و یه میخ به این دیوار بکوبون.
پسر اینکارو میکنه هروقت کسیو دلخور میکرد یه میخ از میخاشو به دیوار تمیز تازه رنگ شده پدر میکوبوند.
بعد از چند وقتی پدر با پسر میره به اون دیوار سر بزنه میبینه دیواری که زحمت کشیده بوده درستش کرده بوده تمیز و مرتب و رنگ شده به پسرش تحویل داده پر از میخه خیلی زشت شده بود .
پدر پسر بهش میگه ببین دیوار چقد زشت شده دل آادمایی که اذیتشون کردی هم همینطوری میشه پسر خودش متوجه میشه و میگه میرم از دلشون در میارم پدر میگه خب حالا هروقت تونستی از دل تمام این ادم ها دربیاری و اونا ببخشنت بیا یکی از این میخارو از تو دیوار در بیاره.
پسر با سختی زیاد سعی میکنه اون میخارو از تو دیوار دربیاره خسته میشه . دستش زخمی میشه اذیت میشه تا اون میخا میتونه از دیوار در بیاره . وسط خستگیاش غر میزنه ، و پدرش میگه دراوردن یک میخ از دیوار اینقد سخته پس ببین دراوردن ناراحتی از دل دیگران چقد میتونه سخت باشه.خلاصه پسر ک وقتی همه ی میخارو در اورد میره وبه پدرش نشون میده.روی من یکی که خیلی این داستان تاثیر گذار بود امید وارم منظور منو با این داستان فهمیده باشین قضاوت و دیگه بعهده خودتون میذارم .
پدرش میگه برگرد و نگاش کن ببین ، با اینکه تو این میخارو درآوردی اما بازهم جای میخ ها روی دیوار هست . ببین دل آدم ها همینه درسته میری بگی ببخشید و اونا هم میبخشن اما جای زخمی که روی دلشون میذاری همیشه باقیست.
فقط اینو بگم که از وقتی این داستان و خوندم همیشه واسم این وسوال بوده که :
تازه این فقط یک دیواره ، دیواری که من میتونم همین الان خرابش کنم و واسه خودم یکی دیگه بسازم اما دل آإدمها رو چی ؟ آیا میتونم خراب کنم و از نو بسازم ؟؟؟آیا براحتی ساختن همین دیواره ؟ گاهی وقتا آدمهایی جواب این سوال اینطوری میدن که
آره میتونم ، میتونیم ، با رها کردنشون ، با ول کردنشون ، تو زندگیمون یک عالمه آدم دیگه هست ، اونی که ناراحت کردیم و ول میکنیم میریم با کسی که اون اشتباهاتو نکنیم دلشو نشکونیم که مجبور نشیم تاوان دل شکستشو بدیم.
امیدوارم شما از این دسته از آدم ها نباشین!!!
بدرود
علاقه مندی ها (Bookmarks)