همسرم متولد آذر 55
من متولد اسفند 57
تشکرشده 12 در 7 پست
همسرم متولد آذر 55
من متولد اسفند 57
تشکرشده 16 در 9 پست
اي واي مي دونم چه جور مردهايي هستند مثل باباي من
رفيق باز و تخيلي
خدا صبرت بده
دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد
تشکرشده 12 در 7 پست
زدي به هدف... رفيق باز و تخيلي!! همينطوره
تشکرشده 12 در 7 پست
آرتميس جان از راهنمايي هايت ممنوم... ببخش كه مجبور شدم سريع بروم.....
در ضمن من ظاهر روابط را با خانواده شوهرم حفظ ميكنم .. براي همين نمي خواهم با آنها وارد بحث شوم... من نمي توانم پدر شوهر 60 ساله ام را عوض كنم... اگر زرنگ باشم خودم وهمسرم را شايد بتوانم تغييردهم......
البته در روابط ظاهرا خوب ... من تحت فشار رواني ام... من اذيت مي شوم .. خسته شده ام از بس هركاري آنها خواسته اند كرده ام... خانه فلاني برو.. به فلاني زنگ بزن... اينجا بيا .. آنجا را نرو... چرا اين را خريدي؟ .....
خسته شده ام
مريم (دوشنبه 29 بهمن 86)
تشکرشده 2,229 در 569 پست
سلام مریم ،
خیال می کنم وقتی آدم در شرایطی قرار بگیره که نتونه با همسرش احساس یکی بودن کنه و زندگی خودش رو تحت تاثیر فشار بدونه واقعا احساس خستگی و دلزدگی می کنه ... اما فکر می کنم تو باهوش تر ، قوی تر و با تدبیرتر از اون هستی که بخوای اجازه بدی این احساس زندگی تو رو فلج کنه . این طور نیست ؟
معمولا وقتی که ما ناراحت هستیم همه اتفاقات و مسائل پیرامونمون رو از دریچه ی همون غم و اندوه می بینیم . یعنی حساسیتهامون بیشتر می شه و حتی گاهی واقعیتها رو ندیده می گیریم یا در صحبت از غم ، اندوه و تنهاییمون غلو
می کنیم ...
بهترین راهی که شاید بتونه این وضعیت رو تغییر بده اینه که سعی کنیم مرز واقعیتها و احساساتمون رو تفکیک کنیم و بعد تلاش کنیم بهترین راه رو پیدا کنیم . ..
مریم جان ،
نگفتی تاحالا در مورد احساسات و افکارت با شوهرت حرف زدی یا نه ؟ آیا تا حالا از اینکه دوست داری روز تولدت یادش بمونه باهاش صحبت کردی یا نه ؟ و اگر اینکار رو کردی چطوری ؟ و عکس العمل او چگونه بوده ؟ ...
طاهره (سه شنبه 02 بهمن 86)
تشکرشده 12 در 7 پست
اوايل ازدواج مرتب برايش كادو مي خريدم.... حتي يك ليوان تزييني برايش خريدم كه رويش عدد 6 يعني روز تولد من بود.... بهش هم گفتم اين را خريدم تا روز تولد من يادش بمانه... گفتم يك شاخه گل همين .... كادوي گرا نقيمت نمي خواهم ... فقط برايم مهم است كه اين روز را فراموش نكني
در مورد افكارم بارها با او حرف زدم .... اما او سكوت مي كند و ترجيح مي دهد بخوابد.......... اگر هم من زياد حرف زدن را ادامه بدهم و او مرا بدهد ..كار به دعوا مي كشد .... او به احساسات من اهميتي نمي دهد....
تشکرشده 12 در 7 پست
او فقط به پول... غذاي سروقت ... اهميت مي دهد
تشکرشده 691 در 187 پست
سلام مریم جان
....الان فرصتی نیست ولی این رشته سر دراز دارد:P
....بیشتر با هم خواهیم بود ...یه نکاتی رو اگه بدونید راحت تر با این قضیه مواجه خواهید شد....و قدرت جذب شما هم متفاوت از این خواهد شد...
شما حتما شنیدن دارید....
ادبیات جالبی دارید...:D
psy133 (سه شنبه 02 بهمن 86)
تشکرشده 12 در 7 پست
من در مورد احساساتم غلو نمي كنم..... من داستان تلخي از گوشه اي از زندگيم را تعريف كردم.... لحظه به لحظه عين واقعيت..........من دلم نمي خواهد يك مرد بي سواد كه احترام بزرگي خود را نگه نمي دارد... دز مورد خصوصي ترين مسايل زندگي من دخالت كنه..... پدر من مردي نجيب و سنگين بود... اگرچه راهنمايي مي كرد اما هيچگاه با مسايل ريز زندگي من كار نداشت ... به نظر من آنهايي كه با مادر شوهر مشكل دارند، وضعشان بهتر است چون لا اقل با يك زن طرف هستند نه يك مرد زورگو..... البته مادر شوهر من پشت آن ظاهر مظلوم .... ... ( گزارش كاملي به پدر شوهرم مي دهد) .....
من دلم نمي خواهد مردي را ببينم كه در حضور من دايم به پدر من كه كاري با او نداشت، فحش مي دهد.
پدر من الان مرده است .... من دلم نمي خواهد او بي پدري مرا به رخم بكشد..... من فقط نمي خواهم او را ببينم......
پدر شوهر من به جزئيات زندگي خصوصي من ، كار دارد........... مي فهميد يعني چه؟
تشکرشده 12 در 7 پست
من همانند خانواده ام ذاتا آدم آرام و سنگيني هستم و با وجود محرم بودن پدر شوهر ، من هميشه جلوي پدر شوهرم روسري سر مي كنم....
در اوايل ازدواج ، يكبار موهايم را هاي لايت كرده بودم... كمي موهايم از روسري بيرون آمده بود ....
پدر شوهرم مي داني چي گفت .... پير شدي ؟ موهايت سفيد شده..؟
من از اين شوخي هاي سبك او خوشم نمي آيد ..... خوشم نمي آيد ، مرد در كارهاي زنانه دخالت كند..... (راستش پدر من و در حال حاضر همسرم ، از اين اخلاقها ندارند)
راستش اگر مادر شوهرم به من مي گفت غلط كردي موهايت ر ارنگ كردي .... آنقدر ناراحت نمي شدم كه شوخي سبك پدر شوهرم ، مرا ناراحت كرد.....
البته شوخي هاي از اين دست شوخي در اماكن عمومي و در مقابل غريبه ها ( پسرخاله هاي همسرم) ، زياد به ياد دارم......
بعضي از رفتارها و حرفهاي او را رويم نمي شود ، بگويم.....
او روش برخورد با يك دختر را نمي داند .... وقتي به او زياد احترام مي گذارم و هرچه مي گويد انجام ميدهم ... مثلا مي خواهد به من محبت كند و با من شوخي مي كند....و تازه پدر شوهرم و مادر بزرگ شوهرم ، به من مي گويند: چرا از پدر شوهرت فاصله مي گيري و با او شوخي نمي كني!!!! اگر من از شوخي خوشم نيايد ، چه بايد بكنم؟
چرا من بايد مطابق خواسته آنها ، بايد از شخصيتم هم چشم پوشي كنم؟
آيا من برده و زر خريد خانواده شوهرم هستم...؟
در دوستيها آدم اختيار كنار گذاشتن ديگران را دارد .... اما در مورد پدر شوهر، هر چند هم كه از رفتارش خوشت نيايد ، باز مجبور به ارتباط هستي ......
همسرم نمي بيند نمي شنود و مي گويد چرا از آنها ناراحتي؟ آنها كه كاري نمي كنند.......
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)