سلام کیتی جان!
بعضی وقتا طرف مقابل اینقدر آدم رو در برمیگیره که آدم تو معذوریت قرار میگیره. وقتی یه نفر یهویی خیلی به آدم ابراز علاقه میکنه و گل و کادو و این چیزا، طبیعیه که آدم عقب میکشه. اصلاً آدم درست نمی تونه تصمیم بگیره. انگار مجبوره قبول کنه.
شما که کار خودت رو کردی، ولی بزار من از تجربهء خودم در مورد هم رشته بودن با همسر بگم. شاید تا الان 1000بار آرزو کردم کاش همسرم هم رشتهء خودم نبود. میدونی چرا؟ چون خانما با آقایون تو کارکردن متفاوتن. من دوست داشتم وقتی میام خونه دیگه هیچ حرفی از کامپیوتر و زبانهای برنامه نویسی و تحلیل و طراحی سیستم نباشه(ما هردوتامون برنامه نویس کامپیوتر هستیم). دوست داشتم مشغول کارای خونه بشم و همسرم هم در کنارم باشه و باهم صحبتهای معمولی و یا گاهی عاشقانه بکنیم. البته این کار رو هم میکردیم ولی یهو به خودمون میومدیم میدیدیم داریم در مورد یه مشکل که مثلاً همسرم تو محل کارش باهاش برخورد کرده بود حرف میزدیم و ذهنمون درگیر بود.
حالا هم رشتهء شما که میشه پزشک هم میتونه واستون خوب باشه هم بد. واستون خوب باشه چون میتونید وقتی موارد اورژانسی پیش میاد درکش کنید، اون هم شما رو درک کنه، سختیِ کار همدیگه رو بفهمید، از نظر ظاهری هم دوتا پزشک خیلی باهم مَچ هستن.
ولی میتونی بد باشه به همین دلیل که پزشکا وقف شغلشون هستن. اگه هردونفر بخوان خودشون رو وقف کارشون کنن، زندگی به سردی می گرایه.
درمورد احساست که فکر میکردی، به تمامیتت تجاوز شده، یه علتش همون رفتار بسیار گرم خواستگارت بوده، ولی کلاً هرزمان، نه تو 30سالگی، تو 50سالگی هم بخوای درمورد ازدواج جدی فکر کنی همچین حسی خواهی داشت. حتی اگه باکسی بخوای ازدواج کنی که عاشقش شده باشی. البته دراین زمینه کمتره، ولی وقتی از مرحلهء تجرد به تاهل میخوای قدم بزاری احساس میکنی، تیکه تیکه شدی و هرتیکه ات رو یکی داره باخودش میبره.(من که اینجوری بودم)
من عاشق همسرم بودم (والبته هنوزم هستم) ولی وقتی داشت به روزای عقد نزدیک میشد احساس میکردم پشیمون شدم، بعضی وقتا حس میکردم دوستش ندارم، بعضی وقتا خیلی شدید دوست داشتم این اتفاق هرچه زودتر بیفته، خلاصه هرلحظه یه جوری بودم. فکر نکن این احساس بعداً نخواهد بود. باید با وجود همچین احساسی در مورد یه نفر تصمیم بگیری. یعنی با دیدباز بدونی که این فقط یه حسه و با وجود اون حس تصمیم بگیری.
بعداز ازدواج دیدم هیچ چیزی عوض نشد. من همون آدم بودم، زندگی و روزگار وخانوادم و همه چیز مثل قبل بود، فقط محل زندگیم و مسئولیتام عوض شده بود که چقدرم شیرین بودن (یادش بخیر!)
لطفاً آمادگی برای ازدواج که یه کلمهء کلیشه ای هست رو بیشتر توضیح بده. یعنی آمادگی نداری از نظر احساسی 100% با کسی باشی؟ یا از نظر مسئولیتای همسرداری میگی؟ چون تا هرزمانی که مجرد بمونی این آمادگی رو پیدا نخواهی کرد. وقتی به صورت جدی وارد رابطهء زناشویی بشی و در مسیرش قرار بگیری یهویی میبینی نه تنها آمادگیش رو داشتی بلکه خیلی هم خوب داری وظایفت رو انجام میدی.
ازدواج یه تغییر خیلی بزرگه، و همهء انسانها و حتی اشیاء در برابرش مقاوت دارن.
بازکردن درمانگاه و ادامهء تحصیل و اینا همه منافاتی با ازدواج کردن ندارن. ازدواج کردن ادامه دادن زندگی هست. مثل این میمونه که شما داری راه میری، حالا در حال راه رفتن نمیتونی باگوشیت کاری انجام بدی یا چیزی بخوری؟ میتونی! پس میتونی درمانگاهت رو باز کنی، واسه ادامه تحصیل اقدام کنی و همزمان روی یه کیس مناسب هم فکر کنی.
منظورم اینه که شما از نظر سن کاملاً واسه ازدواج بالغ هستی. از نظر عاقل بودن و پختگی هم از کامنتهایی که میزاری معلومه که چیزی از فهم و شعور کم نداری (ماشالله!). لطفاً مسألهء ازدواج کردن رو نبند و نذارواسه 3سال دیگه!
هیچ کس از یه لحظه بعد خودش خبر نداره. شاید یه موقعیت مناسب در چندقدمی شماست.
علاقه مندی ها (Bookmarks)