سلام. من عاشق شوهرم نيستم ولي خيلي دوسش دارم، تعجب نكنين كه چرا نمي گم عاشق! چون مي دونم عشق به نفرت تبديل مي شه ولي دوست داشتن فقط كم و زياد مي شه ولي عشق نقطه وسط نداره. بهش وابسته نيستم، ولي دلرحمم. اينم كه تحمل كردم به خاطر اولا آبروم بوده،ولي دليل مهمترش عوض شدن رفتار شوهرم بود، درسته كه همون مثلا غيرت بيش از اندازه رو نسبت بهم داره ولي اوايل زندگي خيلي بيشتر بود ، ولي هنوزم ادامه داره. دليل ديگه هم اينكه هركسي براي خوشبخت شدن يه بهايي بايد بپردازه، براي بعضي ها اين بها كم و براي بعضيا مثل من خيلي زياده.نوشته اصلی توسط مادلین
من آدم صبوري نبودم، ولي بعد از ازدواج خيلي از رفتارام تغيير كرد، حتي بعضي وقتا پدرم ميگه اينا از تو بعيد بوده.
من از طلاق ترسي ندارم، چون حمايت خانواده رو دارم، پدر مي گه: من به طلاق تشويقت نمي كنم، ولي اگه نمي توني تحمل كني هنوز دخترمي ، و خانواده ام ميگن كه خوب ازدواج يه چيز غيرقابل پيشبيني هستش و طلاق از نظر اونا ايرادي نداره، ولي من براي زندگي كردن به نحو ديگه ازدواج كردم و دوست ندارم به اين زودي شكست بخورم.
آشنايي ما هم به صورت سنتي بوده ، اول مادرشون اومد خاستگاري ، ولي 3 ماه با اجازه خونواده هامون با هم در ارتباط بوديم، تو اين مدت هم رفتارش غير از اين بود كه وقتي توي خونه خودمون هستيم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)