باورت نیست / شعری عاشقانه از ناصر فیض
می خواهمت،می دانی اما باورت نیست
فکری به جز نامهربانی در سرت نیست
دیگر شدی هر چند ، اما من همانم
آری همان شوری که در سر دیگرت نیست
من دوستت دارم تمام حرفم این است
حرفی که عمری گفتم اما باورت نیست
من آسمانی بی کران ، روحی بلندم
باور کن این کوتاهی از بال وپرت نیست
ای کاش درآغاز با من گفته بودی
وقتی توان آمدن تا آخرت … نیست !
” ناصر فیض “
خیلی وقت پیشها شنیدم که :
گاهی نمیشود که نمی شود، گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است، گاهی گدای تمام شهر میشوی......
اینهمه سال گذشت و هنوز اندر خم یک کوچه ام
دلم گرفت از آسمون
هم از زمین ، هم از زمون
دلم گرفت از عاشقی
از آدمای نامهربون
دنیا، گلم ،بکام من نبود
شعرای من سخن نبود
دردای من ،بی من نبود
شاید که راهم هنوز درازه
برای من طوفان، جواب هر نیازه
ستاره ها به من میگن
که شاد بودنت یه رازه
رازم هنوز سر به مهره
قلبم هنوز پر امیده
رویای من کجایی
کاش دیگر بیایی
نه التماس نمیکنم
نه اصرار نمیکنم
اگر بیایی قدمت بر سر چشم
راز من اگر مرا به دانستنت شاد کنی
قول میدهم هزار بار اورا شکر گویم
تو خوب میدانی با معرفتم
تو خوب میدانی دوستت دارم
و من خوب میدانم خرد و ضعیفم
حقیر و بی مقدارم
به کرمت امیدوارم
هرچند مرا نمی نگری
شاید آنقدر زیبا نیستم
آنقدر فصیح و گویا نیستم
میدانم، خوب میدانم
دیگران هستند و من هیچ نیستم
دیگران چه به من
دیده تو بیناست
گوش تو شنواست
یا سمیع و یا بصیر
دریابم
مرا دریاب
که اگر کاسنی تلخ است از بوستان است
واگر عبدالله گناهکار است از دوستان است
یارفیق، من لا رفیق له
علاقه مندی ها (Bookmarks)