نوشته اصلی توسط
همزبان
از خودم بدم میاد، از همه چی نا امیدم.کاش هیچ وقت به دنیا نمی اومدم که زندگی کسی رو خراب نکنم.از خدا هم ناراحتم.چرا مثل میلیونها آدم دیگه یه ازدواج درست سر راهم قرار نداد.دخترایی که 23-22 سالگی با همسرشون تو دانشگاه یا هر جا آشنا میشن چی از من سرتر دارن؟خدا هم منو دوست نداره.از همه چی نا امیدم.من فقط یه مرده متحرکم بدون هی لذتی و آینده روشنی.بخدا من چشمم دنبال شوهر کسی نبود.بخدا منم آرزو داشتم مثل همه دخترا با لباس سفید برم خونه بخت و همه شاد باشن از ازدواجم نه زندگی یکی دیگه این وسط نابود بشه.بخدا من اونقدر سربه زیر بودم که روم نمیشد تو دانشگاه به همکلاسیهای مذکر سلام کنم چه برسه به یی مرد متاهل.ولی من نمیدونستم.بعدش هم نتونستم.خیلی سخت بود.بخدا قسم خیلی درمونده ام.باور کنید.فقط خدا میدونه چه عذابی می کشم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)