سلام
ببخشید دیر جواب دادم
خانم زلال خیلی ممنون که تجربیاتتون رو الارقم مشغله هاتون باهام در میون گذاشتید
بله خودم هم خیلی خوب میدونم که اگه الان حسرت بخورم برای گذشته ای که رفته همین الان رو هم از دست میدم
ولی نمونش رو بالا گفتم... تا میام خودم رو جمع و جور بکنم و از فکرشون بیام بیرون یه اتفاقی پیش میاد که صاف دوباره یادشون میفتم
یه مورد دیگه هم اینکه الان راحت بگم قدرت تصمیم گیریم به صفر رسیده وقتی می خوام تصمیم بگیرم چون دو بار بد جور اشتباه کردم میگم نکنه این راه هم اشتباه باشه یا نکنه این راه رو برم و حتی موفق بشم ولی اصلا ازش خوشم نیاد...این زندگی هم همش دو راهی های شبیه به هم میزاره سر راهت
و اگه راهی رو الان دنبال کنم که دوست نداشته باشم یا داخلش موفق نباشم دیگه راه بازگشتش با خداست چون دیگه میرسم به سن سی سالگی...و اگه آدم اون چیزی که دوست داره نشه چه فرقی میکنه چی بشه؟؟ چه آبدارچی اداره چه نماینده سازمان ملل...البته این حرف رو قبلا میزدم و الان یجورایی از این تفکر اومدم بیرون ولی می خوام بگم تا علاقه به کاری نباشه اون کار زجر خالصه
ولی هنوزم میگم مشکلم روی همین هدفه که دیگه اصلا نمی دونم چیه...هر کاری می کنم نمی تونم از فکر ورزش بیام بیرون...انگار دیگه فقط همینو می خوام...ولی تاکید خونوادم فقط روی درسه اصلا بقیه حرفامو جدی نمی گیرن یا میگن استعدادشو نداری یا میگن اینا فکرای جوونیه بعدا از فکرش میای بیرون و به کارت عادت می کنی...عادت می کنم؟؟!چه حرفیه وژدانن؟؟...کامپیوتر و هنر رو دوست دارم ولی نه به اندازه ورزش...شما میگید که ریاضی به کامپیوتر هم ختم میشه ولی من نمی تونم برای رشته کامپیوتر بشینم فیزیک و شیمی و هندسه بخونم و اما حرفتون در مورد هنر درسته میتون برم کار و پول اون رو جور کنم...که احتمالا همین کار رو هم بکنم
قشنگ ترین حرفتون جمله آخر
فکر نکنم کسی به جز خدا بتونه بهم کمک کنه...هیشکی طرز تفکر من رو درک نمیکنه ولی خدا می کنه...همون باید امیدم فقط به خدا باشه
ولی خب خدا گفته از شما حرکت از من برکت...منم که حرکت صفر...تلاش صفر...اراده صفر
بی خیال همه چی...دنیای فانی رو هم نخواستیم
خانم پو
ممنون از نظرتون
چی بگم...شاید الان زیادی منفی نگر شدم...یا هر چیز دیگه
هدفم رو که تغییر ندادم...فقط یه سد بزرگ سر راهشه...که فعلا راه حلی به ذهنم نمی رسه
سربازی رو هم همونطور که گفتم بد جور دو دلم...اگه برم و بیوفتم مرز که قشنگ دو سال از عمرم توی پادگان تلف میشه و با توجه به اینکه غیبت هم دارم دیگه هیچ...اگه هم نرم احتمال زیاد دیوونه میشم مخصوصا اگه امسال هم مثل پارسال بهم بگذره
دوستان شرمنده من اینقدر نا امیدانه حرف میزنم
مثلا میام اینجا که حالم بهتر بشه و تاثیر نداشته روم
من تو زندگی عادی اینطوری نیستم...دوستام حتی ندیدن من یه لحظه خنده از صورتم کنده بشه
ولی خب کلی عقده و حرف نگفته دارم که کسی نیست بهشون گوش بده برا همین اینجا خیلی پرت و پلا میگم و حرفام رو نمی تونم به ترتیب و درست بگم
من یه پسر تقریبا مذهبی هم هستم ولی دیگه الان یه غمی اومده توی وجودم که واقعا نمی دونم چیکار کنم...انگار به بن بست رسیدم
میدونم شما دوستان قصدتون کمکه ولی نمی دونم چرا روم تاثیر نداره
بازم شرمنده ام
علاقه مندی ها (Bookmarks)