سلام
به لطف خدا و کمک شما تقریبا 3روز کامل حالم خیلی خوب بود. توی خونه بودم و هیچ حس منفی نداشتم.ورزش می کردم با پسرم شاد بودیم. چه حس لذت بخشی بود واقعا. اعتماد به نفسم اونقدر خوب شده بود که حس منفی حسادت اصلا نداشتم. حتی توجه زیاد خانواده همسرم هم به نظرم کاملا طبیعی میومد.تلاش کردم تا نیازهامو بشناسم و اهدافم رو بهتر دنبال کنم. اما دیروز که رفتیم خونه پدرشوهرم تا عروس و داماد رو که برای اولین بار اومده بودن خونه پدرشوهرم ببینیم ورق برگشت و احساسات منفی ام با دیدنشون زنده شد. کاشکی فقط موقع شام میرفتیم و از ظهر اونجا نمیموندم.
و دوباره اون داستان ها...
شاید بدنباشه اینو بگم که من هم یه روزی اینجوری تحویلم می گرفتند و هیچ از عروس جدید کم ندارم. اما حالا تحمل دیدن اینکه جایگاهم تضعیف شده رو ندارم.
احساس حقارت میکنم که ارزشمندی خودم رو وابسته به تأییدوتمجید دیگران بدونم. احساس حماقت میکنم از اینکه حال و روزم رو با این افکار پوچ خراب کنم.
اندکی صبر، سحر نزدیک است.
علاقه مندی ها (Bookmarks)