سلام به همگی
اول تو چندتا تیتر دسته بندی میکنم
موضوع ازدواجم و اینکه دلم میخواد مادر بشم بچه داشته باشم ...
موضوع مسکن و امنیت مالی تو سنی که دیگه نتونم کار کنم و درامدی نداشته باشم
موضوع مستقل شدن الانم ...مستقل زندگی کردن ...جدا از خانواده و مشکلات لاینحلی که میخوام دیگه نبینم نشنوم...
همه اینها قبلا هم موضوعیت داشت ولی نمیدونم چی شده...
شاید الان دیگه تحمل ام کم شده
شاید چون قبلا سراسر امید بودم ولی الان میبینم به ددلاین رسیدم
و الان نگرانی بابت همه این موضوعات ، تلاش برای رفعشون که بینتیجه موند،
میاد کنار خستگیهاو مشکلات روزمره، دردهای جامعه ام ، که برام پررنگ شون میکنه . نقطه ضعفهایی که دارم و باهاشون کنار اومدم رو برام پررنگ میکنه.
همین الانم اگر میگم نه میتونم بگم صددرصد راضی ام نه بگم ناراضی ام، چون درکنار همه اینها خدایی دارم که حسش میکنم ....روزها و لحظه هایی رو به من بخشیده که تا همیشه شیرینیش بامنه. خانواده ای بهم داده که دوسشون دارم و مشاور و کمک حالم هستن. کارو درامدی دارم که برای شرایط من خیلی قابل قبول و راضی کننده است. و خودم....خودی که دوسش دارم .
با برادرم میخواستیم شریکی خونه بخریم که خیلی به امنیت روانیم درمورد موصوع مسکن کمک میکرد ولی انقدر قیمتها روز به روز افزایش داشت که دیدیم به پول ما خونه نمیدن. و از طرفی برادرم با خونه تو هر شهرو محله و چندین سال ساخت رضایت نمیده.
خواهرم دید اینطوری شد گفت منم کمک تون میکنم ...حالا هم ی همت مردانه لازم داریم که بیفتیم دنبال خونه گشتن ...که اونم که از من برنمیاد بقیه هم به جدیت من خواهان نیستن فعلا مونده...
بعد از شکست پارسالم در مورد اینکه پدرم حق و حقوق و ارثیه منو جدا کنه و سهم کامل نه سهم یک دوم برای من درنظر بگیره ، ( من براشون پسر بودم نه دختر پس حقم سهم یک دوم نیست )
از اول امسال طرحی تو خونه مطرح کردم که خونه و اتاق مستقل میخوام
با چیدمان سلیقه خودم . نه سلیقه و دکور دهه ۶۰ ۷۰. اینطوری کمی هم از اون مشکلات لاینحل دور میشدم...ولی بعد از چند ماه اونم به بن بست خورد چون با جداشدن مون به شدت مادرم اذیت میشد.علی رغم اینکه خیلی مصر بودم ولی کوتاه اومدم.
چند ماه پیش دکتر بهم گفت داری یائسه میشی گفتم خانم دکتر سکته میکنم چون من دوست دارم بچه دار بشم....سکته نکردم ولی از دم اسانسور مطب تا ۵۶ ساعت بعدش نان استاپ گریه کردم. جز به یک دوستم به هیشکی هیچی هم نگفتم و تو تنهایی فکر میکردم.ولی از اونجاییکه سلول های مغزم عادت دارن با هر شرایطی منو وفق بدن آرومم کردن و به برباد رفتن ارزوهای نجیبم هم رضایت دادم. دوستم هم قبل دکتر رفتنم میگفت ما فامیلی همینطوری هستیم همه و مشکلی نبوده برامون چیزی نیست فلان..
قبل اینکه ادامه اینجا رو بگم اینو بگم که این تلاش مغز انسان برای عادت دادن به شرایط حس بدی به آدم میده...حس فریب خوردن...حالا شاید درست نباشه اینو بگم... شمیم جان اینکه میگی اون مادر گفته اگه برگردم به عقب آیدا رو با بچه ای عوض نمیکنم فریب ذهن انسانه. میتونه هم خوب باشه هم بد باشه...وقتی خودم تو همچین شرایطی قرار میگیرم عصبانی میشم و حس فریب خوردن بهم دست میده. که بودم هم تو این شرایط.
بعد از اینکه جواب ازمایش و بردم برای دکتر گفت مشکلی نیست شما علائمی هم که نداری گفتم خب پس چرا سیستم بدنم بهم ریخته شما فرمودین فلان. گفت نه جواب ازمایشت اینه نیازی به دارو هم نداری.
خوشحالیم بعد از اون امادگی ذهنی برای برباد رفتن ارزوی مادر شدنم، گیجی بهم داد وگرنه حقش بود همون جا خودش و مطب اش و رو سرش خراب میکردم که گلابی پس غلط کن از این به بعد قبل از جواب ازمایش تشخیص تخصصی نده .
میدونم مجرد موندن تا اخر عمر حتی به فرض داشتن امنیت مالی برام به شدت سخت خواهد بود ولی نمیدونم زندگی متاهلی که به ناچار هم بهش تن دادم، چطور خواهد بودو چه احساسی پیدا میکنم.
الان رسالت و معنایی تو اینها بود؟!؟!
یکی دومورد هستن که فقط منتظر یک چراغ سبز از طرف منن تا دیگه فصل مجردی و ازدواجم هم تموم بشه ولی سنخیت خیلی کمی باهم داریم
نمیخوام فصل مشکلات و دعوای زن و شوهرِ از اول ناهمگون به کتاب زندگیم اضافه بشه.
میشل جان اینکه پرسیدی قبلا چه رسالتی داشتی
تودوران دانشجویی که خیلی مادرم ابراز ناراحتی میکرد مبنی بر اینکه ما نباید پول تو رو خرج کنیم بهش میگفتم مادر جان این روزی شماست که فقط به دست من داره بهتون میرسه .خدا ی تیردونشون زده. وگرنه تو این شرایط من تو این شرایط جامعه کی کار داره اخه.
و واقعا همینو فکر میکردم و فکر میکنم.
همه اینهایی که گفتم به علاوه چندتا مورد خواستگاری فرسایشی و ساعات طولانی بیرون از خونه بودنو....چند جا کارکردن و همکارو رئیس های متنوع داشتنو... ...چالش محل کار جدید و ادم های جدید و وفق دادن با هاشون...پذیرفتن نقطه ضعفهام و...تفریح و اوقات فراغت خیلی کم داشتنو...
همه اینها خسته ام کرده.
تلاشهای بینتیجه ام برای رفعشون عصبانیم کرده.
علاقه مندی ها (Bookmarks)