سلام دوستان عزیزم
دیروز همسرم با یه شاخه گل از سرکار برگشت بغلم کرد و گفت ازت میخوام که همه اون حرف ها رو فراموش کنی حیفه که این زندگی رو از هم بپاشیم من میخام همه تلاشم رو بکنم (منظورش اینه که دوستم داشته باشه) از تو همدمیخام که همه چیز رو فراموش کنی منم با اینکه از حرکتش تعجب کردم و خیلی دلم پر بود ولی اصلا حوصله بحث کردن رو نداشتم حتی حوصله حرف زدن رو نداشتم هیچ عکس العمل خاصی نشون ندادم فقط گفتم منم سعی میکنم ولی یکم سرسنگین بودم تو دلم که احساس میکنم دیگه دوستش ندارم همش حس ترس و اظطراب دارم .
دوست دارم فقط از خونه در بیاد یا من برم بیرون نبینمش چون واقعا تو این چند روز فقط خدا میدونه که چی کشیدم ولی تمام تلاشم رو کردم این حس ها رو مخفی کنم و عادی برخورد کنم .
الان دوتاییمون عادی هستیم و شرایط آرومه ولی من هنوز استرس دارم و میترسم . راستش اصلا نمیتونم حرفاشو فراموش کنم و اینکه نمیدونم الان داره بهم راست میگه یا اینکه بازم دروغه و ... خیلی سردرگمم خیلی..
علاقه مندی ها (Bookmarks)