سلام. منم دیگه درست و غلطش برام مهم نیست.
اونا به جایی نرسیدن، منم که درست و غلطش برام مهم بوده تا حالا، به جایی نرسیدم.
فقط فرق بین من و اونا اینه که اونا دلخوشی های هر چند کوتاه داشته اند و من همونو هم نداشته ام. از یک رابطه هم که تمام میشه راحت میرن توی یه رابطه دیگه و خودشونو هم اذیت نمیکنن.
من به این نتیجه رسیدم اونها کار درست تری میکنن.
فقط اموزه ها و ارزشهای مزخرفی که باهاش دست و پای خودمو بسته بوده ام مانع شده به احساسات و نیازهام درست بها بدم و فکر کنم وای نباید فلان کار رو کرد. اونا احتمالا در اموزه هاشون و ارزشهاشون این مزخرفات رو وارد نکرده اند.
منم میخوام این مزخرفات ذهنم رو بریزم دور.
واقعا چه فایده حفظ یه مشت باید و نبایدهای به دردنخوری که پایه اش چیزی جز ترس نیست و اصلا اساسش فقط بر هشدار و ترسوندنه؟
خیلی دوستی ها هم هست به نتیجه میرسه. اگر به منع کردنهای روانشناسان بود، خیلی زندگیها هم تشکیل نمیشد و خیلی محبتها هم سلاخی میشد.
من دیگه برام مهم نیست که یه رابطه حتما به ازدواج برسه! همچین میگید یه رابطه سالم فقط وقتیه که به ازدواج برسه که انگار حالا اونایی که ازدواج کردن خیلی رابطشون سالمه.
ازدواج کرده ها رو تشویق میکنید که هویتت رو در ازدواج و زندگی مشترکت نبین و فردیت خودت رو داشته باش و دلخوشبهای شخصی خودت رو داشته باش و... عملا زندگی مشترک و ارتباطش با همسرش رو بذاره یه گوشه ذهنش و از فردیت خودش جدا کنه و برای خودش دلخوشی بسازه و برای خودش مستقل باشه از نظر عاطفی و....
و از اون طرف هم اگه یه دختری خواست استقلال ها و فردیت های خودش رو داشته باشه ولی یه دوستی هم برای نیازهای عاطفیش داشته باشه، محکومش میکنید که یک رابطه اگر به ازدواج نرسه قطعا اشتباهه.
من موندم چرا با این سیل اموزشهای روانشناسانه در 50 سال اخیر در دنیا، ادمها بدبخت تر شده اند؟ چرا شادیها و صفاها کمتر شده؟ چرا دروغ ها و نقش بازی کردنها و خود نبودن ها بیشتر شده؟ چرا درد گ رنچ بشریت بیشتر شده؟ چرا ادمها تنهاتر شده اند؟
اگر قدرتش رو داشتم، هر چی بچه به دنیا میاد توی دنیا رو جمع میکردم میبردم یه سیاره دیگه، دور از تمام علم و آگاهی هایی که بشریت تا حالا ه خیال خودش هنر کرده کسب کرده! و یه جوری که منو حتی نبینن و از وجودمم خبر نداشته باشن امکانات بزرگ شدنشون رو براشون فراهم میکردم، ولی میذاشتم خودشون با خودشون و با تجربه کردن تمام دنیا و محیطشون و ارتباطاتشون، بدون باید و نباید، بدون اینکه چیزی بهشون بخوام یاد بدم، بدون ترس، بدون محدودیت، بدون محرومیت، زندگی کنن و بزرگ شن.... زلال بزرگ شن. نه با عقده ها و ترسها و باید و نبایدهای ادم بزرگها!
واقعا دنیای حیوانات روششون درست تره. یه بچه که به دنیا میاد تا وقتی نیاز داره به مراقبت و شیر خوردن و تغذیه شدن، مادرش مواظبشه. مهارتی اگر لازم داره بهش یاد میده. البته نه اینکه یاد بده زورکی. انجامش میده و میذاره خود بچه ببینه و یاد بگبره. وقتی هم مهارتها و ملزومات رو به بچه یاد داد آزادش میکنه و ولش میکنه. نه او فرزندش رو به بند میکشه نه فرزندش او رو. نه بدهکار هم میشن نه طلبکار هم. و بچه تمام زندگیش رو با کشفیات و زلالی تجربه های خودش می اموزه و لمس میکنه و رشد میکنه، و دنیاشون هم همیشه با صفا و ناب و تر و تازه میمونه. تازه چیزهای دیگشونم از انسان بهتره. در روش تربیتیشون مقایسه نیست، تبعیض نیست، کنترلگری نیست، محدود کردن و قانون گذاشتن نیست، تحقیر کردن نیست، تهدید نیست، تحمیل عذاب وجدان نیست، شرط نیست، قضاوت نیست، حتی تشویق و تایید و هویت دهی با این تحسینات هم نیست. زندگیشون نابه... ناب...
واقعا اگر میشد بچه هاه رو از باید و نبایدها و دور از این دنیای علم زده ی گندیده و تعارضات و اموزشها بزرگ کرد، خوشبختی به بشریت بر میگشت!
بزرگترین بدبختی بشر فعلا همین اصطلاحا علم هاشه! و ادمهای بزرگ عاقل دنیا دیده ی تعریف کننده ی خیر و شر!
من که دیگه مبخوام تمام باید ها و نبایدهام رو بریزم دور و بعد از این فقط لمس و تجربه کنم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)