دلتنگمو با هیچ کسم میل سخن نیست/کس درهمه آفاق به دلتنگی من نیست

[earth]

فقط خدا محترم ازتون ممنونم که پیگیرتاپیکهای من هستید.
پسر خالم این هفته میاد ومامانم میخواد با خالم حرف بزنه.من هیچ احساسی بهش ندارم.اما حوصله مخالفت ندارم.

این استاد ریاضی خیلی عالی درس میده.من روم نمیشه تو چشاش نگاه کنم اما حرفامو تقریبا راحت بهش میگم.پسر آرومیه.اما امروز همینطور که درس میداد خاطره تعریف میکرد.کمی دوست داره صمیمی بشه.اما من به حرفاش گوش میدادم وسعی میکردم بیشتر به درس توجه کنم.
نمیدونم من این حسو دارم یا کاملا درسته...حس میکنم اصلا نباید با پسر نامحرم همراه بشم یا به حرفاشون توجه کنم.فقط درحد رفع احتیاج(درس)باید باهاشون حرف زد.

روز اول از دهنش پرید گفت جان؟ حالم بد شد اما خودش پشیمون شد.خیلی محترمانه حرف میزد.
امروز هم دوبار از دهنش پرید گفت بنویس...باز خودش درستش کرد گفت ببخشید بنویسید...
به نظرتون عیبی داره بیاد خونه درسم بده؟ مامانم میگه همسایه ها میگن این پسر کیه هر روز میاد اینجا؟میگه ما که نمیشناسیمش.اگه دزدی چیزی باشه چی؟
اما خودم فکر میکنم بهتره بیاد خونه.اینطوری من مجبور نیستم برم آموزشگاه و پول بیشتری خرج کنم.

[الهام20]

به نظر من ادم از بی همسری تنها بمونه از اینکه ازدواج کرده باشی و بازم تنها باشی بهتره.

اخه خیلی سخته این احساس.که یه همچین کسی باشه اما تورو نبینه.باهاش یکی نشده باشی.درددلت و نتنونی بگی.
اووون تنهایی سخته اما این یکی داغونت میکنه.
من کشیدم که میگم

- - - Updated - - -

بیاد خونه و مامانتونم باشه بهتره به نظر منم

[earth]

به نظر من ادم از بی همسری تنها بمونه از اینکه ازدواج کرده باشی و بازم تنها باشی بهتره.

اخه خیلی سخته این احساس.که یه همچین کسی باشه اما تورو نبینه.باهاش یکی نشده باشی.درددلت و نتنونی بگی.
اووون تنهایی سخته اما این یکی داغونت میکنه.
من کشیدم که میگم
سلام
حرفتون کاملا درسته.من هم میخوام اینطوری نشه.
دعا کنید واسم.
امروز خیلی ناراحت بودم.امتحان داشتم اما وقتی با تمام خستگیم برگشتم خونه دیدم خواهرو برادرام خونمونن.خیلی دوستشون دارم اما جمعه با این همه خستگی هفته دوست داشتم فقط استراحت کنم.نمیشه که پیش دامادها وعروسمون نرم اما تا ظهر عصبانی بودم.به مامانم غر میزدم که خواهش میکنم شما جمعه ها برید مهمونی که وقتی من میخوام استراحت کنم دورم شلوغ نشه.من عاشق مهمونم اما دوست دارم آمادگیشم داشته باشم.از6 صبح جمعه بیدار شدم رفتم دانشگاه اونوقت ساعت12 که اومدم میبینم اتاقم نامرتبه.همه خونه رو مرتب کردم چون مامانم خسته بود.اما واقعا درحد انفجار ناراحت بودم.
بعد غذا حالم بهتر شد وتونستم دوباره بخندم.

- - - Updated - - -

بیاد خونه و مامانتونم باشه بهتره به نظر منم

فعلا دارم راضیشون میکنم.کمی راضی شدن مامانم.اونم میگه خونتون بهتره.

- - - Updated - - -

امشب خیلی دلم گرفته نه ناراحتم ونه غمگین.نه خوشحالم.اما دلشوره عجیبی دارم.

[earth]

سلام
مامانم با خالم صحبت کردن وخالم خیلی خوشحال شده وگفته من از خدا میخوام که یوسف گمگشته(من) عروسم بشه.
اما من اصلا پسرخالمو نمیشناسم.فقط خالم تعریف میکنه.البته همه مامانا تعریف بچه هاشونو میکنن.
اگر خودش هم با کمال میل اومد جلو باهاش حرف میزنم.البته خانواده اونا همشون به حجاب ونماز وخیلی چیزااعتقاد دارن وباباش نماز شب میخونه.
خودش میگه تا آخر عمر ریشمو نمیزنم وسفت وسخت تر از خانواده خودمن.نمیگم این چیزا نقشی تو اعتقاد آدم داره اما خانواده من هیچکدوم ریش نمیزارن.
میخوام بگم تفاوت زیاده.
مامانم میگه من تمام تلاشمو میکنم وخداهم کمک میکنه.منم گفتم هر چی خدا بخواد همونه.بارها تا مرز ازدواج رفتم اما صلاح نبوده ویه دلیلی داشته.
خانواده مامانم نمیدونن مامانو بابام طلاق گرفتن.مامانم به همشون گفته مسافرت کاری میره بابام.
داشتم بیخیال میشدم باز مامانم این جریانو پیش آورد فکرمو مشغول کرد.

استادم قراره بیاد خونه.مامانم خودش پیشنهاد دادوگفت نمیخواد توسرما زیادبری بیرون.

من واسه همتون دعامیکنم.شما هم اگر تونستید دعام کنید صبروآرامشم بیشتر بشه

[earth]

سلام
ممنونم دوستان خوبم.وقتی میبینم بهم سر میزنید خوشحال میشم.
نمیدونم این حسی که دارم درسته یانه اما شواهد نشون میده استادم کمی بیشتر از یک استاد بهم فکر میکنه.البته من رفتار عادی دارم.روابطم بانامحرم خیلی منطقی تر وعادی تر(با حیا و بدون ترس)شده.مخصوصا که همیشه به خودم میگم خدا ناظر اعمالته.مراقب باش فکرتو کنترل کنی.فکر بد از عمل بد مخرب تره.(البته به نظر من وبرای من اینطوره.)
همچنان برای همتون آرزوی شادی وسلامتی دارم.

[Pooh]

من که فکر کنم جزء با ایمان ها نباشم. ولی با همه وجود و قلبم برات آرزو میکنم به تمام چیزهایی که آرزوشو داری اونجوری که به صلاحته برسی.
موفق و خوشبخت باشی دوست عزیزم

[earth]

ممنونم پو عزیزم.من هم بهترینها ازنظر خودت وخالق مهربونتو واست آرزومیکنم.
ممنون که همیشه همراه من وهمه هستی.

[دختر مهربون]

نمیدونم این حسی که دارم درسته یانه اما شواهد نشون میده استادم کمی بیشتر از یک استاد بهم فکر میکنه.البته من رفتار عادی دارم.روابطم بانامحرم خیلی منطقی تر وعادی تر(با حیا و بدون ترس)شده.مخصوصا که همیشه به خودم میگم خدا ناظر اعمالته.مراقب باش فکرتو کنترل کنی.فکر بد از عمل بد مخرب تره.(البته به نظر من وبرای من اینطوره.)

سلام earth عزیز
یه سوال دارم. نمیدونم از پرسیدنش ناراحت میشی یا نه. ولی از اونجایی که دوست اونی هست که عیب آدم رو بهش بگه، میپرسم.

چرا رفتارهایی از شما میبینم که باعث میشه چند بار برم سراغ تاپیکای قبلی و دوباره مطمئن بشم که سنت رو اشتباه بخاطر سپردم یا نه؟!!!
شایدم شما دفعه پیش برای من اشتباه نوشته بودی.

شما مگه 32 سال سن نداری؟
چرا برای من هماهنگی بین سن و مباحث تاپیکت انقدر سخته؟

شایدم این مساله ناشی از این هست که یه مدتی در اجتماع فعالیت نداشتی. اینجوری بوده؟

earthعزیز یه وقت از سوالای من ناراحت نشی. باور کن برای من هضمش مشکله.
دلم میخواد اگه من اشتباه برداشت کردم برام توضیح بدی تا روشن بشم.
اگه هم مساله ای هست، با هم کشفش کنیم و سعی کنیم درستش کنیم.

بازم عذر میخوام و میدونم که درک میکنی این حرفام از روی خیر خواهی هست.

[earth]

سلام earth عزیز
یه سوال دارم. نمیدونم از پرسیدنش ناراحت میشی یا نه. ولی از اونجایی که دوست اونی هست که عیب آدم رو بهش بگه، میپرسم.

چرا رفتارهایی از شما میبینم که باعث میشه چند بار برم سراغ تاپیکای قبلی و دوباره مطمئن بشم که سنت رو اشتباه بخاطر سپردم یا نه؟!!!
شایدم شما دفعه پیش برای من اشتباه نوشته بودی.

شما مگه 32 سال سن نداری؟
چرا برای من هماهنگی بین سن و مباحث تاپیکت انقدر سخته؟

شایدم این مساله ناشی از این هست که یه مدتی در اجتماع فعالیت نداشتی. اینجوری بوده؟

earthعزیز یه وقت از سوالای من ناراحت نشی. باور کن برای من هضمش مشکله.
دلم میخواد اگه من اشتباه برداشت کردم برام توضیح بدی تا روشن بشم.
اگه هم مساله ای هست، با هم کشفش کنیم و سعی کنیم درستش کنیم.

بازم عذر میخوام و میدونم که درک میکنی این حرفام از روی خیر خواهی هست.

سلام دختر مهربون.
لطفا بگید کجای رفتارم به سنم نمیخوره؟دوست دارم بدونم.

- - - Updated - - -

سلام
نمیدونم شاید حق با دختر مهربونه اما من خیلی روحیه لطیفی دارم.دل نازکم.
من هیچ حسی به استادم ندارم.حرفی که زدم واسه این بود که به هر بهانه ای میخواد سر صحبت غیر درسی رو باز کنه.آدم بدی نیست اما حتی اگر یک لحظه فرصت باشه میخواد جو شادی باشه.نمیدونم چطور بگم تا حمل بر کوچیک بودنم نشه.بارها گفتم حالا هم میگم هیچکس در نگاه اول متوجه سنم نمیشه.
اون به یکی از دوستانم هم درس میده واون از من کوچکتره اما اون درموردش طوری حرف میزنه که ...
ولش کن بهتره هیچی نگم.نمیتونم منظورمو منتقل کنم.



دلم گرفته.نه واسه اینکه تنهام.دارم به تنهایی عادت میکنم.حس میکنم کم کم واسم سخت بشه کسی رو به حریم خودم راه بدم.
نمینویسم تا کسی به اجبار واسم بنویسه.مینویسم چون با نوشتن میفهمم چی هستم واگر خدا خواست کمکم کنه.
البته الانم خیلی خیلی مدیونشم.من واسه ترحم یا مرثیه سرایی نمینویسم.مینویسم چون اینجا امن ترین جاست.البته گاهی امنیت همین جا هم از بین میره وتبدیل به یک مکان ترسناک میشه.
خدایا میشنوی؟منم بنده تو که دوست داره زودتر بیاد پیشت...
اما قبلش اگر میخواد باسختی پاک بشه بهش سختی بده.تنهایی بده.اما آدمی رو نده که ایمانشو تبدیل به کفر کنه.

چرا من هرچی میگم منتظر خوبشم اما اگر نبود نمیخوام همه میگن همه همینطورن کجاست خوب؟

[Pooh]

الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا........

هر کس در راه ما جهد و تلاش کند ما قطعا به راه های خود هدایتش میکنیم.

شک نکن.