سلام.بازهم تشکر میکنم از تمام دوستانی ک جواب دادن.ارم جان من درسته خیلی به فکرشون هستم ولی نمیذارم تو زندگیم زیاد تاثیر بذارن خودم شبا گریه میکنم یا وقتی شوهرم نیست.به قول انیتا همیشه ارزو میکنم کاش ازدواج نمیکردم تا بیشتر پیششون بودم ولی با این حال من هفته ای یک بار بیشتر نمیرم خونه بابام .ونگرانیهام تو این مدت که نمیرم بیشترن تا وقتی بیشتر میرم اونجا.از طرفی من خونه بابام که بودم بیشتر کارای بابام رو خودم انجام میدادم الان همیشه استرس بابام رو دارم چون با مامانم رابطه خوبی ندارن وگه گاهی دعواشون میشه.از طرفی شخصیت ناجی بودنم رو قبول دارم ودوست دارم که کنترلش کنم وتاپیکی که باز کردم واسه کمک گرفتن برای نه از بین بردن بلکه کنترل شخصیت ناجی بودنم هستم میخوام به هر چیری فکر نکنم.مثلا برادرم تو کارساختمانی برای شوهرم کار میکنه ودیروز واسه پول گرفتن نزدیک عروسیش با شوهرم صحبت میکرد ومن نگران شدم نکنه دم عروسی پول گیرش نیاد چون شوهرم بهش گفت باید پول رو به کارگرات بدم نه به خودت ومن با شوهرم صحبت کردم که اینکارو نکنه در صورتی که تصمیم گرفته بودم سر مسائل کاری بینشون اصلا حرفی نزنم ولی وقتی به برادرم فکر میکردم نتونستم جلوی خودمو بگیرم.با تشکر از باغبان باید بگم واقعا حفظ خانوادم در کنار هم با اینکه من دختر کوچیک خانواده هستم خیلی مهمه وبه نظرم افراطی هم شده ولی نمیخوام اینجور باشه.خیلی وقتها با خودم حرف میزنم که راضی بشم بالاخره هر خانواده ای از هم دور میسن ولی بازم قبول نمیکنم وهنوز دوست دارم مثل بچگیامون باشه که خیلی برای هم مهم بودیم از طرفی همیشه تو فکرم اینه که بابام از بچگی پدر ومادرش رو از دست داد و بدون خانواده به سختی بزرگ شد والان ما باید جبران بکنیم برای اون چون من تو چشمای بابام میبینم وتو کارهایی که برامون انجام داد دیدم که ما همه چیزش هستیم دوست ندارم بابام ببینه که خانوادش از هم دور میشن.من دارم با خودم کلنجار میرم که قبول کنم نمیتونم همه چیز رو درست کنم برای خانوادم ولی باز هم تا لحظه اخر تلاش میکنم تا کوچکترین کاری رو که از دستم برمیاد رو انجام بدم.واقعا خسته شدم وکمک خواستم.امیدوارم بیشتر راهنمایی بشم با راهکارهایی که شما دوستان بهم میدین.تشکر میکنم از همتون
علاقه مندی ها (Bookmarks)