قماش هستی ما را به ناز خویش بسوز...که آن زکات لطیفت نصیب مسکینست
الهی
ظلمت شب بر آسمان دمید
ستاره ها یک به یک روشن شدند
و چشم ها به خواب رفتند
هر دلداده با دلبر خویش خلوت کرد
من هم حضور تو ایستاده ام
الهی
آب بر دوزخ بپاش
و آتش در بهشت بریز
حجاب خوف و طمع را از میان بردار
اشکی بده ، پرده غرض ورزی چشمان را بسوزان
تا تنها تورا بینـــم
آری، مقام حیات و ممات بلند است اما ...
الهی
آن در حضور تو همچون شکوفه سیبی است
دلم حاضر کن
الهی
نیکی های کوچک و ناچیزم را بپوشان
همانگونه که ستارالعیوبم هستی
یارب مبـــاد از یادت غافل باشم
ما را تو می باید
نه این و نه آن
الهی
من تورا خواهم
تو هر چه خواهی می کن
آنگاه که دوست داری کسی همواره بیادت باشد، بیاد من باش که همواره بیاد تو هستم (بقره/152)
علاقه مندی ها (Bookmarks)