RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
امروز به خاطر یه سری کارهای عقب افتاده مجبور شدم بیام سرکارو تاعصرکار کنم.نزدیک های ظهر بود که همسرم زنگ زد و گفت ساعت چند واست غذا بیارم منم تشکر کردم و گفتم یه سری خوردنی همرامه می خورم.قبول نمیکرد و میگفت با این چیزا آدم سیرنمی شه واست غذا می گیرم .من چون میدونستم ایشون خسته است و خودش سر کار بوده و اذیت می شه بیاد خودم سفارش غذا دادم و بهش گفتم اینجا همکارا سفارش غذا دادن .شما برو خونه نهارتو بخور.نزدیک های ساعت 2 بود که بهم زنگ زد و گفت واست غذا آوردن منم گفتم آره.گفت من تا حالا لب به غذا نزدم دل نگرانت بودم از گلوم پایین نمی رفت بدون تو.بعدش گفت خودت رو زیاد خسته نکن به خودت استراحت بده اذیت نشی.
خیلی لذت بردم از توجه همسرم وبیشتراز پیش خدا رو شکر کردم.
صحبتهای من بر پایه نظرات شخصی ام می باشد و در زمینه مشاوره تخصصی ندارم
[size=medium]
مردم هرگز خوشبختی خود را نمیشناسند
اما خوشبختی دیگران همیشه در جلو دیدگان آنهاست
[/size]
علاقه مندی ها (Bookmarks)