سلام.
الهه و صبا جان، من هم از معرف ناراحتم و بیشتر از خودشون. حتی همون تماسی هم که باباش باهام گرفت من ناراحت بودم و تو دلم میگفتم مگه من خانواده و پدر و مادر ندارم که به خودم زنگ میزنن؟
من اینطور به نظرم میرسه که اونا نمیخوان معرف رو واسطه کنن و از طریق او حرف بزنن. این معرفه که سر خود میره حرفا رو منتقل میکنه. مثلا اونا نمیگن برو ازش بپرس کی دفاع میکنه؟ فقط مثل همون قضیه احوالپرسی من، یه احوالپرسی و سراغ گرفتن بوده، ولی معرف میاد منتقل میکنه سر خود.
معرف ادم در کل خوبیه. یه نسبت دور فامیلی با ما داره ولی رفت و امد باهاش نداشتیم و فقط در مراسمها میدیدیمش و یا خونه ی بزرگترای فامیل موقع. عید دیدنی ها. اما با خانواده خواستگار نسبت فامیلی نداره ولی روابطشون قویتره و دوست خانوادگی هستند و گاها رفت و امد دارن
در مورد اینکه بخوام قضیه از سر گرفته بشه... راستش فکر میکنم چاره دیگه ای ندارم. واقعا دیگه شرایط فعلی زندگیم برام غیرقابل تحمل شده و احتمالا اگر هم ازدواج نکنم، فرار میکنم میرم یه جایی هیچکی ازم خبر نداشته باشه، یا کلا پشت پا میزنم دیگه به همه چی و میرم میشم معتادی چیزی، یا خودکشی میکنم.
شاید بگید ازدواج برای فرار از شرایط کار درستی نیست. منظور من فرار از شرایط نیست. من در موقعیت فعلیم هیچ چیزی، واقعا هیچ چیزی که بهم دلخوشی و انگیزه زندگی بده ندارم. هیچ چیز. روز به روز هم بیشتر دارم خسته و سرخورده میشم. خودم برای خودم دیگه نمیتونم هدفی ترسیم کنم. فکر میکنم اگر یک شرایط جدید با وظایف تعریف شده داشته باشم، و البته استقلال پیدا کنم، و شاید مادر هم بشم، بتونم یه انگیزه ای برای گذران این عمر داشته باشم. دیگه دنبال چیز خاصی نیستم توی ازدواج. یه زمانی توش دنبال یه پله برای نزدیکتر شدن به خدا بودم، یه روزی توش دنبال عشق و هیجان و رمانتیک بازی بودم، اما حالا فقط دنبال یه بهونه برای ادامه دادن هستم.
و اعتراف میکنم واقعا دیگه خسته شده ام از اینقدر پراکندگی ذهنم و مسیر مشخص نداشتن زندگیم. دیگه تا کی فقط درس و این کلاس و اون کلاس؟ تا کی سرگردانی افکارم و مسیر آینده ای که هیچ تصوری ازش ندارم و جادش تاریکه و هیچ جا رو جز جلوی پام رو نمیبینم و نمیدونم اصلا توی چه جاده ای هستم و جاده است یا خارج جاده؟ حداقل ازدواج که کنم میدونم توی این مسیرم. میدونم کلیت مسایلی که باهاش روبرو خواهم شد چیه. مثلا خواستگاری، تعیین مهریه، نامزدی، تدارک مقدمات عقد و عروسی، آشنا شدن و رفت و امد با خانواده هم، تهیه جهیزیه، حرف زدنمون با هم، دعوا کردنمون و توی اختلافات یه تصمیم مشتررک گرفتن، پایبندی به هم، برنامه برای بهتر کردن شرایط زندگی، حمایتش توی هدفهاش، مسوولیتهای زنانه و مادرانه زندگی و.....
به نظرم ازدواج حتی اگر سخت باشه، حداقل قالب و چارچوب به زندگیم میده. من از این سرگردونی و بلاتکلیفی و کور بودن مسیر زندگیم خسته شده ام.
شاید بگید کسی که بدونه از زندگیش دنبال چیه، توی مجردی هم میدونه چی میخواد و کسی که مجردی خوب و مفیدی نداشته احتمالا ازدواج رصایتبخشی هم نمیتونه داشته باشه. قبول دارم. اما ترجیح میدم خودم رو با توان خودم بسنجم. خودم رو با یک دختر قوی که افسردگی نداشته شرایط تحصیلی و شغلیش نرمال پیش رفته، بعد عاطفی زندگیش زخم خورده نیست، شرایط سنیش متفاوته و تعداد خواستگارانش هم مثل من در حد میانگین دو سال یکی نبوده، مقایسه نکنم.
ازدواج هم میدونم راه حل نیست. و میدونم ارتباط همه جانبه و پیچیده ایه که حتی ضعفهای پنهان شخصیتی هر کسی رو آشکار میکنه. و البته اینو هم میدونم اون موقعی که من بعد از پسرخالم افسردگی گرفتم، اشتباهترین مشاوره ای که بهم دادن این بود که تا افسردگیت رو درمان نکردی ازدواج نکن. در صورتی که افسردگی من نشات گرفته از زخم عاطفی بود که خوردم و اتفاقا باید زودتر ازدواج میکردم و پیدا کردن یک جایگزین عاطفی و عشق، منو از اون افسردگی ساده تر نجات میداد و الان وضعم به اینجایی نرسیده بود که افسردگیم و وسواس و اضطراب ریشه بزنه توی همه وجودم. میدونم شرایط روحیم خوب نیست. از این بابت واقعا نگران این هستم که طرف مقابلم با من بدبخت بشه. ولی فکر میکنم اگر بتونم اضطراب این مرحله رو تحمل کنم و جا نزنم و ارتباطمون به نتیجه برسه و ثبات پیدا کنه، حالم بهتر خواهد شد و سطح اضطرابم که الان بیشتر از هر چیزی مانع زندگی کردنمه پایینتر میاد.
اما در مورد شخص خود ایشون... اولا که در کل ادم خوش قلب و خالی از بدجنسیه. شاید یکم پدرش سیاستمدار باشه. ولی خودش، یه زلالی خاصی داره و خودشه و نقش بازی نمیکنه. ناراحت باشه راحت میگه دقیقا از چی ناراحت شده. چیزی خوشحالش کنه راحت میگه. تردید داشته باشه راحت میگه و در کل خودشه. از این بابت که قرار نیست توی ذهنت اذیت بشی که طرف چی میخواد راحتم. از طرفی اطمینان دارم که به زندگی و خانواده علاقمنده و ادم اهل خانواده ایه و در کل ادم شفافیه. نیتش زندگیه، ادم ظاهر بینی اصلا نیست. اهل رفت و امد خانوادگی هست و منزوی نیست، مهربانی به شیوه ی خودش رو داره هر چند شیوه ی دلچسب من نبود طرز مهربانیش، ولی مهم اینه که در همون حدی که بود از ته دلش و صادقانه بود. نه اینکه برای خر کردن من زبون بازی بخواد بکنه. نکته خوب دیگگش این بود که ارج و عزت خاصی برای زن و مادر قایله و دیدگاه صرفا جنسی نداره به زن. البته دوست داره خونه داری و کدبانویی زنش خوب باشه ولی برای همین ها هم ارزش قایله و البته بسیار معتقد به پیشرفت کاری و تحصیلی و اجتماعی زنش هست. جوری که من مطمینم اگر من بگم دیگه نمیخوام درس بخونم اون معترض خواهد شد و میگه نه بخون و من کمکت میکنم و... و نکته ی خیلی خوب دیگش که احترام گذاره. و در حتی اون دو سه باری هم که من بد باهاش حرف زده بودم، در عین اینکه از خودش دفاع کرد و ناراحت شدنش و اعتراضش رو هم بیان کرد قاطعانه، ولی حد و حدود کلامش از ادب و احترام تجاوز نکرد.
من دلم میخواست طرف مقابلم مثلا خیلی اهل ابراز علاقه زبونی باشه و حتی با لحن رمانتیک بیان کنه و.... خب این آقا اصلا این جوری نیست. ولی مساله اینه که اون جنتلمن بازیایی که من دوست داشتم از نوعی بود که خیلی هم ادمهای اهلش میتونستن نقشش رو بازی کنن و سرم کلاه بذارن و فریفته بشم. مثل همون پسره که تابستون پارسال دستمو گرفت و..... ولی این آقا، محبتش رو با اینکه مواظبت باشه نشون میده. مثلا سردت نباشه، گرمت نباشه، آفتاب تو چشمت اذیتت نکنه، برات پسته ها رو جدا کنه مغز کنه، برات بستنی از بهترین بستنی فروشی شهر بخره، بهت راههای پیشرفت نشون بده، خیلی تشکر کنه اگه کاری براش کردی، به پدر و مادرت احترام بذاره مهموننوازی کنه، توی مهمونی و جمع تعریف کنه از خاطرات جالب و فضا رو گرم کنه، برات اهنگ و ویدیوهای جالب که میبینه بفرسته، دوست داشته باشه خونه ی اقوام هم بریم دلش بخواد مرغوبترین خوراکیها رو بخره موقع رد شدن از خیابون مواظبت باشه و حتی دستشویی که داشته باشی نیم ساعت کل شهر رو بگرده که یه جای تر و تمیز پیدا کنه و خودش اول بره چک کنه تمیزه یا نه و بعد بگه تو برو و از این قبیل. البته اینها چیزایی بود که من توی اون مدت ازش دیدم. یعنی به چشم و مستند دیدم. ولی در سوالهام ازش وقتی در مورد محبت کردن میپرسیدم، میگفت من از بغل کردن و بوسیدن خوشم میاد. یکی دو بار هم که بیرون میرفتیم شد که گفت این مانتو بهتون میاد یا رنگ این شال بهتون میاد. و به نظرم میاد اگر این قضیه به جایی برسه و محرمیتی صورت بگیره، ادم خیلی بی تفاوت و آزاردهنده ای نباشه. و در شرایط من و برای زندگی کردن، همین حدش کافیه!
میمونه شرایط کاریش و یک مقدار محتاط بودن و حسابگریش، که حدس میزنم به خاطر شرایط شغلیش باشه. و گرنه میبینم برای خودش ادم خسیسی نیست و اگر چیزی دلش بخواد تهیه اش میکنه. البته ولخرج و اینکه مرتب خرید کنه نیست. شاید سالی یه بار خرید کنه ولی چیز مرغوب میخره.
و یادم رفت بگم که ادم مسوولیت پذیریه نسبت به بعضی چیزهایی که دیدم. مثلا چیزی خراب شده باشه توی خونشون سریع میبره تعمیر یا تعمیر میکنه. گلدوناشون یکم بیحال بشن دل نگرانشون میشه و یکیشو میبره گلخونه نشون میده و میپرسه این اینجوری شده چشه و چیکارش باید کنم، پدر و مادرش مریض شن، خیلی پیگیر درمان و کارهاشون میشه، مامان من یه بار آنفولانزا گرفته بود، مرتب احوالش رو میپرسید و سفارش که این خوبه و اون خوبه براش و حتی براش کلی جوشونده و اینا اورد و..
کلا به نظرم میاد ساختار شخصیتیش، سالمتره و سالم تر و روانتر با زندگی برخورد میکنه.
مساله پیوند کلیه و مصرف دارو و تبعات احتمالیش رو هم پذیزفته ام در خودم و به عنوان بخشی از او میدونمش و برام حل شده است و تحقیق هم در مورد تبعاتش کردم و آگاهی دارم نسبت به سختی های ممکنش.
بیشتر اگر قضیه پیش رفت میخوام تمرکزم روی این باشه که ارتباط عاطفی و کلا تعاملاتمون با هم در شرایط مختلف رو بررسی کنم. ببینم میتونیم حرف همو بفهمیم و درک کنیم. اگر این بخش اوکی بود و مشاوره هم نظرش منفی نبود، قبول میکنم. ( البته اگر موفق شم با اضطراب انتخاب کنار بیام و جا نزنم)
خلاصه اینکه، درست یا غلط، خوب یا بد، زشت یا زیبا، من ادمی بودم که ازدواج کردن و بچه داشتن و خانواده با محبت جزو رویاهام بود. درسم خوب بود و از مطالعه و درس خوشم میومد ولی ازدواج و خانواده درونم رویای بزرگتری بود. که خب بگذریم از اینکه چی شد که نشد تا حالا.
از طرفی از اون روز که باباش زنگ زده، با اینکه سرم گرم کارهامه، ولی ته ذهنم مرتب این قضیه هست و هی دارم تو مخم ناخودآگاه سبک سنگین میکنم و تمرکزم روی کارهام کمتر شده. و این دوگانگیه هم برام ازاردهنده شده. به خاطر همین میخوام بدونم صبر کنم بعد از دفاع یا زودتر یه جلسه بذاریم ببینم حرفشون چیه.
من هم ترجیح میدم ارتباط بدون مداخله واسطه، و مستقیم بین دو طرف پیش بره. اما نمیدونمم چجوری واسطه رو حذف کنم این وسط. لطفا راهنماییم کنید. از یه طرف اگر بهش بگم که لطفا بهشون بگید حرفی دارن مستقیم با خودم و خانوادم مطرح کنن، میترسم دعوت و مشتاق بودن و پیشقدم شدن برداشتش کنن، اگرم بخوام به خود پسر تماس بگیرم و بگم اگه حرفی هست مستقیم با خودم مطرح کنید، بازم همون برداشت میشه و اگرم بخوام خانوادم مداخله کنن و تماسی بگیرن که دیگه شما وساطت نکن و بذار به عهده خود دو طرف، با شناختی که از مامان و بابا دارم چنین کاری نمیکنن و بی احترامی به معرف محسوبش میکنن و میگن زشته. اگرم بخوام بگم مامان و بابا با خانواده خود پسر تماس بگیرن که بازم انگار ما پیشقدم شدیم و اگرم پیشقدم شدن نباشه، میترسم دخالت محسوب بشه و راستش یه جورایی بابا و مامان توی این قضایا حامی بچه هاشون نیستن و کلا بی تفاوت عمل میکنن و فشار کنترل شرایط و برنامه ریزی ها و اینها در اون شش ماه هم کامل به عهده خودم بود. این بار که باباش زنگ زده بود و خواست منو ببینه و من گفتم باشه بهتون یه روز که وقت داشتم رو اطلاع میدم. با بابا و مامان مشورت کردم که برم بیرون یا بگم بیاد خونه؟ گفتن بیاد خونه. من گفتم خب چطور او باباش حرف بزنه ولی من پدر و مادرم حرف نزنن؟ و از بابا خواستم خودش به جای من زنگ بزنه که بابا گفت او تو رو مخاطب قرار داده و خودت هم باید جوابش رو بدی.
الان هم میدونم باز از بابا بخوام حرفی بزنه نمیزنه.
چجوری معرف رو حذف کنم؟ جواب ندادن تلفنهاش؟ میدونم نیتش خیره. ولی این مداخله هاش داره بدبینی و ناامنی ایجاد میکنه در رابطه ی دو طرف.
فکور جان، الان پستت رو خوندم. یعنی صبر کنم تا دو ماه دیگه و پیگیری مجدد معرف و الان نخوام جلسه ای باشه؟
فکر کنم چون من گفتم میخوام فعلا تمرکزم رو دفاع باشه و بعد دفاع صحبت کنیم، به خودم و خونمون تماس نگرفتن و از واسطه جویا شدن. نه؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)