سلام دوستان ممنون از همدردیتون. من دقیقا الان وضعیت یک ادمی را دارم که گاو را پوست کنده تا دمش و الان از پا افتاده... من میدونم که این شیوه و سبک زندگی من می تونه با شکست مواجه بشه منتها برای خودم درصد شکست را گرفتم 50 درصد نه صد درصد... الان مثل یه ادمم روی لبه تیغ که نیاز دارم صبور باشم و یکی بهم بگه هر چی بوده تا اینجای کار را اومدی و یک دیگه مقاومت کن. یک کم دیگه صبر کن یک کم دیگه تلاش کن... چون که خودم خسته هستم از سعی و تلاش توی موقعیت ریسک. ممنون که درکم می کنید.
من به ترتیب جواب میدم:
ناپو جان بله عزیزم من به تو اعتماد دارم و ازت ممنونم به من توجه داری. منتها تو چی می تونی با کل کلهای ذهن من کنار بیای؟ من تا حالا با بیشتر از ده تا مشاور خوب کار کردم. در نهایت یا با من دوست شدن و گپ دوستانه زدن و الانم با هم دوستیم ولی دوستی با کمک تخصصی همپوشانی نباید داشته باشه. یا اینکه گفتن دیگه نمی تونن ادامه بدن با من. یا اینکه من را ارجاع دادن به دکتر دژکام برای روانکاوی! ولی بله شما نظراتت برای من جالبه مظمئنا:)
لیلا جان این اون تاپیک
http://www.hamdardi.net/thread-28958.html عزیزم یک مطلبی را از کارشناسای سایت می خوندم در مورد انتظارات من انتظاراتم از دیگران در زمینه نیازهای اساسی است نه نیازهای فرعی. باور کن رسیدن به بی نیازی از غیر که به این راحتیا نیست که! این میدونی یعنی من باید چقدر معتقد باشم تا از نیاز به غیر برسم به نیاز خود و خدا؟ به حرف که نمیشه که باید آدم باورش این باشه. من خودمم بکشم در زمینه نیازهای اساسی با عرض شرمندگی هنوز وابسته به غیرم...
همراهی جان نوشته ات باعث دلگرمیم شد. کاش من می تونستم این کلید فکر کردن و تجزیه و تحلیل کردن را توی ذهنم خاموش کنم... اما اگر رو راست باشم باهات دارم نون همینو می خورم! من می ترسم... اون روز در حین صحبتهای همسرم خاطرات زندگی گذشته ام تداعی شد برام... خودمو جای مامانم دیدم... اون توی این سه سال هیچ وقت منو توی یک همچین موقعیتی قرار نداده بود. همیشه فکر می کرد میشه روی عقلش حساب کرد ولی وقتی دیدم چطور می تونه عقلشو آف کنه با خودم گفتم ای وای من... من ازش می ترسم الان... می ترسم نتونه از خانواده و همسرش حمایت کنه و من مجبور باشم نه فقط سه سال که تمام عمر جور بکشم... به قول تو اون گونیه اینقدر سنگین شده از گذشته تا الان که من نمی خوام که یه سنگ دیگه هم توش بندازم. مشکل اینجاست که اصلا ربط خاصی به ایشون نداره مشکل از گذشته منه. اون حتی داد هم نزده سر من! فقط خیلی رک و بی پرده حرفاشو زد... این دوتا را با هم قاطی کردم الان... می دونم این یک مشکله که من نقشای بابا و همسرمو به هم نزدیک کنم و فکر کنم این بابامه ولی دست خودم نیست، احساس می کنم کفایت کافی برای اداره خانواده اشو نداره در حالی که این بی نوا اصلا هیچ مشابهت رفتاری با بابای من نداره...
مینوش عزیزم متشکرم از نظرت... منظورم از ساختار یک چیزی هست مثل فراخود یا وجه شخصیتی والد یعنی یک ملاک و معیارهای پذیرفته شده و ایمنی که من باید از والدینم می گرفتم و الان ازشون استفاده می کردم واسه اینه به عنوان یک آدم بالغ تعدیلشون کنم و ازشون استفاده کنم توی زندگیم به عنوان یک چارچوب معتبر. من شیوه و سبک زندگیشون نمی پسندم. شیوه فرزندپروریشونو اشتباه میدونم. عقایدشونو خرافی و پوچ می دونم و ... می دونی من هیچ الگوی مناسبی برای زندگی کردن نداشتم. از هیچ کس یاد نگرفتم که زن و مرد و بچه چطور توی خونه بی تنش زندگی می کنن... یاد نگرفتم مامان به هزار روش بابا را مجبور نکنه به فعالیت و غر نزنه... حالا جالبه توی خانواده ما فقط من به فلاکت افتادم به قول همراهی جان چون که زیادی به همه چیز پر و بال میدم. بقیه خواهر برادرهای من خیلی راحت دارن زندگیشونو می کنن... نه دغدغه موفقیت دارن نه ترس از اینکه فردا بچه خودش چی سرش میاد نه اینکه این شوهر یا زنش چقدر روی اندیشه اش میشه حساب کرد... دارن خدا رو شکر خوش می گذرونن
- - - Updated - - -
سایت همدردی تنها جایی هست که به خاطر غر زدن به آدم جایزه میدن اون توپ توی دستاوردهامو را از ابی کردن نارنجی چون خوب و زیاد غر زدم در این چند وقت متشکرم ازتوننننن
علاقه مندی ها (Bookmarks)