از همتون ممنونم . خیلی بهم کمک کردید . مخصوصا مقاله limerence ! دارم بیشتر در مورد لیمرنس میخونم. واقعا کمک بزرگی بهم کردید.
تشکرشده 60 در 25 پست
از همتون ممنونم . خیلی بهم کمک کردید . مخصوصا مقاله limerence ! دارم بیشتر در مورد لیمرنس میخونم. واقعا کمک بزرگی بهم کردید.
فرشته مهربان (چهارشنبه 09 بهمن 92), کاغذ بی خط (شنبه 16 آذر 92), شیدا. (شنبه 16 آذر 92)
تشکرشده 60 در 25 پست
سلام دوستان
معذرت میخوام که دوباره این مسئله تکراری را مطرح میکنم و وقتتان را میگرم. من درباره لیمرنس مطالعه کردم وفهمیدم که من دچار مشکل روانی حادی نیستم. ولی متاسفانه همان طور که در پست اولم گفتم الان به یکی از پسرهای ترم بالایی علاقه مند شده ام و خودم هم میدانم که اشتباه است ولی نمیتوانم به او فکر نکنم. فردا امتحان دارم و هنوز هیچی نخوندم ولی نمیتونم روی درسم تمرکز کنم ، مخصوصا وقتی هرروز با این آقا چشم تو چشم میشوم . تازگی ها وقتی به دانشگاه میروم هی با خودم میگویم کاش امروز بیاد و ببینمشخواهش میکنم بهم بگید چی کار کنم که دیگه به این آقا فک نکنم و در موردش خیالپردازی نکنم.!
-
- - - Updated - - -
واقعا هیچ کس نظری نداره!
-
- - Updated - - -
تشکرشده 3,095 در 1,314 پست
الان ترم چندمی؟
من و خوابگاه که بودم بعضی بچه ها مثل تو بودن. بعد یه چند تا درس ای تخصصی سه و چهار واحدی رو که افتادن، دوزاریشون افتاد که باید بچسبن به درس خوندنشون...
اینو که محض شوخی گفتم. ولی خب واقعیت بود.
اما تو چرا از مثلا قضیه استاد و اون یکی همکلاسیت درس نمیگیری؟ خب چرا باز ذهنت رو درگیر میکنی به چیزایی که میدونی اشتباهن؟ آدم عاقل از یه سوراخ یه بار گزیده میشه نه چند بار.
simin (پنجشنبه 21 آذر 92), کاغذ بی خط (دوشنبه 18 آذر 92)
تشکرشده 348 در 164 پست
simin جانم منم شبیه شما بودم و تجربه دارم به نظرم راهکارش فقط این هست که بری تو انجمن مربوط به این موارد و تجارب اشخاص رو بخونی واقعا به من که خیلی کمک کرده...
بعد باید از روش توقف فکر کمک بگیری یعنی تا میای بش فکر کنی فکرت رو عوض کنی...سعی کن فکرت منحرف بشه...یا حد اقل تا می خواستی بش فکر کنی تو یه ورق بنویس و بگو فلان ساعت مشخص رو این موارد فکر می کنم......
سعی کن نبینیش...
الان که داری امتحان می دی همین ها به ذهنم رسید بگم وبگم که دوباره تو چاه نیافتی...راستی چه قدر خوبه که آدم افسار احساسش رو دستش بگیره...البته این رو به خودم که گاهی شبیه شمام می گم...
- - - Updated - - -
simin جانم منم شبیه شما بودم و تجربه دارم به نظرم راهکارش فقط این هست که بری تو انجمن مربوط به این موارد و تجارب اشخاص رو بخونی واقعا به من که خیلی کمک کرده...
بعد باید از روش توقف فکر کمک بگیری یعنی تا میای بش فکر کنی فکرت رو عوض کنی...سعی کن فکرت منحرف بشه...یا حد اقل تا می خواستی بش فکر کنی تو یه ورق بنویس و بگو فلان ساعت مشخص رو این موارد فکر می کنم......
سعی کن نبینیش...
الان که داری امتحان می دی همین ها به ذهنم رسید بگم وبگم که دوباره تو چاه نیافتی...راستی چه قدر خوبه که آدم افسار احساسش رو دستش بگیره...البته این رو به خودم که گاهی شبیه شمام می گم...
simin (پنجشنبه 21 آذر 92)
تشکرشده 60 در 25 پست
مرسی از همه دوستان مخصوصا pooh و hhanie که عواقب توهماتم را به هم یادآوری کردید ولی واقعا هرکاری میکنم نمیتونم از فکرش خارج بشم.
بعضی وقتا یکی دو ساعت دارم آهنگ گوش میدم بدون اینکه یک کلمه از اون آهنگ را به یاد بیارم. احساس میکنم یک احمقم که هرگز هیچ کس دوستش نخواهد داشت !!!
تشکرشده 348 در 164 پست
چرا به خودت میگی احمق ؟؟؟؟؟؟؟؟/و این که چرا کسی تو را دوست نخواهد داشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مهم اینه که افسار احساست رو دستت بگیری و صبور باشی تاعلاِیمی که از افراد می بینی که فکر می کنی آنها هم به تو علاقه مندند رو به صورت آشکار ببینی و اون وقت افسار احساست رو کم کم باز کنی
ببین هر کاری تمرین می خواد مثل این که کسی که می خواد کنکور بده باید ساعت 5 صبح پاشه و واقعا سخته این کار براش ولی کم کم باید خودش رو عادت بده تا براش درونی بشه
مثلا فرض کن که این ویژگی تو یه بیماری پس شروع کن به درمانش بپرداز
simin (پنجشنبه 21 آذر 92)
تشکرشده 60 در 25 پست
من واقعا احمقم چون همیشه دچار یه سری عشق یه طرفه بی سرانجام میشم و خیلی از روزای زندگیم به این فکر کردم که " آیا این حسی که من نسبت به اون دارم اونم نسبت به من داره ؟"
من رشته تحصیلی ام را خیلی دوست دارم و میخوام ادامه بدم و تا الان با وجود این احساسات افسار گسیخته ام معدلم همیشه بالای 17 بوده و همه من را به عنوان یه شاگرد درس خون میشناسند ولی هیچ کس نمی دونه در درون من چه تنش هایی وجود داره. با این وضعیت فک نکنم بتونم ادامه بدم و برای کنکور بخونم ؟
hanie عزیزم منم دلم میخواد از این وضعیت نجات پیدا کنم مثلا همین الان همه آهنگهای روی گوشی ام را پاک کردم و از این به بعد وقتی کلاسم تموم شد یه راس میام خونه تا نبینمش . واقعا دیگه نمیدونم چی کار باید بکنم؟
احساس میکنم اصلا بزرگ نشدم و یه دختر دبیرستانی هم هم به اندازه من ساده و احمق نیست .
ویرایش توسط simin : پنجشنبه 21 آذر 92 در ساعت 17:35
تشکرشده 60 در 25 پست
هیچ کس واسه کمک به من پیشنهاد دیگه ای نداری؟؟؟؟؟؟
تشکرشده 60 در 25 پست
چرا هیچ کس هیچ نظری در مورد این تاپیک نمیده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تشکرشده 3,095 در 1,314 پست
سلام سیمین جان.خوبی؟ اوضاع درس و امتحانات چطوره؟
سخت نگیر. مشکل خاصی نداری.
فقط همونطوری که گفته شد سعی کن الان روی درس و برنامه های الانت تمرکز بگیری.
الان که فکر کنم پآخر ترمه و کم کم فرجه ی امتحانات شروع میشه. فعلا ذهنت رو کاملا مترمکز کن روی درس و امتحاناتت. باشه؟
بعد فرجه های بین ترم اگه هنوز مشکلی داشتی بیا تا صحبت کنیم.
امیدوارم همه ی امتحاناتت رو با خوبی و موفقیت پشت سر بذاری. قدر این روزهای سخت امتحانات رو هم بدون.
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)