اولين باري كه بعدازپنج ماه بااين اقاحرف زدم وايشون روديدم بهشون گفتم كه فردانگي توسايت همسريابي باهات اشناشدم وازاين حرفاگفتش اين چه حرفيه
خودش روخيلي به روزنشون ميداددرحاليكه اوني نبودكه خودش رومعرفي ميكرد
چندباررابطه ازطرف من قطع شده بودولي بعدش به نحوي دوباره ازسرگرفته شده بودچون همش ميگفت تنهام كسي روندارم يه بارهم وقتي پيش مامانش بودمن هم زنگ زدم مامانش باهام حرف زدوخودش هم گفت مامان بخداقسم هيچي ازتون نميخوايم فقط شماخواستگاري بريد همين شد
تااينكه اواخرزنگ نميزدوميگفت شار‍‍ز ندارم لطفابامن تماس بگيريدميفرستاداوايل زنگ ميزدم ولي بعدش به خودم گفتم دختربسه چقدرميخواي خودتوكوچيك كني واسه خودت ارزش قائل شو
موندم يه ادم چطورميتونه براحتي به روح داداشش قسم بخوره به قران قسم بخوره كه حرفهاش حقيقته وعاشقه ولي درعمل فراركنه
درسته خيلي سوال توذهنم هست كه بي جوابه ولي نميخوام خودموبشكنم نميخوام خودموكوچيك كنم تابه جواب سوالام برسم هرچندبرام عذاب اوره وقتي ميبينم هيچي نشده اب پاكي رو رودستم ريخت ورفت ونگفت چرا؟