خاطره زیبایی بود.نوشته اصلی توسط saint mary
نمی شه حالا شما هم چنین هدیه ای به او بدهید تا در چشمانش خوشحالی رو ببینید؟ و اون هم در چشمان شما همین ذوق رو ببینه؟
تشکرشده 12,256 در 2,217 پست
خاطره زیبایی بود.نوشته اصلی توسط saint mary
نمی شه حالا شما هم چنین هدیه ای به او بدهید تا در چشمانش خوشحالی رو ببینید؟ و اون هم در چشمان شما همین ذوق رو ببینه؟
تشکرشده 490 در 114 پست
تولدش خرداد ماهه همين تصميم رو هم دارم .دوست دارم يه جشن تولد واسش بگيرم سورپرايز بشه از همين الان فكر ميكنم چه هديه اي بگيرم
mohi (یکشنبه 24 اسفند 93), saint mary (دوشنبه 02 بهمن 91), کلانتر جو (شنبه 28 بهمن 96)
تشکرشده 977 در 191 پست
سلام.سال نو مبارک.خیلی دلم براتون تنگ شده بود.امروز شنبه اولین روز کاری در سال 90. تعطیلات خیلی خوش گذش.خیلی ی ی
راستش از اونجایی که تازه ازدواج کردم روزهای آخرسال رو با همسرم دوتایی رفتیم کیش.خیلی خیلی خوش گذش.اولین روز سال رو هم رفتیم اصفهان و بعد با خانواده ی همسرم رفتیم تهران.که همش خاطره هست.
اما یه اتفاق خیلی خیلی جالب افتاد.دیروز داشتیم از تهران برمیگشتیم شهرخودمون.توی راه رفتیم قم و جمکران .جاتون خالی داشتیم ناهار میخوردیم یدفه یه بحث جالب پیش اومدو هرکسی چیزی میگفتو میخندیدیم .تا اینکه خواهرشوهرم یدفه یه حرفی زد که خیلی خیلی خنده دار بود همون موقع منم لقمه توی دهنم بود.یدفه لقمه افتاد توی گلوم.و شروع کردم به سرفه.و بلند شدم کمی راه رفتم و یدفه شوهرم که وحشتناک ترسیده بود اومد پیشم . و داد زد مامان......خیلی خیلی ترسیده بود .خلاصه خیلی بخیر گذش.کمی آب خوردمو خوب شدم وقتی رسیدیم شهرموم اول رفتیم مادرشوهرم اینا رو پیاده کردیم بعد رفتیم خونه بابای من.همین که توی راه تنها شدیم همسرم به گریه افتاد و داد زد تورو خدا مواظب خودت باش امروز خیلی ترسیدم و نگرانت شدم.....
وقتی این صحنه رو دیدم که چه جوری گریه کرد و نگرانم شده بود به داشتن چنین همسر داسوزی افتخارکردم.خدایا بازم شکرت
تشکرشده 356 در 119 پست
سلام یکی از خاطرات قشنگی که خیلی تو ذهنم مونده نگرانی همسرم راجع به درد کمرم بود که پعد از اینکه به توصیه ی دکتر عمل نمیکردم با ناراحتی بهم گفت اگه اتفاقی واسه تو بیفته من چه خاکی تو سرم بریزم که این حرفش خیلی بهم چسبید و بعد از اون به صورت جدی توصیه پزشکو دنبال میکنم
البته الان یه مشکل برامون پیش اومده ( بین همسرم و خونوادم ) که تو قسمت طرح مشکلات بیان کردم و از دوستان باتجربه خواهش میکنم راهنماییم کنن
تشکرشده 235 در 97 پست
یکی از ویژگی های متاهل های تالار اینه که ما مجرد ها رو تو این تاپیک سرگرم میکنن:d چی شده کم ارسال میکنین ، چند شبی سرگرم بودیما:d
تشکرشده 356 در 119 پست
آقای تسوکه واقعا به خاطر این خلاقیتتون تشکر میکنم چون من انقدر غرق در لحظات عاشقانه شدم وبه وجد اومدم که یادم رفت از شوهرم دلخورم الانم یه میل بهش زدم و لحظه های قشنگمونو براش یاد اوری کردم که مطمینم اونم خیلی خوشحال میشه ( آخه من الان به مدت یه سال برای فرصت مطالعاتی اومدم یه کشور دیگه )اجازه بدین بازم از خاطرات قشنگمون با شووری براتون بگم :
( البته یه سری از این لحظه ها اصلا به چشمم به عنوان یه لحظه ی قشنگ نبود تا اینکه خاطرات دوستانو خوندم و دیدم چه قدر نکات ظریفی هست که دقت به اونا میتونه به عنوان یه خاطره تو ذهن ادم ثبت بشه)
تازه نامزد کرده بودیم اما من هنوزم تو حال و هوای مجردی بودم هر دو تهران دانشجو بودیم من بدون اینکه به شووری بگم رفتم شهرستان خونمون و یه هفته موندم وقتی برگشتم شووری از کارمن هنگیده بود اما بدون اینکه سرزنشم کنه بغلم کرد و وبا حسی عاشقانه سرشو گذاشت روی شونم و گفت هیچ وقت تنهام نزار که خیلی بهم چسبید
تشکرشده 3,618 در 912 پست
بچه های دوست داشتنی تالار سلامممممممممممممممممممممم ممممم!
عیدتون مبارککککککککککککککککککککک ککککک! ان شاء ا... که امسال؛ سالی پر از خیر و برکت و عشق توی زندگیتون باشه!
چند وقت قبل بهم قول داده بود که توی اولین فرصت با هم میریم مشهد؛ راستش من هم با کلی ذوق و شوق منتظر بودم که اون فرصت رو تعیین کنه! یه روز که طبق معمول اومده بود سر کار دنبالم، در کمال ناباوری دیدم که یه برگه دستشه که تبلیغ یه تور مسافرتی بود برای مشهد؛ گفت: می خوام ببرمت مشهد، من و بگو قند توی دلم آب شد! گفت: با مامانم و مامانت! این رو که گفت یه مقدار دلگیر شدم و گفتم، قرار بود که با هم بریم دو تایی! غافل از اینکه آقا خودش اصلا قرار نیست بیاد. قراره ما رو سه تایی با هم بفرسته!
منم که دید ناراحت شدم؛ گفت: فکر کردم وقتی بشنوی که قراره مشهد بری، خوشحال بشی؟ گفتم: قرار بود دوتایی بریم؛ اون وقت معلومه که خوشحال میشدم!
اومدیم خونه و برام توضیح داد که فشار کاریم خیلی زیاده و نمی تونم خودم بیام. گفتم: پس من هم نمی رم!
حالا از ایشون اصرار و از من انکار؛ باور نمی کنید به هیچ وجه ممکن دوست نداشتم که بدون گلم برم مشهد!
تا اینکه ایشون عصبانی شد و گفت: باید بری! گفتم من دوست ندارم که بدون تو برم! فوق العاده عصبانی و ناراحت که برو بذار خیال من هم راحت باشه!
تا اینکه بهش گفتم: بهم فرصت بده که در موردش فکر کنم. گفت: باشه! اما سعی کن که جوابت مثبت باشه!
فرداش بهش گفتم: چرا اینقدر اصرار داری که من تنهایی برم؟ گفت: آخه! بهت قول داده بودم که امسال ببرمت مشهد؛ دوست دارم به قولی که بهت داده بودم عمل کنم؟! توی تموم این لحظات عشق رو از صداش و کلماتش درک می کردم، گفتم: خوب؛ چرا سرم داد میزدی؟ گفت: این دادزدن؛ داد عشقه!
قبول کردم و بهش گفتم: برای اولین و آخرین بار بدون شما می رم مسافرت! دیگه هیچ وقت از من نخواه که برم!
رفتم و بعد از سه روز وقتی وارد خونه شدم و بغلم کرد، از محکم بغل کردنش فهمیدم که چقدر همدیگر رو دوست داریم.
خدایا! عشق ما و عشق تمام بچه های این تالار رو روزبه روز پربارتر و قشنگ تر بکن!
تشکرشده 2,080 در 437 پست
سلام بچه هاي گل و عاشق تالار
تو رو خدا ببخشيد كه من اين پستو اينجا ميزنم. اما فقط ميخواستم بگم من هروقت ميام تو اين تاپيك دلم ميگيره!
آخه قبلش رفتم تاپيك خانم خ... و ديدم كه همسرش كتكش ميزنه ... يا قبلش رفتم تاپيك دق ... و ديدم كه شوهرش بهش خيانت كرده يا آقاي ... همينطور يا خانمي كه همسرش بهش شك داره و آسايشو ازش گرفته يا ... براي همين وقتي خاطرات شما رو ميخونم خييييييلي دلم ميگيره
بچه ها تو رو خدا هرچقدر هم كه خوشبخت و خوشحاليد اونايي كه مشكل دارن رو فراموش نكنيد و هميشه براشون دعا كنيد تا خدا هم كمكتون كنه و هميشه زندگيتون پر از لحظات قشنگ و عاشقانه باشه .
آفرين بچه هاي خوب و نازنين
تشکرشده 4,314 در 675 پست
یاسای عزیز و مهربون:
گاهی وقتا که میام تالار احساس می کنم چقدر فضا تلخه ... یکی یکی تاپیک ها رو می خونم و دلم می گیره ... شاید باورت نشه، گاهی اونقدر درگیر زندگی بقیه می شم که پیش خودم فکر می کنم نکنه منم یه روز به اینجا برسم؟! ... نکنه رابطه ما هم یه روز اینقدر خراب بشه ... اینجاست که حساس می شم رو رفتار همسرم ... دنبال کوچکترین تغییر و بهانه می گردم تا کلی پیش خودم غصه بخورم و اشک بریزم که آره! دوره عاشقانه های ما هم داره تموم می شه و ... !!!حتی بعضی وقتا اینو به مهربان هم میگم! .... در حالی که همه چیز بهتر از قبل سر جاشه ...
این تاپیک برای شخص من خیلی امید بخشه ... بهم انگیزه می ده برای متفاوت بودن ... برای متفاوت اندیشیدن ... من اینجا رو دوست دارم چون انعکاس آرامش جاری در خیلی زندگی های مشترک رو توی آینه اش می تونم ببینم ...
و اما خاطره های این دفعه من ...
برنامه دید و بازدید روز اول عید رو سپردم دست آقای همسر ... گفتم هر جا آقامون بگه ... از صبح رفتیم سمت محله پدری همسرم و ظهر هم موندگار شدیم خونه مادر بزرگش ... اولش حس خوبی نداشتم. دلم می خواست همون صبح روز اول عید به مادر بزرگم سر بزنیم ... ولی بعدش پیش خودم فکر کردم، همه دنیا فدای یه تار موهاش. اصلا خوشحالی و به به و چه چه همه دنیا نمی ارزه به یه لحظه دلخوریش ... بی خیال شدم و به پیشنهاد همسرم تا ناهار حاضر بشه، رفتیم همون حوالی یه کم بگردیم ...
وقتی برگشتیم، من خیلی گرمم شده بود، همسرم منو برد توی اتاق پشتی خونه مادربزرگش و نشست کنارم و شروع کرد به باد زدن من! ... چشمامو بسته بودم و فوت می کرد توی صورتم و هی قربون صدقه ام می رفت و دنبال راهکار های خنک سازی من! ... تا آخرش هم کنارم موند و حرف زدیم ... مطمئنم اگه می رفتم خونه مادر بزرگم اینقدر بهم خوش نمی گذشت
یک شب دیگر هم در یک مهمانی رسمی این قصه تکرار شد وگرمای هوای اذیت می کرد، بهش گفتم کتت رو در بیار راحت باشی، نگاهی به پوشش من کرد و گفت: نچ! و لبخند زد.
خب لازم نیس بگم که این "نچ" ش از صدتا "دوستت دارم" شیرین تر بود
تشکرشده 977 در 191 پست
تمام خرج تالار و مراسم عروسی رو خودش(همسرم) متقبل شده بود.از ریز درآمد و پس اندازش واسم گفته بود. از دست چک متنفره . ...
خیلی منتظر بودم واسم عیدی بخره.با اینکه میدونستم پس اندازشو گذاشته واسه پاس کردن چک های مراسم عروسی... ولی به عنوان یه تازه عروس دوست داشتم اولین عیدی رو واسم بخره...اما بازم به خودم میگفتم شاید شرایط مالیش اقتضا نکنه....
دو روز پیش خاله شدم و آبجیم بعد از زایمانش اومده خونه ما.دیروز همسرم بهم گفت حتما باید بریم بازار و یه تکه طلا واسه نی نی کوچولو بخریم... راستش من خودم شاغلم و پس انداز دارم .چند بار اومدم بهش بگم اگه فعلا نمیتونی من میخرم.اما بازم سکوت کردم
تا اینکه بعداز ظهر گفت بیا بریم بازار.وقتی رفتیم یه پلاک خوشکلو باهم انتخاب کردیم و بعدش وقتی دیدم همسرم همونجا واسه منم یه هدیه قیمتی خرید از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم...بهش گفتم نمیخام اما قبول نکردو گفت عیدیه.تقدیم به همسرم............
خدایا شکرت...
پریماه (دوشنبه 02 بهمن 91)
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)