سلام. هم اومدم خبرهای خوب بدهم هم خبر های بد.
خبر خوب : خونمون که اون همه من براش زحمت کشیدم و مادرشوهرم اینا نمی تونستند ببینش و هی سنگ می انداختن جلو پام تا شب عید بهمون تحویل می دن. همسرم لحظه شماری می کنه که خونه رو بهش بدن تا زمان زمان عروشی بره اونجا. بعدش هم می تونیم رهن اش بدیم و ...
خدا رو 100 هزار بار شکر. واقعا به سختی اون چه که من پارشال کشیدم می ارزید.
خبر بد : یادتونه گفتم یک وامی از صندوق گرفتیم قسطش ماهی 20 هزار تومان بود و مادرشوهرم قرار بود قسط هاشو بده !!؟؟؟ ( به خاطر 20000 چقدر منت که به سر ما نذاشت )
خانوم الان 4 ماهه اون قسط ها رو نداده ( یعنی فقط دوتاشو داده ) ما هم که اصلا خبر نداشتیم دفترچه پیش خودش بود. از صندوق زنگ می زنن به ضامن ( شوهر دوست من ) و کلی آبروریزی راه می افته.
الان همسرم خیلی وقته باهاشون حرف نمی زنه و فقط شب ها می ره خونه می خوابه. هیچی به روی خودش نمی یاره و زنگ می زنه به صندوق و فردا قراره بره 80 هزار تومان !!!! رو بده.
بچه ها خیلی دلم می شگکنه این چیزها رو می بینم. یعنی اصلا نمی تونم باور کنم که مادری با بچه اش یک همچین کاری بکنه!!! همسرم از اون خونه چیزی نمی گه ولی گاهی اوقات که از دهنش می پره چه خبره اونجا م یخواهم شاخ در بیارم.
مثلا یک قاب عکس عروس داشتیم منو و همسرم ( یک قاب کهنه که یک عکی پرینت گرفته از موبایل از عقدمون توش بود- یعنی یک عکی خیلی بی کیفیت و قاب کهنه - هیچ ارزشی نداشت ) برداشتن اونو پاره پاره کردن یا هر شب پدر همسرم می گه تو خونه من نون مفت می خوری. اگه می دونستم مثلا هندوانه می خوری اصلا نمی خریدم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! پناه بر خدا
واقعا نمی دونم چی فکر می کنن. همسرم روز به روز ازشون متنفر تر می شه .
همش خدا رو شکر می کنه و می گه خدا خیلی بهم رحم کرده زن عاقل بهم داده.
به خدا بچه ها وقتی خبر دادن خون رو تا شب عید تحویل می دن یک حالی داشتم. یاد پارسال می افتم که این ها به من سرکوفت می زدن ( تو لباس خوب نمی پوشی - لوازم آرایش آنچنانی نمی خری که قسط خونه بدی ؟؟؟!!!!! ونم حالا معلوم نیست کی بهت بدن و ... ) فقط اه می کشم و به فکر فرو می رم چطور از خدا نترسیدن که این گارها رو با ما کردن و دارن با پسرشون می کنن؟؟!!
یعنی واقعا فکر چند سال دیگه که پیر می شون و به محبت احتیاج دارن رو نمی کنن؟؟؟؟؟
اون وقت روز به روز وابستگس عاطفی من و همسرم به پدر مادر من بیشتر می شه . خدا می دونه چقدر توی خلوتمون مامانم از همسرم طرفداری می کنه و براش دل می سوزونه.
امیدوارم این روزها رو همسرم یادش نره و فقط دیگه هیچ وقت پای اوهنا رو به زندگی من باز نکنه.
علاقه مندی ها (Bookmarks)