من ۲۷ و همسرم ۳۱ سالست.
بی احساسه بی خیاله بی فکره .ما اصلا شبیه زن و شوهر نیستیم .توجهی که به خانوادش داره خیلی زیاده .حتی به ابزار و وسایل توجهش بیشتره تا من.برای مثال من برای تولد اخیرش گوشی خریدم با هزار بدبختی مدلی که میخواست .کلی برنامه چیدم و سورپرایزش کردم .اون حتی تولدمو یادش نبود .بعد هم تبریک نگفت.کار همیشه هست.
کلا ازش خوشم نمیاد دیگه.مرد نیست .جربزه نداره .بار زندگی روی منه .مدریت مالی با منه.پول دستش باشه دو روزه تمومه.اصلا نمیگه ماه سی روزه .همون سه روز اول تمومه
درسشو تموم نکرده هنوز سربازی نرفته و کار درست حسابی هم نداره.من یک ساله کار میکنم و از حقوقم یک هزار تومن به دهنم نرسیده همش خرج قسط و قرض شده .
امروز از شدت بی خیالی هاش خودم رو زدم .برای اولین بار.انگار فشار زیادی روم اومد .خیلی هم بد خودمو زدم.
مثل بستنی دارم اب میشم .نمیخوام به خونه پدری برگردم که اونجا هم عذابه برام
موندم که چکار کنم .چی فکر میکردم و چی شد .
اصلا باید بفکر چی باشم ؟چکار باید بکنم ؟
مشاور هم رفتم میگه ادم حسابش کن .بگو تو خیلی قدرتمندی خیلی قوی هستی و از این چیزا
وقتی هیچ کدوم از اینها نیست چی بگم.اینم شد راه حل؟
باید از چی و کجا شروع کنم .کلافه ام
علاقه مندی ها (Bookmarks)