[quote=میشل;467761]درسته.
مراحل بعدی می تونن اینها باشن:
- ذهنت دست از تلاش برای مچ گیری برمی داره. چون چیزی که عقلت می گه رو پذیرفتی و انکار نمی کنی. این باعث می شه یک سری تغییر رفتار داشته باشی. مثلا دیگه طولانی شدن یا نشدنِ خریدش برات مهم نیست. یا به هیچ عنوان بهش نمی گی که ممکنه تو هم خیانت کنی، چون می دونی خیانت کردن به یک انسان خائن آسون تره و با این حرف داری اینکارو براش تسهیل می کنی.
- دیگه نمی تونی احساساتی که قبلا بهش داشتی رو تجربه کنی. اگه عاشقش بودی، دیگه عاشقش نیستی. ولی گذشته از این، دیگه دوستش هم نداری. چون فکر می کنی آدم خیلی خیلی بدیه که تونسته چنین کاری رو انجام بده. فکر می کنی خیلی ظالمه، فکر می کنی تو و بچه هاتون رو دوست نداره و ... از زاویه ی خودت و بچه هات می سنجیش و به برداشت های خیلی تاریکی می رسی.
من اين مرحله رو گذروندم
يه مدت بود واقعا ديگه دوستش نداشتم و حتي وقتي نزديكم مي شد ازش بدم مي اومد
ولي همسرم كلا به اين اعتراض مي كرد كه تو چرا مثل قبل نيستي با من؟؟؟
اگه گفتي كه ميموني و ادامه بديم بايد درست ادامه بديم نه اينكه هيچ حسي بينمون نباشه
سر ظهر كه ميخاست برگرده خونه اعصابم خورد ميشد كه بايد دوباره ببينمش
طوري بود كه بچه م هم متوجه شده بود و ميگفت مامان چرا تا بابا مياد قيافه ت اينجوري ميشه
اما مشاورم بهم گفت الان ديگه جمع و جور كردن اين زندگي به اراده ي تو بستگي داره
تو بايد بتوني از تو ويرانه هاي اين زندگي دوباره كمك كني زندگيتون رو بسازي
ميگفت اگه اينجوري رفتار كني هرچي هم اون ساخته ميزني خراب ميكني و اگر اين بار مجددا خيانت كنه ديگه اين دفعه مسبب ش تو هستي
منم هر روز تصميم گرفتم اين حس رو تو خودم بكشم و اين شد كه خودم از درون داغون شدم
يه جنجال لعنتي كه بايد كسي رو كه واقعا نميخاي دوستش داشته باشي بنابراين براي پذيرش اين قضيه انكارش كردم گفتم اصلا فكر ميكنم همچين چيزي نبوده ولي از اين به بعد چك ش ميكنم كه اين اتفاق دوباره نيفته و در اصل كل آرامش زندگي از خودم سلب شد
ديگه بين موندن و رفتن مردد شدم
دوست داشتم برم و فكرم از همسرم و هرررجا كه ميره و با هررركي كه ميره آزاد بشه
اما از آينده ي بچه هام ميترسيدم
من اصلا شيوه ي تربيتي خانواده ي همسرم رو قبول ندارم و دوست ندارم بچه هام با اون شيوه تربيت بشن و نميخاستم يك لحظه هم بدون حضور من تو اون جو باشند
و بچه هام خيلي به پدرشون هم وابسته هستن و جدا كردشون از پدرشون برام سخت بود
از طرفي ميدونستم اگر جدا بشيم خواه ناخواه همه متوجه ميشن كه همسرم بهم خيانت كرده و وقتي بچه هام بزرگ بشن و اين قضيه رو متوجه بشن قطعا بين همسن و سال هاشون توي فاميل احساس سرشكستگي خواهند كرد و با ترس از خيانت زندگي بعدي شون رو بنا ميذارن
علاقه مندی ها (Bookmarks)