نوشته اصلی توسط
میشل
منم موافقم، در صورتی که همدیگه رو نقد نکنیم. از افکار و دریافت های همدیگه نترسیم و وحشت زده نشیم. فکر نکنیم اگه یکیمون یه برداشتی داشته باشه، بقیه منحرف می شن. کسی به تکاپو نیفته که اثبات کنه یکی اشتباه برداشت کرده یا برداشتش کامل نبوده. قرآن و تفسیرهاش در دسترس همه هست. هرکس می تونه بخونه و افکار خودش رو داشته باشه.
حالا من هم مثل تو می نویسم، اگه ببینم حال کسی بد شده و به تکاپو افتاده که اثرات حرف منو خنثی کنه، دیگه ادامه نمی دم.
اگه بخوام در مورد همه چیزی که امروز صبح خوندم، بنویسم، خیلی طولانی می شه و وقت ندارم. پس فقط آخرین آیه رو می نویسم:
ثُمَّ بَدَّلْنَا مَكَانَ السَّيِّئَةِ الْحَسَنَةَ حَتَّىٰ عَفَوا وَّقَالُوا قَدْ مَسَّ آبَاءَنَا الضَّرَّاءُ وَالسَّرَّاءُ فَأَخَذْنَاهُم بَغْتَةً وَهُمْ لَا يَشْعُرُونَ
آیه 95 از سوره اعراف. منظورم این قسمت هست:
وَّقَالُوا قَدْ مَسَّ آبَاءَنَا الضَّرَّاءُ وَالسَّرَّاءُ
می گن این سختی ها و آسونی هائی که به ما می رسه، به پدرانمون هم می رسید. ظاهرا منظورشون اینه که این کلا نظام طبیعته. حکمت خاصی درش نیست.
یه نوع تفکری که الان خیلی رایج هست. که همه چیز همین کائناته. و پشتش خدائی نیست.
من هم سالها پیش همین دیدگاه رو داشتم. البته با یک تفاوت. من وجود یا عدم وجود خدا رو نمی دیدم. یعنی نه فکر می کردم هست نه فکر می کردم نیست. نمی گفتم کائنات هست و خدا نیست. چون وجود کائنات اثبات نمی کرد که خدا وجود نداره.
نسبت به دیدگاه اون زمانم نقدی ندارم. به هر حال من روی اون زمین ایستادم تا چشم هام این زمین رو دید. نمی خوام هم کسی رو از اون دیدگاه جدا کنم، الان دوست های خوبی دارم که همین اعتقاد رو دارن.
پس ظاهرا کلا حرفی ندارم!!
اما یه نکته دیگه ای هم هست. من به نوع دیگه ای الان در همون وضعیت هستم. اینکه یک دوره طولانی ای در سختی بودم، حالا امور زندگیم به روال خوبی افتاده و فکر می کنم یه موفقیت بزرگی در همین نزدیکی ها منتظرمه. یعنی فردای خیلی بهتری برای خودم پیش بینی می کنم.
الان از یک زاویه دیگه این بخش از آیه ای که نوشتم برام معنی داره. اینکه وقتی به ماه های اخیرم نگاه می کنم، خیلی وقتا با دیدن انسان هائی که در سختی هستند، با خودم گفتم: خب سختی و آسونی جزئی از زندگی و جزئی از روال رشد ماست.
اینها هست. اما نسبت به قبل، نسبت به درد های انسان ها بی تفاوت تر شدم.
مثلا از وقتی دبیرستانی بودم، یک پنجم ماهیانه م رو صدقه می دادم. جمعش می کردم وقتی به پولی می شد، به یه نفر می دادمش.
بعدها هم همین روال رو ادامه دادم. هر پولی در میاوردم، یک پنجمش رو کنار می ذاشتم تا یه روزی مستحقش رو پیدا کنم. به خودم می گفتم میشل هر کاری که بتونی با همه حقوقت انجام بدی، با 4 پنجمش هم می تونی. هر کاری هم با 4 پنجمش نتونی، با همش هم نمی تونی.
و این حقیقت داشت.
اما اخیرا دیگه اینکارو نمی کنم. چون یک پنجم درآمد ماهیانه م بیشتر از چیزیه که همینجوری بدمش به یکی دیگه.
یا نه،
چون اهداف مالیم بیشتر شدن. یا خواستنی تر شدن. 4 پنجم درآمدم خیلی کندتر از همه ش منو بهشون می رسونه. خصوصا با در نظر گرفتن تورم.
هرچند که می دونم اینجائی که الان هستم، خیلی شانسی به دست اومده. اما خب بازم، درآمدم متعقل به خودمه. اونی هم که نداره، مثل قبلن منه که نداشتم. همونطور که من نداشتم و نمردم، اونم نداشته باشه نمی میره.
خاک بر سرم.
اینها برای من مصداق همین آیه ست.
همون موقع یادمه هیچوقت خودم رو سخاوتمند تر از آدم های دیگه نمی دیدم. به خودم می گفتم میشل یک پنجم حقوقت خیلی کمه، قابل گذشته. تو هم وقتی داشته باشی معلوم می شه که چقدر سخاوتمندی.
و امروز معلوم شده.
آره...
علاقه مندی ها (Bookmarks)