به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 20
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 22 خرداد 00 [ 23:34]
    تاریخ عضویت
    1400-3-22
    نوشته ها
    2
    امتیاز
    1,186
    سطح
    18
    Points: 1,186, Level: 18
    Level completed: 86%, Points required for next Level: 14
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 6 در 2 پست

    Rep Power
    0
    Array

    مشکل عجیب من : همسرم بچه ی نوزادشو نمیخواد

    سلام

    شاید این مشکلی که میخوام مطرح کنم عجیب و باورنکردنی باشه اما برای بنده معضل لاینحلی شده که بشدت منو از این زندگی دلسرد و ناامید کرده. اظهار این مطلب برام ناخوشاینده یجورایی حس میکنم اینجا بهترین محیط برای مطرح کردنش هست. امیدوارم کارشناس محترم بتونن گره از این مشکل باز کنن.

    من ۳۹ سالمه ، شاغل تمام وقت هستم ینی هرروز صبح زود از در میزنم بیرون و غروب ساعت ۶ برمیگردم خونه، ۱۵ مآهه که با خانومم ازدواج کردم و به لطف خدا ۲۶ روزه که صاحب یه پسر شدم. تا اینجای کار همه چی معقول بنظر میرسه، اما مشکل اصلی اینجاست که همسر بنده بچرو نمیخواد، هیچ تمايل یا حس مادرانه ای بهش نشون نمیده فقط اوقاتی که مجبور بشه با اکراه بغلش میکنه و حاضر نست بهش محبت کنه انگار بچه ی غريبس!
    حتی به بچه شیر هم نمیده، تو خونه کج خلقه، به کارای منزل رسیدگی نمیکنه، بچه که گریه میکنه ادعای عجز و ناتوانی میکنه و خودشم میزنه زیر گریه و میره تو اتاق درو میبنده.
    وقتی بهش میگم چرا بغلش نمیکنی آرومش کنی میگه وقتی نمیخوامش پس چرا بهش وابسته شم!!

    یه هفته ی اول مادر من و تا روز ۲۲ هم مادر خودش اینجا بودن پسرمو نگر میداشتن و تر و خشکش میکردن اما از وقتی دست تنها شدیم زندگی تو این ۴-۵ روز برام جهنم شده به هیچ کسی هم نمیتونم بگم چون دیگه آبرویی نمیمونه...

    جلوی دیگران خودشو یکم جمع میکنه و بروش نمیاره، کماکان بی میل و رغبته اما ابراز نمیکنه ولی وقتی تنهاییم انگار بچه ای هم توی خونه نیست! به مادرش گفتم حاضر نیست به بچه شیر بده، مادرش باهاش حرف زد تاثیری نداشت تازه بدترم شد.
    مادر ایشون میگن افسردگی بعد زایمان گرفته یکم زمان میخواد کم کم درست میشه اما این همه زن بچه دار میشن کودوم یکی اینجوری زندگیشو میبوسه بذاره بکنار؟ واقعا نمیفهمم چرا اینجوری شده و داره آتیش میزنه به زندگیمون. این أواخر حتی بدترم شده یهو بیدلیل میزنه زیر گریه حرفای ناجور و کفر میگه که از گفتنش أبا دارم. یا با گریه های بچه دستاشو میذاره رو گوشش و میره تو اتاق بیقراری میکنه...
    لازم به ذكره که همسرم قبل بارداری ابدا اینجور نبود، خانوم و باوقار و مهربون بود الان انگار یه آدم دیگست. ما سنتی و به اصطلاح با فکر و منطق ازدواج کردیم، من یه زندگی بی دغدغه و آروم میخواستم که این جهنم شد نتیجش.

    البته اینم بگم که از همون ابتدا میدونستم همسرم دختر دوست داره حتی توی جلسه ی خواستگاری هم که از بچه حرف زدیم گفت ایده آل زندگیم اینه که دو تا دختر داشته باشم بهش گفتم خب بچرو خدا میده جنسیت که دست ماها نیست، من همیشه از خدا میخوام که سالم و صالح باشه اما همسرم عاشق دختر بود و اولین باری هم که فهمید بارداره همش دنبال انتخاب اسم دختر و خرید لباس و وسایل نوزاد دخترونه بود، کلی ذوق و شوق مادری داشت. همه چی هم عالی بود تا رفتیم سونوی جنسیت و بعد اون زندگی شد جهنم. میگفت من این بچرو نمیخوام، من از پسر متنفرم من از بچگی از بچه ی پسر نفرت داشتم و ازین دست حرفهای عجیب غریب مریض طور...
    منم حرفاشو جدی نگرفتم به طبع فکر میکردم شوخی میکنه و بدنیا که بیاد عاشقش میشه اما نشد و بدترم شد. اصلا فکرشم نمیکردم جدی باشه
    در انتها اینم بگم که همسرم یه برادر کوچیکتر داره که خانوادش بسیار حمایتش میکنن و خیلی هم موفقه. همسرم همیشه از بچگی به شوخی راجب حسادت به برادرش و اینکه مادر و پدرش عاشق داداشش بودنو اونو زیاد دوست نداشتن و به اصطلاح پسری بودن صحبت میکنه که البته همیشه با لحن شوخی و خنده و ادا اصولو مسخره بازیه...
    نمیدونم این قضیه میتونه باعث عدم علاقه به بچه بشه؟

    خیلی نگرانم

    اینروزا حتی میترسم پسرمو با زنم تو خونه تنها بذارم. الان چند روزه از کار و زندگی افتادم و رومم نمیشه این قضیرو با کسی مطرح کنم چون هیشکی باورش نمیشه و همه فکر میکنن دارم محمل میگم.
    ازاین زندگی بشدت سرد شدم، نگران پسرمم و نمیدونم باید با همسرم چکار کنم. إحساس میکنم دچار یه بیماری روحی-روانی شدیده که تازه الان سرباز کرده.....

    نمیخوام به طلاق فکر کنمو نمیدونم با یه بچه ی نوزاد باید چیکار کنم. ازونطرف پسرم هم همش بیقراره شبا تا صبح نمیخوابه و گریه میکنه و منم از شب بیداری و سختی و اضطراب حسابی کلافه ام...

    با همسرم چندین بار حرف زدم بارها باهاش صحبت کردم فایده نداشته هربار با اشک میره تو اتاق درو میبنده خودشو حبس میکنه انگار خودشم تو عذابه، بهش میگم بگیر بچرو یبار بغل کن چند ساعت درآغوشش بگیر ببین چقدر آروم میشی میگه نمیخوام بهش علاقه مند شم بچرو بده به کسی که دلش بچه میخواد و نداره!!!
    اینا حرفای آدم سالمه؟
    شک کردم که به کلی عقل از سرش رفته

    یبار از سر کار اومدم دیدم پسرم انقدر گریه کرده رنگش کبود شده خانومم خودشو تو اتاق رو تخت حبس کرده، انقدر عصبانی شدم که همونجا یه کشیده ی محکم خوابوندم تو گوشش اولین باری بود که دستم روش بلند میشد، اونوخت رفته به همه گفته من کتکش میزنم....
    واقعا نمیدونم چیکار کنم، فعلا چند روز سر کار نمیرم خودم بالای سر پسرم هستم اما هیچ فکر و راه حلی برای طولانی مدت به مغزم خطور نمیکنه. خواستم ببرمش پیش دکتر و روانپزشک ولی همکاری نمیکنه و حاضر نیست جایی بیاد

    بااید چه راهکاری پیش بگیرم؟
    طلاق؟
    تهدید؟

    دیگه خودمم نمیدونم با این زندگی که تو منجلابه و یه بچه ی شیرخواره باید چیکار کرد؟
    دوست ندارم به ازدواج مجدد یا اینچیزا فکر کنم ولی از طرفی هم بشدت تحت فشارم، حتی یبار به این فکر کردم که خانوم بیوه ای رو صیغه کنم هم برای اینکه به بچه شیر بده و بهش برسه و هم برای اینکه خودم بتونم حداقل ۱ ساعت رنگ آرامشو زندگیو ببینم...
    دلم نمیخواد این اتفاق بیفته
    زن و زندگیمو دوست دارم اما بشدت کلافه و عصبی و نگرانم

  2. 3 کاربر از پست مفید Farzin_S تشکرکرده اند .

    Pooh (شنبه 22 خرداد 00), فرشته اردیبهشت (یکشنبه 23 خرداد 00), بالهای صداقت (دوشنبه 28 تیر 00)

  3. #2
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,893

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    315
    Array
    سلام.

    یا ابوالفضل.... نه به خاطر حال خانمتون... بلکه به خاطر اینکه طی ۲۶ روز، دارید فکر طلاق، صیغه، تهدید، به جهنم کشیده شدن زندگیتون و ... میکنید!

    یه کجا چنین شتابان برادر؟؟؟؟؟!!!!! اندکی صبر....

    خانم شما دچار افسردگی پس از زایمان شدن. و این اتفاق برای خیلی ها میفته و خیلی هم شایعه. و اتفاقا برای خانم هایی که همسرشان عمده اهمیت رو به بچه میده و گویا خانمش فقط یه وسیله تولید مثل بوده که وظیفش بچه به دنیا آوردن بوده برای آقا!!!


    حدس میزنم (فقط حدس) که در دوران بارداری هم نسبت به همسرتون سختگیری داشته اید. مثلا سختگیری برای اینکه فلان غذا رو بخور برای ٬بچه٬ خوبه. فلان مدل نخواب میگن برای ٬بچه٬ خوب نیست و امثالهم. آیا چنین بوده؟


    راه شما برای بهبود حال همسرتون، فشار آوردن به ایشون نیست. بلکه مواظبت از ایشونه. شما به جای سیلی زدن باید همسرتون در آغوش بگیرید، نوازش کنید بهش بگید عزیزم من از دل و جانم حاضرم هر کاری لازمه انجام بدم که تو حس خوبی داشته باشی. مهم نیست که تو بچه رو چقدر دوست داشته باشی. مهم اینه که کانون زندگی من و همراه همیشگی زندگی من تویی، تو فقط استراحت کن، به چیزی فکر نکن، باید مواظب خودت باشی، باید سختی ها و فشارهایی که بدنت این ده ماه تحمل کرده جبران کنی ، تو نگران چیزی نباش، من مواظبت هستم. و هر موقع کاری داشتی رو من حساب کن. آگر دوست داشتی باهام حرف بزنی من کنارتم و ....


    اگر بتونید یه مدت از مادر خانمتون، خواهر خانم، مادرتون، خواهرتون کمک بگیرید برای مراقبت از فرزندتون، و خودتون عمده توجهتون رو معطوف به مراقبت از همسرتون کنید.

    ایشون رو اصلا تحت فشار قرار ندید.


    این رو مد نظر داشته باشید که همین تغییرات هورمونی که در بدن زن در طی نه ماه بارداری ایجاد میشه، اگر در بدن مردها ایجاد میشد بدن مرد متلاشی میشد. پس گمان نکنید ایشون در شرایط عادی هستند. درکشون کنید و مراقبت کنید ازش و باهاش مهربون باشید.


    بگذارید هر وقت خودش تمایل داشت بچه رو بغل کنه و شیر بده. اذیتش نکنید.

    اصلا اصلا اگر مثلا نصفه شب خوابه و بچه بیدار میشه، خانمتون رو بیدار نکنید که پاشو شیرش بده. بگذارید بخوابه راحت.


    این تغییرات هورمونی میتونه یک صدای کوتاه رو در گوش خانم باردار یا فارغ شده، چندین برابر کنه.


    یک فرزند سالم، بیشتر از اینکه به غذا نیاز داشته باشه، به محبت و آرامش دیدن در روابط پدر و مادرش نیاز داره.

    توجه کنید که این شرایط رفع خواهد شد. البته به شرط مراقبت از خانمتون به روش صحیح. و مسلما در طی این شرایط، سعه صدر و صبر و مدیریت و محبت شما نقش اساسی داره.


    فاجعه ای رخ نداده. برای خیلی ها پیش میاد. فقط باید راه رفعش رو درست طی کنید.


    مثلا از سر کار که میاید، اول برید پیش خانمتون و احوال او رو بپرسید و بهش محبت کنید. بعد برید سراغ بچه.

    یا مثلا از شباهتهایی که در چهره یا حالت های فرزندتون به مادرش هست، با ذوق حرف بزنید. مثلا اگر چشماش به مامان رفته وقتی تو بغلتونه بلند بگید وای الهی قربون اون چشمات برم که به چشمای مامان خوشگلت رفته.

    یا مثلا بچه رو وقتی آرومه بغل کنید و برید پیش خانمتون و بگید سلام مامان مهربونم، حالت چطوره؟ من و بابایی اومدیم حالتو بپرسیم.

    .
    .
    .
    من تجربه مادر شدن ندارم و روانشناس هم نیستم. اما چند بار خاله و عمه شده ام. روی چیزهایی که دیده ام اینها رو گفتم. امیدوارم به درد اون بخوره.



    باید صبور و مهربان باشید. کم کم درست میشه وضعیت و روزهای خوش که با خیال راحت کیف بزرگ شدن فرزندتون رو کنید، خواهد رسید.

  4. 2 کاربر از پست مفید Pooh تشکرکرده اند .

    فرشته اردیبهشت (شنبه 22 خرداد 00), افسونگر (شنبه 22 خرداد 00)

  5. #3
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 30 اردیبهشت 03 [ 18:33]
    تاریخ عضویت
    1394-4-10
    نوشته ها
    498
    امتیاز
    11,849
    سطح
    71
    Points: 11,849, Level: 71
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 201
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    120

    تشکرشده 542 در 278 پست

    Rep Power
    85
    Array
    واقعا خیلی رفتارهاتون جالب بود
    افکارتون زیباترررررررررررر!!!!!!!!!!!!!

    ایشون دچار افسردگی شدند که همه خانم های تازه زایمان کرده دچار می شوند.که با همکاری همسراشون درمان می شن و شدت و ضعف داره
    ایشون یه خواسته تو ذهنشون بوده الان فرق کرده
    به جای این افکار باهاش مهربون باشد
    ببرینشون بیرون محبت کنید تنهاشون نزارید
    برین آتلیه عکس بگیرید با نوزاد
    به ایشون کمک کنید
    اگه امکان باشه به دوستان و اقوام بگید هر روز بهشون سر بزنند
    شده برای بچه پرستار بگیرید تا مادر پذیرای بچه باشه
    اجازه بدین حضور این نوزاد براش خاطره خوش باشه
    من خودم دوبار مادر شدم و حس ایشون رو درک می کنم

  6. کاربر روبرو از پست مفید حیاط خلوت تشکرکرده است .

    فرشته اردیبهشت (شنبه 22 خرداد 00)

  7. #4
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 26 مرداد 00 [ 12:26]
    تاریخ عضویت
    1395-6-23
    نوشته ها
    108
    امتیاز
    5,974
    سطح
    50
    Points: 5,974, Level: 50
    Level completed: 12%, Points required for next Level: 176
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second Class5000 Experience Points
    تشکرها
    32

    تشکرشده 130 در 63 پست

    Rep Power
    24
    Array
    کاش قبل از اینکه ازدواج کنیم آگاهی های خودمون رو بالا میبردیم که اینجوری نخواهیم با بروز اولین مشکل بجای حل اون ، صورت مساله رو پاک کنیم .

    برادر عزیز همسر شما دچار افسردگی بارداری و افسردگی پس از زایمان شدند. شما 39 سالتون هست بجای اینکه نگاه به اطرافیان کنید و همسرتون رو با بقیه خانمهایی که زایمان کردند مقایسه کنید ی سرچ ساده توی نت بزنید و اطلاعاتتون رو در مورد افسردگی بعد از زایمان بالا ببرید و به همسرتون و خودتون کمک کنید.

    از مشاور و روانپزشک کمک بگیرید اما همسرتون رو متهم به دیوانگی نکنید حمایتش کنید حمایتش کنید و حمایتش کنید

  8. #5
    مدیران انجمن

    آخرین بازدید
    شنبه 14 بهمن 02 [ 11:21]
    تاریخ عضویت
    1398-4-16
    نوشته ها
    1,559
    امتیاز
    27,432
    سطح
    98
    Points: 27,432, Level: 98
    Level completed: 9%, Points required for next Level: 918
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    OverdriveVeteranTagger Second Class25000 Experience Points
    تشکرها
    1,379

    تشکرشده 2,636 در 1,206 پست

    Rep Power
    291
    Array
    درود

    اشاره نکردین همسرتون چند ساله هستن و مشغول به چه فعالیتی؟

    شما هم حتما از قرار گرفتن در چنین موقعیتی آزرده شدین اما همانطور که نوشتین اگر از افسردگی پس از زایمان و مسئولیت های جدید و ... ننویسیم، این بیشتر به گذشته ی همسر شما (دوران کودکی و ... ) بر میگرده و آسیب هایی روانی که دیده. همسرتون در تخیلات خودش فکر میکرده در آینده می‌تونه مادر بهتری برای جنسیت فرزند مد نظرش باشه و حالا تصوراتش در هم شکسته و خودش رو در موقعیتی میبینه که میخواست اون موقعیت تا جای ممکن خلق نشه.
    اینکه شما با او سوگواری کنین یا در مقابلش بایستین بیشتر به مشکلش دامن میزنین، فعلا هدایت کشتی زندگی در این تلاطم با شماست پس ناخدای خوبی بوده و مراقب سرنشینان باشین.

    برای مجاب کردن همسرتون به مراجعه باید به چند نکته دقت کنین؛

    * اولین نکته این هست خیلی ها تصور میکنن پس از مراجعه به اونها پیش روانشناس یا .. به اونا انگ شیدایی میزنن. مثلا میگن عروسمون روانی بود، دامادمون روانی بود، پسر یا دخترم روانی هست و ... پس ترجیح میدن حتی الامکان بدلیل قضاوت دیگران یا برچسب خوردن مراجعه نکنن. وظیفه ی شما این هست این اعتماد سازی (۱) رو انجام بدین و به او اطمینان بدین که این مسئله شخصی خواهد ماند و او هم مثل هر انسان دیگری گاهی نیاز به کمک داره. از طرفی اغلب افراد مشهور دنیا از نظر روانشناسان بهره میبرن و این منحصر به افراد نیازمند کمک نیست.

    * دومین نکته گفتگوی صحیح هست، در عین اینکه شنوده ی خوبی هم باشین.

    * رفتار گرم و‌ صمیمی
    * انتخاب زمان مناسب برای گفتگو
    * سخن روشن و‌ بدور از ابهام
    * استفاده از کلماتی مثل ( عزیزم )_ ( جانم ) و... بجای صدا زدن اسم همسر یا تو
    * فکر کردن روی مسئله ای که میخواین بیان کنین
    * جدا کردن مسائل غیر ضروری برای گفتگو
    * خلاصه گویی و عدم پر حرفی
    * خوب گوش دادن
    * تقویت تماس چشمی
    * مدیریت احساسات
    * استفاده از کلمات و جملات مثبت
    * تشکر و قدردانی از زحمات یا تلاش های فرد مقابل
    * توجه به لحن و تن صدا خود
    * قرار گرفتن در فضای مناسب و آرام
    * عدم سرزنش، توهین، تمسخر، مقایسه و ... همسر
    * تقویت اعتماد بنفس خود
    * ابراز پشیمانی و معذرت خواهی بخاطر برخورد تند و فیزیکی
    و...

    * سومین نکته ترس از تغییر هست، اونها تصور میکنن که روان درمانگر با برخی افکارشون مخالفت میکنه و مسیرهای جدید و راهکارهای جدیدو به اونها توصیه میکنه... بهمین دلیل برای فرار از مواجهه و مقاومت در برابر آگاهی ترجیح میدن در همون بستر بمونن و تلاشی برای تغییر انجام ندن.

    _ ( در کنار تمامی این موارد توجه به صبر و عدم فشار به فرد حائز اهمیت هست )

    (۱)
    اعتماد سازی کنین. ( بدین صورت که شنونده و مشاوره ی خوبی برای همسرتون باشین تا حدی که این جرأت رو داشته باشن که بتونن بدون نگرانی از سرزنش، تمسخر، توهین و در کل تنش تمامی آنچه که در ذهنشون هست رو برای شما بیان کنن و نگرانی از عکس العمل شما نداشته باشن.)
    این هم بر میگرده به اینکه شما تحمل خودتون رو بیش از پیش بالا ببرین و آرامش و صبر رو اولویت خودتون قرار بدین.
    وقتی هدفتون درک کردن ، نه جواب دادن باشه، میشه این انتظار رو داشته باشین شما هم در گفتگو موفق بشین و سخنانتون شنیده بشه. وقتی قرار باشه فقط خودتون حرف بزنین و تریبون مال شما باشه همسرتون ممکنه تمایل نداشته باشن در گفتگو شرکت کنن یا ادامه بدن.



    پ.ن
    دوستان عزیز لطفا در مشورت دادن به شرایط آغاز کننده تاپیک هم توجه کنین

    ویرایش توسط سحر بهاری : شنبه 22 خرداد 00 در ساعت 13:54

  9. 3 کاربر از پست مفید سحر بهاری تشکرکرده اند .

    gholam1234 (شنبه 22 خرداد 00), فرشته اردیبهشت (یکشنبه 23 خرداد 00), بالهای صداقت (دوشنبه 28 تیر 00)

  10. #6
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 30 آبان 00 [ 09:13]
    تاریخ عضویت
    1399-5-06
    نوشته ها
    219
    امتیاز
    5,439
    سطح
    47
    Points: 5,439, Level: 47
    Level completed: 45%, Points required for next Level: 111
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    270

    تشکرشده 423 در 177 پست

    Rep Power
    46
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط Farzin_S نمایش پست ها
    همه چی هم عالی بود تا رفتیم سونوی جنسیت و بعد اون زندگی شد جهنم. میگفت من این بچرو نمیخوام، من از پسر متنفرم من از بچگی از بچه ی پسر نفرت داشتم و ازین دست حرفهای عجیب غریب مریض طور...
    منم حرفاشو جدی نگرفتم به طبع فکر میکردم شوخی میکنه و بدنیا که بیاد عاشقش میشه اما نشد و بدترم شد. اصلا فکرشم نمیکردم جدی باشه

    در انتها اینم بگم که همسرم یه برادر کوچیکتر داره که خانوادش بسیار حمایتش میکنن و خیلی هم موفقه. همسرم همیشه از بچگی به شوخی راجب حسادت به برادرش و اینکه مادر و پدرش عاشق داداشش بودنو اونو زیاد دوست نداشتن و به اصطلاح پسری بودن صحبت میکنه که البته همیشه با لحن شوخی و خنده و ادا اصولو مسخره بازیه...
    نمیدونم این قضیه میتونه باعث عدم علاقه به بچه بشه؟
    به نظرم مشکل همسرتون می تونه افسردگی بعد زایمان باشه ولی این تمام مطلب نیست . پیش یه روانکاو برین . همان طور که نوشتین در دوران گذشته شون و خانواده شون اتفاقاتی افتاده که باید بررسی و حل بشه .
    ایشون باید یاد بگیرن و تمرین کنن از گذشته خارج بشن و یه مسیر خوب را با تجربه گذشته و امید به آینده برای پسرشون به ارمغان بیارن . فرار و شکایت و گله از دیگران و حذف مسئله راه حل و توجیح نیست .لازمه تمام این درد و دل ها را پیش روانکاو بگن و مشاور هم با تکنیک های گفتاری و روانشناختی این مشکل را حل می کنه . نقش شما هم مهمه - صبر و تحمل و انعطاف شما باعث میشه ایشون هم کم کم از خواب زمستونی بیان بیرون . قوی بودن را بهش تلقین کنیم نه یه فرد ضعیف و شکست خورده . عشقتون را بهش بیشتر کنین و زود نا امید نشین .حتما حضوری به مشاور مراجعه کنین چیزی نیست که بتونین مجازی حل کنین .با رعایت این موارد ، صبر داشته باشین به مرور زمان بهبود پیدا میشه . پاینده باشین .
    ویرایش توسط Niagara : شنبه 22 خرداد 00 در ساعت 14:44

  11. کاربر روبرو از پست مفید Niagara تشکرکرده است .

    فرشته اردیبهشت (یکشنبه 23 خرداد 00)

  12. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 22 خرداد 00 [ 23:34]
    تاریخ عضویت
    1400-3-22
    نوشته ها
    2
    امتیاز
    1,186
    سطح
    18
    Points: 1,186, Level: 18
    Level completed: 86%, Points required for next Level: 14
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 6 در 2 پست

    Rep Power
    0
    Array
    عرض سلام و ادب خدمت عزیزان و کارشناس محترم

    همونطور که حدس میزدم انگار انگشت اتهام سمت بنده هست و کسی عمق حرفهای بندرو درک نکرده و متاسفانه تند و احساسی و عجولانه قضاوت شدم که ایرادی نداره، من دنبال راه حل هستم و اگه نبودم ثبت نام نمیکردم تا مشکلم رو توضیح بدم و راهنمایی بخوام.
    الان لازم میبینم چندتا نکترو به عنوان یه مرد و یه پدر بگم :
    شرایط حال حاضر الان زندگیه من شرایط عادی نیست که براحتی برم سمت همسرم و بهش محبت کنم یا بشینم باهاش صحبت کنم یا ببرمش بیرون! شرایط الان زندگی ما شامل یجور بحران شده که از هر وری بخوام جمعش کنم انگار از یه ور دیگه میزنه بیرون! دوستان لطف کردن اومدن گفتن خانوم شما زایمان کرده افسردگی گرفته طبیعیه. باید بهش محبت کنید و ... ولی هیشکی از بار و فشاری که الان رو دوشه منه حرفی نزده ، خیلی چیزا و جزییات هست که نگفتم و شاید الان یه چندتا از این موارد رو با مثال توضیح بدم بد نباشه


    • ما از ماه ۵ بارداری همسرم بخاطر توصیه دکتر و ترس و ناراحتی خودش دیگه هیچ رابطه ای نداشتیم. بنده به عنوان یه مرد از یه زندگی نرمال با روابط منظم افتادم تو سراشیبی تحمل استرس و ناراحتی و غرغر و همون نیمچه آرامش روابطی که یه مرد بعد یروز سخت کاری و سرکله زدن تو محیط کاری بهش احتیاج داره ازم سلب شد که خب اعتراضی نداشتم چون شرایطو میدیدم. خانومم بارداری خوبی نداشت. اذیت بود، شبا نمیتونست بخوابه کمر درد و پادرد و ناراحتی و استرس مال ایشون بود درست! ولی همه ی ناراحتی های زنم به منم منتقل میشد طبیعتا خودمم ازین وضع ناراحت بودم. پیش خودم گفتم عب نداره بچه دنیا اومد درست میشه که نشد. الان بچه دنیا اومد با وضع بدنی همسرم حداقل تا دوماه خبری از رابطه نیست و من همچنان بشدت تحت فشارم.
    • همه از زایمان خانوما صحبت میکنند هیشکی از استرس پدر بودن و پدر شدن و مسیولیتش حرفی نمیزنه. اگه ایشون درد زایمان کشیدن خدا میدونه منم اون چندساعت پشت در اتاق زایمان چی کشیدم .استرس و دلهره سالم بودن زنم و پسرم. نگرانی ها و هدفام برای آینده ی بچم و خیلی درگیری های ذهنی دیگه
    • بعد تولد پسرم براش هدیه گرفتم گل گرفتم بهش محبت کلامی کردم اما انگار طرفم دیوار باشه هیچ بازخوردی نداشت
    • پسرم زردی داشت چند روز اول باید تو دستگاه نگرش میداشتیم خانومم طاقت نداشت بیمارستان باشه میخواست برگرده خونه با گرفتاری افتادم دنبال تهیه دستگاه و وسایل مورد نیاز اومدیم خونه
    • تو خونه که اومدیم بهانه گیریها و ناراحتی ها شروع شد، به بچه شیر نمیداد. بارها باهاش حرف زدم لباسش از شیر خیس میشد ولی حاضر نبود ذره ای به بچه ی خودش شیر بده. پسرم جلوی چشمام از گریه کبود میشد روز ب روز وزن کم میکرد اونوخت خانوم فقط میتونست براش گریه کنه. شما بودین به عنوان پدر چه حالی میشدین این صحنه هارو میدیدین؟
    • به مامان خودش موضورو میگم میگه طبیعیه دخترم افسردگی بعد زایمان گرفته کم کم خوب میشه ولی ما که خوب شدنی ندیدیم! ایراد میگیرن به من که شاید تو بهش توجه نکردی ولی به مولا کاری نبوده که تونسته باشمو نکرده باشم!!! حالا مامانمو مامان خودش هفته های اول پیشمون بودن کمک میکردن ولی دیگه اونام خونه زندگی دارن تا ابد که نمیتونن بمونن. مامان بنده زود مجبور شد بره چون خونشون شهرستانه و الا جونشه و جون اولین نوش.
    • یروز از سرکار اومدم خسته و کوفته میبینم نه یه لقمه غذا تو خونس نه چراغی روشنه، بچه تو گهواره انقدر گریه کرده صداش گرفته بزور در میاد و رنگشم ارغوانی شده، شما بودین به عنوان یه پدر همچین صحنه ای میدیدین چه حالی میشدین؟؟؟ چجوری با دیدن این صحنه برم تو اتاق بغلش کنم نوازشش کنم بهش جملات محبت آمیز بگم؟!!!
    • تا میام باهاش حرف بزنم روشو میکنه اونور و میگه هیچی نمیخوام بشنوم. نمیذاره بهش دست بزنم. کلا خودشو رها کرده حتی یه برس حاضر نیست به موهاش بکشه. جلوی آینه خودشو نگاه میکنه اشک میریزه. بعد زایمان کلی اضافه وزن پیدا کرده و رو شکمش و پاهاش ترک خورده. بدنش خیلی تغییر کرده جوری که خودم برای اولین بار بعد زایمان دیدمش واقعا شوکه شدم اما خدا شاهده یبارم به روم نیاوردم چون خودم میدونم تغییرات فیزیکی بعد زایمان تو همه ی خانوما هست. انتظار ندارم الان برام خوش هیکل و ... باشه ولی انتظار دارم که عین همه ی خانوما زن زندگی باشه. بلند شه خودشو جمع و جور کنه به خونه برسه به بچه برسه به خودش برسه.
    • از وقتی مامانش رفته دست به سیاه سفید نزده، همه ی کارارو من کردم. پسرمم متاسفانه همش بیقراره شبا که حداقل ۴-۵ مرتبه بیدار میشه گریه میکنه. من اصلا یشب نتونستم آروم بخوابم، تا بحال خانومم یبارم بلند نشده. بچم داره شیر خشک مصرف میکنه درصورتیکه باید شیرمادرشو بخوره و همه ی اینا دیدنو تحمل کردنش برام عذابه.
    • من علاوه بر همه ی اینا مرد خونه هستم شاغلم کار میکنم و کلی مسیولیت بیرون خونه رو دوشمه الان چندین روزه نمیتونم برم سر کار، کلی استرس کاری و فشار سنگین کارای تلنبار شده رومه،. چک و قسط عقب افتاده و سر کله زدن با یه عالم گرفتاری کاری
    • واقعا به عنوان یه مرد دیگه چیکار میتونستم بکنم که نکردم که بعضی از دوستان انگشت اتهامشونو گرفتن سمت بنده؟؟
    • من الان بشدت به وجود یه زن توی زندگیم احتیاج دارم و دیگه تنهایی و یه تنه نمیکشم. دلم میخواد این زن همسر خودم باشه اما هرکاری میکنم تعلقی ازش به زندگی و بچم نمیبینم دیگه موندم که ایراد از کجاست؟
    • خانواده ی من شهرستانن و مادر همسرم هم مریض احوال هستن نمیتونن کلا بچرو بذارم پیششون. بچه الان به مادر احتیاج داره. حتی من شک دارم که این بیخوابیهای شبونه و بیقراری هاش بخاطر عدم محبت و درآغوش کشیدن مادرش باشه. من علاوه بر همه ی اینا بشدت نگران پسرمم


    کارشناس محترم خانوم سحر بهاری همسرم ۳۳ ساله هستن و توی شرکت خصوصی بخش فروش کار میکردن، بنده بعد از بچه نذاشتم بره سرکار چون فقط همین کمه که بذارم ایشون از خونه بره بیرون و صب تا شب من بمونم و یه بچه ی شیرخواره تک و تنها...

  13. 3 کاربر از پست مفید Farzin_S تشکرکرده اند .

    فرشته اردیبهشت (یکشنبه 23 خرداد 00), سحر بهاری (یکشنبه 23 خرداد 00), طنین باران (یکشنبه 23 خرداد 00)

  14. #8
    مدیران انجمن

    آخرین بازدید
    شنبه 14 بهمن 02 [ 11:21]
    تاریخ عضویت
    1398-4-16
    نوشته ها
    1,559
    امتیاز
    27,432
    سطح
    98
    Points: 27,432, Level: 98
    Level completed: 9%, Points required for next Level: 918
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    OverdriveVeteranTagger Second Class25000 Experience Points
    تشکرها
    1,379

    تشکرشده 2,636 در 1,206 پست

    Rep Power
    291
    Array
    ممنون که حرف های خودتون رو با ما در میان گذاشتین. همانطورکه بالاتر خدمتتون عرض کردم مطمئنا شما هم این مدت آزرده شدین و این حق براتون محفوظ هست.

    اما فعلا برای رفع مشکل فقط بشما دسترسی داریم و این بمعنی مقصر دانستن یا انداختن بار بیشتر بر روی دوشتون نیست. لذا باز هم نیاز هست تلاش مجددی داشته باشین و خانوادتون رو از آسیب بیشتر حفظ کنین.
    در زندگی همه ی ما گاهی رنج وجود داره، برای هر کسی به طریقی. اما این رنج رو میشه توام با پذیرش مدیریت و حل کرد.

    وقتی کسی رو دوست داریم و پیوندی برقرار میشه باید تفاوتی با سایرین برای او داشته باشیم و اینجاست که دوست داشتن شکل واقعی خودش رو نشان میده. بقول نزار قبانی شاعر ؛
    همه تو رو میبینن اما من احساست میکنم.

    « تو وقتی ساکتی حرف های تو رو میشنوم ، وقتی حرف میزنی بغض ها، ناراحتی ها و ... تو رو لمس میکنم، وقتی بخودت نمی‌رسی و آشفته ای یعنی حتما نیاز به کمک داری... »
    .................................

    _ چگونگی استفاده از کلمات و جملات خیلی مهمه. به جملات زیر دقت کنین؛

    * اگر دوست داری چیزی بگی، خوشحال میشم هر زمان که دوست داشتی باهام در میان بگذاری.
    * به نظرت چطور میتونم حمایت خوب و درستی ازت داشته باشم؟
    * قرار نیست با هر بحرانی یا ... نظر من در باره ی تو عوض بشه.
    و ...

    _ اگرچه طی مدت اخیر شما درگیر اتفاقات منزل بودین اما لازمه به ساعت کاری خودتون هم دقت کنین. اگر امکان داره بررسی داشته باشین و وقت بیشتری رو به خانواده اختصاص بدین. مردی یا زنی که بیشتر اوقاتش رو بیرون از منزل سپری میکنه زمان بازگشت به منزل نمیتونه آنچنان که باید در نقش خودش ظاهر بشه و توقع داره زحماتش رو ببینن و ... اما از طرف دیگر خانوادش هم از این فقدان حضور و ... تأثیر گرفتن و این به تنهایی میتونه روابط با اهل خانه رو با هم تغییر بده و سبب آسیب بشه.

    _ مورد بعدی همسر شماست، اینکه فعلا سرکار نمیره و لازمه به فرزندتون رسیدگی کنه. پس اجازه بدید به فعالیت های مورد علاقش بپردازه، سرگرمی و تفریح رو تو برنامه هاتون داشته باشین ( نه اینکه از خونه خودتون در بیاین برید خونه مادر زن یا مادرتون و... برید امکان تفریحی ). این برای روحیه خودتون هم خوبه. گاهی از اطرافیان برای نگهداری یکی ، دو ساعته کمک بگیرین و تایم ناهار یا شام رو بیرون با همسرتون بگذرونید یا اینکه برید پارک قدم بزنین یا هر تفریح مفید دیگری .

    _ تقسیم وظایف خیلی مهم هست. از همسرتون بابت رسیدگی هر چند کم قدردانی کنین، اگر خوراکی یا هدیه کوچکی خوشحالش میکنه براش تهیه کنین و برای خودتون هم که یه پدر خوب و آگاه هستین یه هدیه بخرین. از همسرتون در مورد نیازمندیهای فرزندتون بپرسین، یه زمان مشخص برای خواب همسرتون و خودتون در نظر بگیرین و تو اون زمان که همسرتون استراحت میکنه شما از فرزندتون مراقبت کنین تا بی خوابی بوجود نیاد. توجه به برنامه ی غذایی و نیازمندی های مادر پس از زایمان بسیار مهمه و در خلق و خو و سلامت جسمی تاثیر داره.

    ویرایش توسط سحر بهاری : یکشنبه 23 خرداد 00 در ساعت 10:00

  15. 3 کاربر از پست مفید سحر بهاری تشکرکرده اند .

    فرشته مهربان (سه شنبه 22 تیر 00), فرشته اردیبهشت (یکشنبه 23 خرداد 00), طنین باران (یکشنبه 23 خرداد 00)

  16. #9
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 28 تیر 00 [ 10:36]
    تاریخ عضویت
    1392-1-18
    نوشته ها
    217
    امتیاز
    10,303
    سطح
    67
    Points: 10,303, Level: 67
    Level completed: 64%, Points required for next Level: 147
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    388

    تشکرشده 576 در 165 پست

    Rep Power
    44
    Array
    سلام خدمت شما.
    قدم نورسیده رو بهتون تبریک میگم.امیدوارم روزای خیلی خوبی رو کنار هم سپری کنید.
    من زایمان کردم و کاملا شرایط همسرتون رو درک میکنم.
    اجازه بدید از روحیات خودم توی اون برهه بگم تا متوجه بشین چه فشاری روی یه زن تازه زایمان کرده هست.
    ۹ ماه بارداری علاوه بر شرایط جسمی،بر اساس تغییرات هورمونی،چنان روحیات آدم زیر و رو میشه که مطمئن باشید هرگز قادر به درکش نیستید.یه خانم باردار ممکنه از یه حرف ساده چنان به هم بریزیه که تا ساعت ها گریه کنه.
    من زایمان به شدددددت سختی داشتم.قطعا از درد زایمان درکی ندارید.اینکه بند بند وجود یه فرد مجبور به تحمل درد باشه.متاسفانه بعد از ساعت ها درد مجبور به سزارین شدم.بعد از جراحی وقتی بچه مو بهم دادن دوسش نداشتم.نمیخواستم بغلش کنم.ازش میترسیدم.حتی حوصله شیر دادن بهش رو نداشتم.مدام گریه میکردم.بعد از دو روز زردی گرفت که بیمارستان بردمش.اون چند روز به اندازه کل عمرم گریه کردم.واقعا شرایط سختی بود.
    شما از شیردهی به نوزاد میگین اما واقعا تجربه نکردین که با کلی زخم و درد حداقل نیم ساعت ثابت وایسی تا نوزاد تازه متولد شده شیر بخوره چقدر سخته.
    اینکه اندامم رو دوست نداشتم،صورتمو دوست نداشتم،دوست داشتم تنها باشم،حتی دیدن بچه م که الان تمام زندگیمه برام سخت بود.
    بعد از اون شرایط هم که بچه م کولیک و رفلاکس شدید گرفت.تا شش ماه شبا تا ۳ صبح گریه میکرد.این شرایط چیزی از من باقی نمیگذاشت.از منی که بی نهایت فعال و اجتماعی بودم یه زن درمانده ساخت که هیچی خوشحالم نمیکرد.
    دوست نداشتم حتی همسرم لمسم کنه.
    معنی افسردگی بعد از زایمان خیلیییی فراتر از این حرفاست.من که به آشپزی شهره بودم هیچی درست نمیکردم.نظافت خونه اصلا.کلا شرایط وحشتناکی بود.تصور اینکه تمام قلبت برای یه موجود کوچولو بتپه اما از طرفی هم نخوای که مسئولش باشی.

    اما تنها چیزی که منو از اون شرایط نجات داد عشق و صبوری همسرم بود.همسر من از ابتدای بارداری (به خاطر شرایط سخت بارداریم) تا ۵ ماهگی بچه م که کولیکش بهتر شد با من رابطه ای نداشت.چون آمادگیشو نداشتم.حتی گاهی احساس میکردم دوسش ندارم.بهشم گفتم.اما با صبوری باهام برخورد میکرد.از سرکار میومد خونه با خودش نهار میگرفت(چون نمیتونستم آشپزی کنم).خونه رو مرتب میکرد.بچه م که درد های کولیکی داشت بغلش میکرد.رفته رفته معجزه عشقش حالمو بهتر کرد.درک کردنش برام یه دنیا ارزش داشت.

    بعدش که مشاوره رفتم برای حالم.چون به معنای واقعی کلمه افسردگی داشتم.الان که بچه م نزدیک دو سالشه تموم دنیای من و پدرشه و اون روزای سخت گذشتن.

    حواستون باشه این روزا برای همسر شما هم میگذره.اما اگه زخمی به قلبش بزنین تا عمر داره یادش نمیره.باهاش صبوری و مهربونی کنین.حالش خوب میشه.

    مشاوره م میگفت به قدری افسردگی بعد از زایمان جدیه که مواردی از نوع حادش بوده که تمایل به کشتن فرزند هم داشتن.تصور کنین چقدر این موضوع مهمه و چقدر حال یه خانم میتونه بد باشه که به جگر گوشه ش آسیب برسونه

    امیدوارم زندگیتون به زودی به روال خوبی برگرده

  17. کاربر روبرو از پست مفید hanie_66 تشکرکرده است .

    فرشته اردیبهشت (یکشنبه 23 خرداد 00)

  18. #10
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    دیروز [ 11:53]
    تاریخ عضویت
    1398-6-08
    نوشته ها
    1,064
    امتیاز
    23,521
    سطح
    94
    Points: 23,521, Level: 94
    Level completed: 18%, Points required for next Level: 829
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassOverdriveVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    1,686

    تشکرشده 2,221 در 905 پست

    Rep Power
    221
    Array
    سلام، من سوالی به ذهنم خطور کرده، مادرهای قدیمی چجوری زایمان میکردن؟ اونا که فاصله بین زایمانهاشون یکی دوسال بیشتر نبوده، اگه قرار بر افسردگی و مشکلات اینچنینی بوده، بنده خداها مادرهای قدیمی که داغون بودن پس، همش توی افسردگی بودن که!!!
    قصد جسارت به خانمای محترم رو البته ندارم، سوالی بود که به ذهنم خطور کرد


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 11:05 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.