سلام
شاید این مشکلی که میخوام مطرح کنم عجیب و باورنکردنی باشه اما برای بنده معضل لاینحلی شده که بشدت منو از این زندگی دلسرد و ناامید کرده. اظهار این مطلب برام ناخوشاینده یجورایی حس میکنم اینجا بهترین محیط برای مطرح کردنش هست. امیدوارم کارشناس محترم بتونن گره از این مشکل باز کنن.
من ۳۹ سالمه ، شاغل تمام وقت هستم ینی هرروز صبح زود از در میزنم بیرون و غروب ساعت ۶ برمیگردم خونه، ۱۵ مآهه که با خانومم ازدواج کردم و به لطف خدا ۲۶ روزه که صاحب یه پسر شدم. تا اینجای کار همه چی معقول بنظر میرسه، اما مشکل اصلی اینجاست که همسر بنده بچرو نمیخواد، هیچ تمايل یا حس مادرانه ای بهش نشون نمیده فقط اوقاتی که مجبور بشه با اکراه بغلش میکنه و حاضر نست بهش محبت کنه انگار بچه ی غريبس!
حتی به بچه شیر هم نمیده، تو خونه کج خلقه، به کارای منزل رسیدگی نمیکنه، بچه که گریه میکنه ادعای عجز و ناتوانی میکنه و خودشم میزنه زیر گریه و میره تو اتاق درو میبنده.
وقتی بهش میگم چرا بغلش نمیکنی آرومش کنی میگه وقتی نمیخوامش پس چرا بهش وابسته شم!!
یه هفته ی اول مادر من و تا روز ۲۲ هم مادر خودش اینجا بودن پسرمو نگر میداشتن و تر و خشکش میکردن اما از وقتی دست تنها شدیم زندگی تو این ۴-۵ روز برام جهنم شده به هیچ کسی هم نمیتونم بگم چون دیگه آبرویی نمیمونه...
جلوی دیگران خودشو یکم جمع میکنه و بروش نمیاره، کماکان بی میل و رغبته اما ابراز نمیکنه ولی وقتی تنهاییم انگار بچه ای هم توی خونه نیست! به مادرش گفتم حاضر نیست به بچه شیر بده، مادرش باهاش حرف زد تاثیری نداشت تازه بدترم شد.
مادر ایشون میگن افسردگی بعد زایمان گرفته یکم زمان میخواد کم کم درست میشه اما این همه زن بچه دار میشن کودوم یکی اینجوری زندگیشو میبوسه بذاره بکنار؟ واقعا نمیفهمم چرا اینجوری شده و داره آتیش میزنه به زندگیمون. این أواخر حتی بدترم شده یهو بیدلیل میزنه زیر گریه حرفای ناجور و کفر میگه که از گفتنش أبا دارم. یا با گریه های بچه دستاشو میذاره رو گوشش و میره تو اتاق بیقراری میکنه...
لازم به ذكره که همسرم قبل بارداری ابدا اینجور نبود، خانوم و باوقار و مهربون بود الان انگار یه آدم دیگست. ما سنتی و به اصطلاح با فکر و منطق ازدواج کردیم، من یه زندگی بی دغدغه و آروم میخواستم که این جهنم شد نتیجش.
البته اینم بگم که از همون ابتدا میدونستم همسرم دختر دوست داره حتی توی جلسه ی خواستگاری هم که از بچه حرف زدیم گفت ایده آل زندگیم اینه که دو تا دختر داشته باشم بهش گفتم خب بچرو خدا میده جنسیت که دست ماها نیست، من همیشه از خدا میخوام که سالم و صالح باشه اما همسرم عاشق دختر بود و اولین باری هم که فهمید بارداره همش دنبال انتخاب اسم دختر و خرید لباس و وسایل نوزاد دخترونه بود، کلی ذوق و شوق مادری داشت. همه چی هم عالی بود تا رفتیم سونوی جنسیت و بعد اون زندگی شد جهنم. میگفت من این بچرو نمیخوام، من از پسر متنفرم من از بچگی از بچه ی پسر نفرت داشتم و ازین دست حرفهای عجیب غریب مریض طور...
منم حرفاشو جدی نگرفتم به طبع فکر میکردم شوخی میکنه و بدنیا که بیاد عاشقش میشه اما نشد و بدترم شد. اصلا فکرشم نمیکردم جدی باشه
در انتها اینم بگم که همسرم یه برادر کوچیکتر داره که خانوادش بسیار حمایتش میکنن و خیلی هم موفقه. همسرم همیشه از بچگی به شوخی راجب حسادت به برادرش و اینکه مادر و پدرش عاشق داداشش بودنو اونو زیاد دوست نداشتن و به اصطلاح پسری بودن صحبت میکنه که البته همیشه با لحن شوخی و خنده و ادا اصولو مسخره بازیه...
نمیدونم این قضیه میتونه باعث عدم علاقه به بچه بشه؟
خیلی نگرانم
اینروزا حتی میترسم پسرمو با زنم تو خونه تنها بذارم. الان چند روزه از کار و زندگی افتادم و رومم نمیشه این قضیرو با کسی مطرح کنم چون هیشکی باورش نمیشه و همه فکر میکنن دارم محمل میگم.
ازاین زندگی بشدت سرد شدم، نگران پسرمم و نمیدونم باید با همسرم چکار کنم. إحساس میکنم دچار یه بیماری روحی-روانی شدیده که تازه الان سرباز کرده.....
نمیخوام به طلاق فکر کنمو نمیدونم با یه بچه ی نوزاد باید چیکار کنم. ازونطرف پسرم هم همش بیقراره شبا تا صبح نمیخوابه و گریه میکنه و منم از شب بیداری و سختی و اضطراب حسابی کلافه ام...
با همسرم چندین بار حرف زدم بارها باهاش صحبت کردم فایده نداشته هربار با اشک میره تو اتاق درو میبنده خودشو حبس میکنه انگار خودشم تو عذابه، بهش میگم بگیر بچرو یبار بغل کن چند ساعت درآغوشش بگیر ببین چقدر آروم میشی میگه نمیخوام بهش علاقه مند شم بچرو بده به کسی که دلش بچه میخواد و نداره!!!
اینا حرفای آدم سالمه؟
شک کردم که به کلی عقل از سرش رفته
یبار از سر کار اومدم دیدم پسرم انقدر گریه کرده رنگش کبود شده خانومم خودشو تو اتاق رو تخت حبس کرده، انقدر عصبانی شدم که همونجا یه کشیده ی محکم خوابوندم تو گوشش اولین باری بود که دستم روش بلند میشد، اونوخت رفته به همه گفته من کتکش میزنم....
واقعا نمیدونم چیکار کنم، فعلا چند روز سر کار نمیرم خودم بالای سر پسرم هستم اما هیچ فکر و راه حلی برای طولانی مدت به مغزم خطور نمیکنه. خواستم ببرمش پیش دکتر و روانپزشک ولی همکاری نمیکنه و حاضر نیست جایی بیاد
بااید چه راهکاری پیش بگیرم؟
طلاق؟
تهدید؟
دیگه خودمم نمیدونم با این زندگی که تو منجلابه و یه بچه ی شیرخواره باید چیکار کرد؟
دوست ندارم به ازدواج مجدد یا اینچیزا فکر کنم ولی از طرفی هم بشدت تحت فشارم، حتی یبار به این فکر کردم که خانوم بیوه ای رو صیغه کنم هم برای اینکه به بچه شیر بده و بهش برسه و هم برای اینکه خودم بتونم حداقل ۱ ساعت رنگ آرامشو زندگیو ببینم...
دلم نمیخواد این اتفاق بیفته
زن و زندگیمو دوست دارم اما بشدت کلافه و عصبی و نگرانم
علاقه مندی ها (Bookmarks)