نوشته اصلی توسط
gholam1234
سلام برادر راشامون ' خوبی؟ بیا و برامون تعریف کن که چیکار کردی؟ وضعیتت چطوره؟
سلام غلام عزیز
از اینکه دیر پاسخ میدم عذر میخوام
با توجه به روحیه داغون خودم و اینکه حدس میزنم به نوشته درآوردن احوالم، اولا خیلی سخت و شاید غیر ممکن باشه (امیدوارم از پسش بربیام) و دوما یادآوری ماجرا، عذاب روانیم رو بیشتر کنه و سوما احساس شرم (اعضا تالار همدردی و مشاوری که پیشش میریم و پزشکی که در هنگام تهدید به خودکشی خانمم ماجرا رو بهش اطلاع دادیم تا با کمک ایشون خانمم رو بستری کنیم تنها افرادی هستن که از این ماجرا اطلاع دارن)، تا الان چیزی در مورد وضعیت الآنم ننوشتم.
خاطرم هست که از بعد از آخرین پستم در بهمن ماه سال گذشته کاملا با ایشون قهر بودم و در حالت تهدید که باید مهریه ش رو ببخشه وگرنه خیلی زود همه ماجرا رو برای اطرافیان برملا میکنم. ایشون اولش با وقاحت فقط میخواست که مهریه فقط نصف بشه و صفر نشه و من قبول نکردم که آخرش ایشون به یه مشاور متخصص در امر خیانت مراجعه کرد و با نظر اون مشاور با ابراء مهریه موافقت کرد اما قبلش بارها ازم قول گرفت که بعد از ابراء به فکر طلاق نیفتم مگر اینکه دوباره متعهد بشم مستمری در حد اقساط مهریه به ایشون پرداخت کنم که من متاسفانه قبول کردم 😟
با این وضعیت وارد سال جدید شدیم. من در خیلی موقعیتها که در موقعیت انفجاری قرار میگرفتم ماجرا رو به روش میاوردم و ایشونم بغض و مظلوم نمایی نشون میداد که بعد از یک ماه دوباره به اصرار ایشون پیش مشاوری که پارسال مراجعه کرده بودیم رفتیم. مشاور بهمون گفت که طرز برخورد من خیلی بزرگ منشانه بوده و کمتر مردی ممکنه اینطوری برخورد کنه که همین موضوع هم بیشتر برام آزار دهنده اومد که انگار واقعا در این موضوع به طور استثنایی بیغیرتی دارم به خرج میدم.
اما به هر حال و بعد از دو جلسه دیگه که پیش مشاور رفتیم، وقتی به خودم اومدم دیدم دارم برای بهبود رابطه مون مشاوره میگیرم و انگار دیگه اون آدمی که تمام هم و غمش پیدا کردن راهی برای جدایی بی دردسر بوده نیستم.
هر وقت به این موضوع فکر میکنم احساس شرم و ضعف مفرط بهم دست میده که چرا دیگه عرضه ابراز نظرم برای لزوم جدایی مون رو ندارم و چرا اون نفرت اولیه که در وجودم نسبت به ایشون زبونه میکشید کمتر شده؟...
چرا آنقدر فراموشکارم؟
نمیدونم آخرش این جلسات مشاوره ای چه هدفی داره؟
مشاور گفت که ممکنه آخرش معلوم بشه که این زندگی قابل دوام نیست ولی وقتی بدون توجه به جریاناتی که پیش اومده داره تلاش میکنه ما اشتباهاتمون در روابط روزمره زندگی تصحیح بشه، چطور ممکنه به اون نقطه برسیم؟
وقتی از خارج به موضوع نگاه میکنم اصلا فکر به ادامه این زندگی برام احمقانه و غیر ممکن و بیغیرتانه میاد ولی الان تو همین حالت هستم و دارم به زندگی ادامه میدم…
ایناست که این حس سردرگمی رو برام ایجاد کرده که در پست قبلیم گفتم.
راستی از اول سال جدید چندین بار این حرف رو از زبونش بیرون کشیدم که کاملا بهم حق میده ازش انتقام بگیرم و بهش خیانت کنم ولی خب آدم این کار هم نیستم و همش برای ارضای حس انتقام خودم هست.
راستی ایشون موقعیت شغلیش هم داره روزبهروز بهتر میشه و به زودی کارمند رسمی دولت میشه و کم کم به سطح درآمد خودم هم ممکنه نزدیک بشه.
الان که این پست رو نوشتم متوجه شدم که همونطور که روانشناس ها و مشاور ها میگن هر چقدر هم احساسات درونی آدم گنگ و مبهم باشه، باید سعی کنه همش رو بنویسه . همین نوشتن و سعی در جمله بندی باعث شد کمی از ابهام احساسیم کم بشه و از این بابت از تالار همدردی ممنونم.
تنها باید حقیقت را بیان کرد، نه دروغی را که حقیقی انگاشتنش خوب است.
"بخشی از پیام برتراند راسل برای آیندگان"
علاقه مندی ها (Bookmarks)