به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 6 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 71
  1. #51
    مدیران انجمن

    آخرین بازدید
    یکشنبه 30 اردیبهشت 03 [ 14:52]
    تاریخ عضویت
    1393-12-20
    نوشته ها
    3,163
    امتیاز
    90,341
    سطح
    100
    Points: 90,341, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.3%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    7,823

    تشکرشده 6,798 در 2,375 پست

    Rep Power
    0
    Array

    فرازی از دل نوشته های شهید دکتر چمران :

    خدایا تو را شکر مي کنم ، که از پوچی ها ، ناپايداری ها ، خوشی ها و قيد و بندها آزادم کردی ،،،
    و مرا در طوفانهای خطرناک حوادث رها ننمودی، و درغوغای حيات، در مبارزه با ظلم و کفر غرقم کردی، لذت مبارزه را به من چشاندی ،،،
    مفهوم واقعي حيات را به من فهماندی، فهميدم که سعادت حيات در خوشی و آرامش و آسايش نيست ، بلکه در جنگ و درد و رنج و مصيبت و مبارزه با کفر و ظلم و بالاخره در شهادت است .


    خدايا تو را شکر مي کنم که به من نعمت " توکل " و "رضا " عطا کردی،
    و در سخت ترين طوفانها و خطرناکترين گردابها، آنچنان به من اطمينان و آرامش دادی که با سرنوشت و همه پستی ها و بلنديهايش آشتی کردم و به آنچه تو بر من مقدر کرده ای رضا دادم .



    خدايا در مواقع خطر مرا تنها نگذاشتی ، تو در کوير تنهايی ،، انيس شبهاي تار من شدی،
    تو در ظلمت نااميدی، دست مرا گرفتی و کمک کردی، که هيچ عقل و منطقی قادر به محاسبه پيش بيني نبود،
    تو بر دلم الهام کردی و به رضا و توکل مرا مسلح نمودی، و در ميان ابرهای ابهام و در مسيری تاريک مجهور و وحشتناک مرا هدايت کردی ،،،


    از تو مي خواهم که طبع ما را آنقدر بلند کنی که در برابر هيچ چيز جز خدا تسليم نشويم ،،
    دنيا ما را نفريبد، خودخواهي ما را کور نکند. سياهي گناه و فساد و تهمت و دروغ و غيبت ، قلب های ما را تيره و تار ننمايد.
    خدايا به ما آنقدر ظرفيت ده که در برابر پيروزی ها سرمست و مغرور نشويم،
    خدايا به من آنقدر توان ده که کوچکی و بيچارگی خويش را فراموش نکنم و در برابر عظمت تو خود را نبينم.








    یادش گرامی
    ویرایش توسط باغبان : دوشنبه 13 بهمن 99 در ساعت 17:00

  2. 5 کاربر از پست مفید باغبان تشکرکرده اند .

    Mvaz (دوشنبه 13 بهمن 99), همراهی (سه شنبه 17 فروردین 00), ملكه برفی (سه شنبه 01 تیر 00), افسونگر (چهارشنبه 11 فروردین 00), سرشار (یکشنبه 24 مرداد 00)

  3. #52
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    امروز [ 18:24]
    تاریخ عضویت
    1398-1-10
    نوشته ها
    786
    امتیاز
    23,235
    سطح
    93
    Points: 23,235, Level: 93
    Level completed: 89%, Points required for next Level: 115
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassOverdriveVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,574

    تشکرشده 1,776 در 732 پست

    Rep Power
    172
    Array
    به مناسبت سالروز شهادت شهدای کانال کمیل و گمنامی شهید هادی:

    در زندگی بسیاری از بزرگان ترک گناهی بزرگ دیده می‌شود که باعث رشد سریع معنوی آنان گردیده است.این کنترل نفس بیشتر در شهوات جنسی بوده و حتی در مورد داستان حضرت یوسف (ع)خداوند می‌فرماید: « هرکس تقوا پیشه کند و ( در مقابل شهوت و هوس ) صبر و مقاومت نماید. خداوند پاداش نیکوکاران را ضایع نمی‌کند » که نشان می‌دهد این یک قانون عمومی بوده و اختصاص به حضرت یوسف (ع) ندارد. در ماههاي اول پس از پيروزي انقلاب ، ابراهیم با همان چهره و قامت جذاب در حالی که کت و شلوار زیبائی می‌پوشید به محل کارش در شمال شهر می‌آمد. یک روز متوجه شدم ابراهیم خیلی گرفته و ناراحت است و کمتر حرف می‌زند، با تعجب به سمتش رفتم و گفتم: "داش ابرام چیزی شده ؟" گفت: "نه چیز مهمی نیست"، گفتم: "اگر چیزی هست بگو، شاید بتونم کمکت کنم". کمی سکوت کرد و گفت: "چند وقته یه دختر بدحجاب تو این محله به من گیر داده و گفته تا تو رو به دست نیارم ولت نمی‌کنم" کمی سکوت کردم و بعد یکدفعه خنده‌ام گرفت، ابراهیم با تعجب سرش را بلند کرد و پرسيد: "خنده داره؟" گفتم: "داش ابرام با این تیپ و قیافه که تو داری، این اتفاق خیلی عجیب نیست!" گفت: "یعنی چی؟یعنی به خاطر تیپ و قیافه‌ام این حرف رو زده". گفتم: "شک نکن". روز بعد دیدم ابراهیم با موهای تراشیده و بدون کت و شلوار و با پیراهن بلند به محل کار اومد، فردای آن روز با چهره ای ژولیده‌تر و حتی با شلوار کردی و دمپائی به محل کار آمد و این کار را مدتی ادامه داد تا اینکه از آن وسوسه شیطانی رها شد. حدود سال54 بود . مشغول تمرين بوديم كه ابراهيم وارد سالن شد . یکی از دوستان هم بعد از او آمد و بي‌مقدمه گفت:"داش ابرام ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده. وقتی داشتی تو راه می‌اومدی دو تا دختر پشت سرت بودن و مرتب داشتن از تو حرف می‌زدن، شلوار و پیراهن شيك كه پوشیده بودی ، از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری". ابراهیم یک لحظه جا خورد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت. برای همین از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد می‌پوشید . هیچوقت هم ساک ورزشی همراه نمی‌آورد و لباسهایش را داخل کیسه می‌ریخت هرچند خیلی از بچه‌ها می‌گفتند: "بابا تو ديگه چه جور آدمی هستی! ما باشگاه می‌يایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم و لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم،آخه این چه لباسهائیه که می‌پوشی!" ابراهیم هم به حرفهاي اونها اهميت نمي‌داد و به دوستانش توصیه می‌کرد که: "اگه ورزش رو برای خدا انجام بدین می‌شه عبادت، اما اگه به هر نیت دیگه‌ای باشین ضرر می کنین."




    منبع

  4. 5 کاربر از پست مفید Mvaz تشکرکرده اند .

    miss seven (پنجشنبه 29 مهر 00), همراهی (سه شنبه 17 فروردین 00), ملكه برفی (سه شنبه 01 تیر 00), باغبان (دوشنبه 27 بهمن 99), سرشار (یکشنبه 24 مرداد 00)

  5. #53
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 22 اردیبهشت 00 [ 23:15]
    تاریخ عضویت
    1397-1-08
    نوشته ها
    150
    امتیاز
    6,509
    سطح
    52
    Points: 6,509, Level: 52
    Level completed: 80%, Points required for next Level: 41
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    233

    تشکرشده 371 در 127 پست

    Rep Power
    40
    Array
    photo_2018-03-19_11-39-55.jpg

    پیکر مطهر سرباز شهید ایرانی در میان گلها


    عکس از ژاک پاولوفسکی ۱۸ مارچ ۱۹۸۵


    دو روز به عیدِ نوروز ۱۰۰ کیلومتری جنوب بصره

    ‍ اين عكس ٢٨ اسفند ١٣٦٣ در جنوب بصره، گرفته شده است. استخبارات عراق، خبرنگاران را به بازديد صحنه درگيري با ايران، برده است. عكاسي به نام پاولوسكي، عكسي از پیکر يك جوان مي‌اندازد كه جاودانه مي‌شود.
    همه اين عكس را قبلاً ديده‌ايم. اما امروز تو دنیای درندشت مجازی دیدم ، گويي براي اولين بار ديده باشم‌اش.
    پسرك آرام خوابيده، مثل هر پسر جواني كه پس از ساعت‌ها تلاش، به خواب سنگيني فرورفته باشد. رنگ چهره‌اش نشان مي‌دهد چند روزيست كه همين جا آرميده. قيافه زيبا و معصومش نشاني از وحشت و درد ندارد. حالت دست‌هايش شبيه كسي است كه در خنكاي يك سحر بهاري، شيرين ترين قسمت از بهترين خواب‌هاي عالم را تجربه مي‌كند.
    جورابش نو است. او تنها كسي نيست كه لباس تميز و عطر، براي عمليات كنار مي‌گذاشت.
    كفش به پا ندارد. كوله پشتي‌اش خاليست. فانوسقه‌اش باز شده. پسر رشيدمان، آنقدر عميق خوابيده بوده كه هرچه داشته، برده‌اند و او بيدار نشده است.
    ويك دنيا گل وحشي بدن نازنين‌اش را در برگرفته‌اند. بخواب پسرم، بخواب عزيز دلم!
    اينجا دور از تو، در وطن، باز بهار در حال اومدنه. اما ما نه حال و هواي تو را داريم ديگر ، نه باور و آرامش‌ات را. اينجا ديگر كسي نيست كه گل‌هاي وحشي، هوس بغل كردنش را بكنند. از خواب كه بيدار شوي، مي‌بيني ما غالباً مرده‌ايم و داريم مي‌پوسيم. ايكاش يك كم از خواب‌هاي زيبايي كه مي‌بيني برايمان حواله كني! يك ذره بركت، يك قبس نور، يك بند ترانه، يك كف دست خوشدلي.
    باباجان! هر وقت بيدار شدي، برگرد و زير پر و بالمان را بگير. قربانت بروم. برگرد. برگرد عزيز دلم و بگرد تا "تبّرك عيد" را كه سال‌هاست گم كرده‌ايم، يك جوري، يك جايي بجوري برايمان.
    قد و بالايت را بگردم، آرام جانم! دير نكني ها!
    روح تمامی شهدای وطن شاد

    منبع: کانال تلگرام تاریخ سیاه و سفید جهان

  6. 7 کاربر از پست مفید scarface تشکرکرده اند .

    miss seven (پنجشنبه 29 مهر 00), Mvaz (دوشنبه 09 فروردین 00), همراهی (سه شنبه 17 فروردین 00), ملكه برفی (سه شنبه 01 تیر 00), افسونگر (چهارشنبه 11 فروردین 00), باغبان (پنجشنبه 26 فروردین 00), سرشار (یکشنبه 24 مرداد 00)

  7. #54
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    امروز [ 18:24]
    تاریخ عضویت
    1398-1-10
    نوشته ها
    786
    امتیاز
    23,235
    سطح
    93
    Points: 23,235, Level: 93
    Level completed: 89%, Points required for next Level: 115
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassOverdriveVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,574

    تشکرشده 1,776 در 732 پست

    Rep Power
    172
    Array
    یک خانه برای سه خانواده!وقتی به قم آمدیم پدرم برای ما یک خانه گرفت که نرویم مستاجری. بعدها آن منزل را فروختیم و یک خانه بزرگتر ساختیم. وقتی خواستیم به منزل جدیدمان برویم آقا مجتبی گفت می خواهد منزل را بفروشد. گفت دو تا از دوستانش زن و بچه دار هستند و خانه ندارند و اوضاع مالی شان خیلی بد است. می خواست با پول آن خانه، برای آنها هم خانه بخرم. آن خانه را فروخت و با پولش برای دوستانش خانه خرید و با باقی مانده آن، برای خودمان یک خانه کوچکتر خرید. با این کار 3 خانواده صاحب خانه شدند.

    خاطره ای از شهید حجت الاسلام سید مجتبی صالحی خوانساری

  8. 5 کاربر از پست مفید Mvaz تشکرکرده اند .

    همراهی (سه شنبه 17 فروردین 00), ملكه برفی (سه شنبه 01 تیر 00), افسونگر (چهارشنبه 11 فروردین 00), باغبان (پنجشنبه 26 فروردین 00), سرشار (یکشنبه 24 مرداد 00)

  9. #55
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 22 اردیبهشت 00 [ 23:15]
    تاریخ عضویت
    1397-1-08
    نوشته ها
    150
    امتیاز
    6,509
    سطح
    52
    Points: 6,509, Level: 52
    Level completed: 80%, Points required for next Level: 41
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    233

    تشکرشده 371 در 127 پست

    Rep Power
    40
    Array
    240901_853.jpg

    لیسانس وظیفه بودم. بدلیل مهارت بالای من در ریاضیات، به واحد دیده بانی توپخانه اعزام شدم. در مناطق کوهستانی که کار برای دیده بان ها بسیار سخت است، گرای تمام مناطق دشمن را به توپخانه دادم و با آتش تهیه بسیار دقیق و پرحجم توپخانه، باعث آزادی منطقه حساس و استراتژیک شیاکوه شدم. زمانی که این مناطق آزاد شد، منطقه دیده بانی من شیاکوه بود. دشمن برای باز پس گرفتن مناطق از دست رفته اش، پاتک زد. من مجددا گرای دشمنانی را که در حال حرکت به سمت ما بودند را به توپخانه دادم و هم سرعت شان را گرفتم هم تلفات شدیدی به دشمن وارد شد. عراق هم در مقابل، تمام توپخانه و تانک هایش را روی شیاکوه متمرکز کرد. شیاکوه زیر آتش توپخانه دشمن شخم زده میشد. تمام همرزمانم که در شیاکوه بودند شهید شدند. من هم زخمی شدم. ولی تا آخرین لحظه توپخانه را هدایت کردم. دشمن تا جایی پیش آمد که من در نهایت، گرای سنگر خودم را دادم!! ای ملت ایران، این آخرین پیام من به شماست: شیاکوه لرزید ولی انشایی نلرزید. من ستوان دوم وظیفه، دیده بان عبدالحمید انشایی هستم.

    منبع: پیج اینستاگرام گنج جنگ

    https://www.instagram.com/ganjejang/

  10. 6 کاربر از پست مفید scarface تشکرکرده اند .

    Mvaz (چهارشنبه 18 فروردین 00), ملكه برفی (سه شنبه 01 تیر 00), افسونگر (شنبه 21 فروردین 00), باغبان (پنجشنبه 26 فروردین 00), سحر بهاری (جمعه 20 فروردین 00), سرشار (یکشنبه 24 مرداد 00)

  11. #56
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    امروز [ 18:24]
    تاریخ عضویت
    1398-1-10
    نوشته ها
    786
    امتیاز
    23,235
    سطح
    93
    Points: 23,235, Level: 93
    Level completed: 89%, Points required for next Level: 115
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassOverdriveVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,574

    تشکرشده 1,776 در 732 پست

    Rep Power
    172
    Array

    سلام

    مصادف با عید نوروز 1400 شبکه سه سیما در یک اقدام سخاوتمندانه، اقدام به پخش فیلم تیرانداز که به تازگی تولید آن به پایان رسیده، کرد.

    این فیلم بخش اکشن زندگی شهید عبدالرسول زرین، تک تیرانداز بی رقیب زمان جنگ ایران و عراق بود.

    کارگردان بنا به ذائقه هالیوودیزه شده ما، از قسمت معنوی ایشان زیاد تصویر پخش نکرد ولی همان تعداد کم هم کافی بود تا با ایشان آشنا شویم.

    متاسفانه برخی پس از پخش این فیلم ایشان را که بیش از 700 نفر را از پای درآورده بود را با کریس کایل تک تیرانداز آمریکایی که کمتر از 200 نفر رو در عراق و با اسلحه های به مراتب مدرن تر کشته بود مقایسه می کنند و عنوان می کنند کریس کایل زنان و بچه ها رو کشته ولی شهید زرین دشمنان رو.

    اولین نکته ای که وجود داره اینه که ما از کریس کایل چیزی نمی دونیم، چرا قضاوتش می کنیم، پیام این شهید این نبود!!!!

    مهمترین نکنه این فیلم در یک دیالوگ بی نظیر بین شهید زرین و نوجوان عشایری که به علت مهارت خوبش در تیراندازی، به عنوان دانش آموز نزد شهید زرین تلمذ می کرد، گفته شد:

    شهید زرین:
    یه وقت خیال برت نداره وقتی به دشمن شلیک می کنی، چه کار بزرگی کردی، هیچ برگی بدون اجازه خدا از درخت نمی افته، اگر خدا نخواد یکی از این گلوله ها به هدف نمی خوره،
    نتیجه اینکه 700 نفر و یه نفر و 200 نفر نداره، کار برای خدا باشه، مهم نیس تعدادش چقدر هست،

    در قسمتی از این فیلم شهید زرین یه نفری گردان در حال شکست در مقابل تانک های بیشمار دشمن را نجات میده، ولی غرور برش نمی داره و در مقابل تمجید بی وصف هم رزمانش، گمان برش نمی داره شخصی شده،

    کار خوبه برای خدا باشه!!

  12. 5 کاربر از پست مفید Mvaz تشکرکرده اند .

    ملكه برفی (سه شنبه 01 تیر 00), افسونگر (شنبه 21 فروردین 00), باغبان (پنجشنبه 26 فروردین 00), سحر بهاری (جمعه 20 فروردین 00), سرشار (یکشنبه 24 مرداد 00)

  13. #57
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 22 اردیبهشت 00 [ 23:15]
    تاریخ عضویت
    1397-1-08
    نوشته ها
    150
    امتیاز
    6,509
    سطح
    52
    Points: 6,509, Level: 52
    Level completed: 80%, Points required for next Level: 41
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    233

    تشکرشده 371 در 127 پست

    Rep Power
    40
    Array
    v1453.jpg

    در اینجا قصد دارم از خلبانی بگویم که در عین گمنامی رشادتهایی در جنگ از خود نشان داد که دوست و دشمن را به شگفتی واداشت . شهید حراف در سال 1332 در شیراز متولد و در سال 1351 وارد هوانیروز شد.پس از اتمام دوره ی آموزش اساتید امریکایی از هوش بالای شهید اطلاع پیدا کردند و وی را بلافاصله به فراگیری دوره ی استاد خلبانی اعزام کردند و وی در اوان جوانی به عنوان استاد خلبان هلیکوپتر شکاری کبرا شروع به کار کرد
    سرهنگ خلبان عبدالله نجفی بدون شک برای تمام آشنایان با هوانیروز دوران جنگ نامی آشناست. وی اهل شیراز است و انسانیست بسیار خاکی و بی ریا.از حماسه های او میتوان یکی به شکار هلیکوپتر عراقی اشاره کرد.اما همانطور که خود او و دیگران میدانند او جان خود را مدیون شهید حراف است.جریان از این قرار است:
    در یکی از عملیاتها که وی در آن حضور داشت (به فرماندهی شهید حراف) به قصد شکار تانکهای عراقی راهی شده بودند.پس از شکار موفقیت آمیز تک تک تانکهای عراقی و اتمام مهمات به پیشنهاد شهید حراف با اسکید (پایه ی هلیکوپتر) به چادرهای باقی مانده در منطقه میکوبیدند. پس از اتمام ماموریت در هنگام خروج از معرکه متوجه میشوند یکی از موتورهای هلی کوپتر نجفی آتش گرفته است و وی مجبور به نشستن داخل نیروهای عراقی میکند.زمان برای رسیدن هلیکوپتر رسکیو(نجات) بسیار کم بود به همین دلیل شهید حراف در یک اقدام متبحرانه داخل نیروهای عراقی و در کنار هلی کوپتر نجفی نشست و با سرعت عبدالله نجفی و کمک خلبان را که روی اسکید هلیکوپتر تشسته بودند از منطقه خارج کرد! هلی کوپتر صدمه دیده لحظه ای بعد در میان آتش کاملا سوخت.

    خاطره ای دیگر به نقل از سرهنگ خلبان هوانیروز غلامرضا علیزاده نیلی در کتاب رقص دلفین ها راجع به شهید حراف:
    بالگرد هاي ضد تانك به هنگام هدف گيري در ارتفاع کم از سطح زمین قرار می گیرند و پس از شلیک موشک تاو، کمک خلبان آن را تا لحظه برخورد به هدف کنترل و هدایت می کند در این زمان یک یا دو فروند بالگرد کبری با پشتیبانی آتش در کنارش قرار می گیرند.این امر باعث می گردد حجم آتش سنگین دشمن به روی بالگردها بیشتر شده و مشکلاتی برای خلبانان به وجود بیاورد.
    هر زمان با شهید حراف پرواز می کردم با اعلام قبلی در فاصله ای که برای عراقیها قابل رویت بود نزدیک به سطح زمین و با سرعتی کم اقدام به پرواز می نمود.این مسئله باعث می شد گرد و خاک زیادی به هوا برخاسته و نتیجتا توجه دشمن بدان سمت جلب شود.عراقیها با فرض اینکه بالگردی مورد هدف قرار گرفته و در حال سقوط است اقدام به هدایت آتش به آن سو می نمودند.در حقیقت شهید حراف خود را طعمه قرار می داد تا خلبانان موشک انداز بتوانند به راحتی کار خود را انجام دهند. شهید حراف با این کار عملا یک دستورالعمل به نبرد کبرا با تانک اضافه کرد. اما این دستورالعمل به غیر از یک هلیکوپتر کبرا نیاز به یک خلبان شجاع مثل حراف دارد (که در هوانیروز کم نبود) که با از خود گذشتگی خود را در معرض موشک و توپ قرار دهد تا دوستان همرزمش بتوانند با آسودگی به شکار ادوات دشمن بپردازند.

    حراف اولین اسرا را از عراق گرفت !
    اولین اسرای عراقی که از هلیکوپتر در گرفتن آنها استفاده شد توسط سروان خلبان علیرضا حراف صورت گرفت. داستان را جناب آقای حسن حراف، برادر محترم شهید حراف اینگونه برایمان گفتند :
    طبق گفته شهيد حراف قبل از شهادت كه بنده شنيدم ، بعد از انهدام تجهيزات نيروهاي عراقي بوسيله رزمندگان، شهيد حراف مشاهده میکند که حدود 17 نفر از از نیروهای عراقی در حال فرار هستند. حراف بلافاصله هلیکوپترش(کبرا) را جلوی آنها نشانده و دست خالی بدون هیچ ترس و واهمه ای از هلیکوپتر پیاده شده و به سمت آنها میرود.يكي از آنهاخود را به مردن زده بود و شهيد حراف ضمن حواله يك لگد جانانه به مزدور فوق ، اسلحه ای که او زیر پیراهنش پنهان کرده بود را به غنیمت میگیرد و اسرا نیز دقایقی بعد به پشت جبهه تخلیه میشوند . همان اسلحه به عنوان تشویق این عمل شجاعانه، به شهید حراف اهدا میگردد.

    میخواهم با حراف پرواز کنم...
    در آخرین پرواز شهید حراف کمک خلبان وی مشخص شده بود. شهید خدادادی در آن زمان در مرخصی به سر میبرد که زودتر از موعد مقرر خود را به گروه رساند و درخواست پرواز کرد. فرمانده عملیات او را که دید گفت چند روز از مرخصی تو باقی مانده چرا آمدی که خدادادی در جواب پاسخ میدهد ماندن برایم غیر قابل تحمل بود.آمده ام بجنگم. آیا حراف امروز پرواز میکند؟ فرمانده عملیات پاسخ میدهد: بله اما کمک خلبانش مشخص شده و تو نمیتوانی با حراف پرواز کنی. شهید خدادای به سرعت به سراغ کمک حراف رفته و به او میگوید امروز جای خود را به من بده. اما هر چه اصرار میکرد جوای سر بالا میشنید. او میگفت من مدتها منتظر چنین پروازی هستم نمیتوانم جای خودم را به تو بدهم. خلاصه آنقدر خدادادی التماس کرد تا اینکه او علی رغم میل باطنی جای خودش را به او داد.
    تاریخ روز دهم اردیبهشت 1361 را نشان میداد. گرماگرم عملیات بیت المقدس بود. با روشن شدن هوا عملیات هوانیروز در سه مرحله به سرپرستی حراف شروع شد.
    مرحله اول به نحو احسن انجام شد و اکیپ حراف ضربه محلکی به توپخانه دشمن وارد کرد و نیروهای خودی را که محاصره شده بودند نجات داد. مرحله دوم بود که هلیکوپترش مورد اصابت موشک قرار گرفت و در کمتر از چند ثانیه ،در کوهی از آتش و دودناپدید شد. در این موقع بود که حراف در میان شعله های آتش پروازی دیگر به سوی معبود آغاز کرد!
    وی در طول جنگ صاحب 2 فرزند بود و فرزند سوم ایشان بعد از شهادتش به دنیا آمد. پیکر مطهرش اینک در شیراز آرام گرفته است.

    منبع: https://www.ganjejang.com


  14. 4 کاربر از پست مفید scarface تشکرکرده اند .

    Mvaz (دوشنبه 31 خرداد 00), ملكه برفی (سه شنبه 01 تیر 00), باغبان (شنبه 04 اردیبهشت 00), سرشار (یکشنبه 24 مرداد 00)

  15. #58
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    امروز [ 18:24]
    تاریخ عضویت
    1398-1-10
    نوشته ها
    786
    امتیاز
    23,235
    سطح
    93
    Points: 23,235, Level: 93
    Level completed: 89%, Points required for next Level: 115
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassOverdriveVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,574

    تشکرشده 1,776 در 732 پست

    Rep Power
    172
    Array
    به مناسبت شهادت دکتر چمران دو خاطره از ایشان


    ۷. بعضي شب ها که کارش کمتر بود، مي رفت به بچه ها سر بزند. معمولا چند دقيقه مي نشست، از درس ها مي پرسيد و بعضي وقت ها با هم چيزي مي خوردند. همه شان فکر مي کردند بچه ي دکترند. هر چهارصدو پنجاه تايشان.

    8- چند بار اتفاق افتاده بود که کنار جاده، وقتي از اين ده به ده ديگر مي رفتيم، مي ديد که بچه اي کنار جاده نشسته و دارد گريه مي کند. ماشين را نگه مي داشت، پياده مي شد و مي رفت بچه را بغل مي کرد. صورتش را با دستمال پاک مي کرد و او را مي بوسيد. بعد همراه بچه شروع مي کرد به گريه کردن. ده دقيقه، يک ربع، شايد هم بيش تر.

  16. 3 کاربر از پست مفید Mvaz تشکرکرده اند .

    ملكه برفی (سه شنبه 01 تیر 00), سحر بهاری (سه شنبه 01 تیر 00), سرشار (یکشنبه 24 مرداد 00)

  17. #59
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 18 اردیبهشت 03 [ 14:00]
    تاریخ عضویت
    1399-12-20
    نوشته ها
    529
    امتیاز
    12,667
    سطح
    73
    Points: 12,667, Level: 73
    Level completed: 55%, Points required for next Level: 183
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    995

    تشکرشده 983 در 394 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    105
    Array
    شب شهادت حضرت قاسم (ع) یادی کنیم از شهید نوجوان مرحمت بالازاده...





    مراودات حضرت آیت الله خامنه ای با شهید مرحمت بالازاده و اذن حضور در جنگ


    در یکی از روزهای سال ۱۳۶۲ه.ش، زمانی که حضرت آیت اللّه خامنه‌ای، رییس جمهور وقت، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری، واقع در خیابان پاستور خارج شدند، در مسیر حرکتشان متوجّه سر و صدایی شدند که از‌‌ همان نزدیکی شنیده می‌ شد.
    صدا از طرف محافظ ‌ها بود که دور کسی حلقه زده بودند و چیز‌هایی می‌ گفتند, کسی می گفت: «آقای رییس جمهور! آقای خامنه‌ ای! من باید شما را ببینم» . حضرت‌آقا؛ از پاسداری که نزدیکشان بودند پرسیدند: «چه شده؟ این بنده خدا کیست؟»
    پاسدار گفت: «نمی‌ دانم حاج آقا! مانده ام چطور تا اینجا توانسته جلو بیاید؟» پاسدار که ظاهراً مسئول تیم محافظان بود، وقتی مشاهده کرد آقا خودشان به سمت سر و صدا به راه افتاده‌ اند، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: «حاج آقا شما بایستید، من می روم ببینم چه اتّفاقی افتاده است؟» کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگردد, بعد به آقای خامنه ای گفت: «حاج آقا! یک بچّه است, می گوید از اردبیل آمده است و با شما کار واجب دارد.
    بچّه‌ ها می‌ گویند: با التماس خودش را به اینجا رسانده و گفته است: فقط می‌ خواهم قیافه ی آقای خامنه‌ ای را ببینم، حالا می‌ گوید می‌خواهد با شما حرف هم بزند.»
    حضرت‌ آقا فرمودند: «بگذارید بیاد حرفش رو بزند، وقت هست». لحظاتی بعد پسرکی ۱۲-۱۳ ساله از میان حلقه ی محافظان بیرون آمده و همراه با سرتیم محافظان، خودش را به حضرت‌ آقا رساند, صورت سرخ و سرما زده‌ اش خیس اشک بود. در میانه ی راه بود که حضرت‌آقا دست چپش را دراز کرده و با صدای بلند فرمودند: «سلام بابا جان! خوش آمدی»
    شهید بالازاده با صدایی که از بغض و هیجان می‌ لرزید به لهجهٔ ی غلیظ آذری گفت: «سلام آقا جان! حالتان خوب است؟»
    حضرت آقا دست سرد و خشک زدهٔ پسرک را در دست گرفته و فرمودند: «سلام پسرم! حالت چطور است؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان دادند. حضرت‌ آقا از مکث طولانی پسرک فهمیدند زبانش قفل شده است., سرتیم محافظان سریع می گوید: «این هم آقای خامنه‌ ای! حالا حرفت را بگو.»
    ناگهان حضرت‌آقا با زبان آذری سلیسی فرمودند: «پسرم شما اسمت چیست ؟» شهید بالازاده که با شنیدن گویش مادری‌ اش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی گفت: «آقاجان! من مرحمت هستم از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم».
    حضرت‌ آقا دست شهید بالازاده را‌‌ رها کرده و دست روی شانه او گذاشته و فرمودند: ‌«افتخار دادی پسرم صفا آوردی، چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچّهٔ ی کجای اردبیل هستی؟»
    شهید بالازاده که حالا کمی لبانش رنگ تبسّم گرفته بود گفت: «انگوت کندی آقا جان» حضرت‌آقا پرسیدند: «از چای گرمی؟»
    شهید بالازاده انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد زود گفت: «بله آقاجان! من پسر حضرت اُقلی هستم» . حضرت‌آقا فرمودند: «خدا پدر و مادرت رو برایت حفظ کند» .
    شهید بالازاده گفت: «آقا جان! من از اردبیل آمدم که خواهشی از شما بکنم» . حضرت‌ آقا قرمودند: «بگو پسرم. چه خواهشی؟»
    شهید بالازاده گفت: «آقا! خواهش می‌ کنم به آقایان روحانی و مدّاحان دستور بدهید که دیگر روضه ی حضرت قاسم (علیه السلام) نخوانند ». حضرت‌آقا فرمودند: «چرا پسرم؟» شهید بالازاده به یک باره بغضش ترکیده و سرش را پایین انداخته و با کلماتی بریده بریده گفت: «آقا جان! حضرت قاسم (علیه السلام) ۱۳ ساله بود که امام حسین (علیه السلام) به او اجازه داد، که به میدان برود و بجنگد، من هم ۱۳ ساله‌ هستم، ولی فرمانده ی سپاه اردبیل اجازه نمی‌ دهد به جبهه بروم، هر چقدر التماس می‌ کنم,، می‌گوید ۱۳ ساله‌ ها را به میدان نمی‌ فرستیم, اگر رفتن ۱۳ ساله‌ ها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم (علیه السلام) را چرا می‌ خوانند؟»
    حضرت آقا دستشان را دوباره روی شانه ی شهید بالازاده گذاشته و فرمودند: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش جهاد است» شهید بالازاده هیچ چیز نمی‌ گفت، فقط گریه می‌ کرد و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش می‌ رسید.
    حضرت‌ آقا شهید بالازاده را جلو کشیده و در آغوش گرفتند و رو به سرتیم محافظانش فرمودند: «آقای...! یک زحمتی بکشید با آقای ... تماس بگیرید و بگویید فلانی گفت این آقا مرحمت؛ رفیق ما است, هر کاری دارد راه بیاندازید و هر کجا هم خودش خواست ببریدش, بعد هم یک ترتیبی بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل, نتیجه را هم به من بگویید» حضرت‌آقا خم شده و صورت خیس از اشک شهید بالازاده را بوسیده و فرمودند: «ما را دعا کن, پسرم، درس و مدرسه را هم فراموش نکن, سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» و... شهید بالازاده با مجوّز آقا، وارد تیپ عاشورا شد.

    روح شون شاد و یادشان گرامی...

    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

  18. 2 کاربر از پست مفید طنین باران تشکرکرده اند .

    miss seven (پنجشنبه 29 مهر 00), سرشار (یکشنبه 24 مرداد 00)

  19. #60
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    امروز [ 18:24]
    تاریخ عضویت
    1398-1-10
    نوشته ها
    786
    امتیاز
    23,235
    سطح
    93
    Points: 23,235, Level: 93
    Level completed: 89%, Points required for next Level: 115
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassOverdriveVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,574

    تشکرشده 1,776 در 732 پست

    Rep Power
    172
    Array
    نعم الرفیق


    امروز سالروز تولد سردار شهید حسین خرازی هست.
    فرماندهی که ، مسئولیت، ریاست، رهبری و مدیریت را به معنای واقعی کلمه جامه عمل پوشاند.

    یکبار به همراه تنی چند از معاونین خود، از ایست بازرسی رد میشد، که هیچ کدام کارت شناسایی نداشتند، سرباز نگهبان گفت اگر کارت نشان ندهید اجازه عبور ندارید، همه معاونین فرمانده لشگر شاکی شدند که ما فلانیم و بیساریم، باید رد شویم، سرباز فقط می‌گفت کارت شناسایی،
    البته اگر شهید خرازی را می‌شناخت شاید اجازه عبور میداد،

    سرباز گفت همیگی باید سینه خیز بروید ، همین که سینه خیز رفتن شهید خرازی را دید، متوجه شد با یک دست در حال سینه خیز رفتن ( علمدار یک دست ایشون معروف بودن) است. بهش گفت تو که دراز نشست برو. شهید خرازی هم فقط مثل همیشه لبخند میزد و تابع قانون بود.


 
صفحه 6 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. سرنوشتي که خودم ساخته بودم!
    توسط بالهای صداقت در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: دوشنبه 11 مرداد 89, 18:25
  2. چرا وقتي صداي قرآن رو ميشنوم همه ي غم ها مياد سراغم؟
    توسط حنان در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 18
    آخرين نوشته: دوشنبه 09 فروردین 89, 15:30
  3. آشتي يا قهر؟!!!
    توسط آرمان 26 در انجمن مهارتهای ارتباطی
    پاسخ ها: 7
    آخرين نوشته: دوشنبه 18 خرداد 88, 12:39
  4. خوشبختي
    توسط pirooz در انجمن انجمن افراد خوشبخت
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: پنجشنبه 10 بهمن 87, 12:37
  5. نكات ضروري در جهت حفظ سلامتي
    توسط keyvan در انجمن علمی و آموزشی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: چهارشنبه 11 دی 87, 18:33

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 20:49 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.