به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 12
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 24 دی 99 [ 21:57]
    تاریخ عضویت
    1399-9-28
    نوشته ها
    3
    امتیاز
    1,576
    سطح
    22
    Points: 1,576, Level: 22
    Level completed: 76%, Points required for next Level: 24
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 2 در 2 پست

    Rep Power
    0
    Array

    به همسرم شک کردم خواهش میکنم کمکم کنید

    سلام ۳۰ سالمه ۳ فرزند دارم ۱۲ ساله ازدواج کردم
    همسرم ۳۴ سالشه و شغل آزاد دارن
    راستش چند روز پیش که مجبور بودم خونه ی بابام بخوابم متوجه شدم که همسرم شب رو به خونه نرفته .صبحش که متوجه شدم خیلی باهاشون بد برخورد کردم و ایشون خیلی ناراحت شدن و بعد از روز قهر گفتن که رفتن خونه دوستشون و تا دیر وقت اونجا بوده ولی نزدیک صبح برگشته منم با اینکه از حرفاشون مطمئن نبودم ولی حرفاشو قبول کردم و باهم آشتی کردیم
    این گذشتو امشب بخاطر اصرار بچه ها ،منو بچه ها تا ساعت ۱۰ خونه مامانم بودم و همسرم بخاطر کاری که داشت نیومد و آخر شب با اصرار من اومد دنبالم و اومدیم خونه
    الان همسرم خوابه منم بی خوابی زده بود به سرم داشتم کتاب میخوندم یهو یه فکری مثل جرقه به سرم زد و اون این بود که امشب که پیشش بودم داشتم باهاش صحبت میکردم متوجه بوی آتیش توی سرش شدم یهو این فکر مثل خوره به جونم افتاد که این بوی آتیش از کجا بوده بخاطر اینکه مطمئن بشم رفتم لباسشو چک کردم دیدم لباسش هم بوی آتیش میده
    به دلم خطور کرد که احتمالا محل کارش نبوده رفتم توی جیبهاش رو نگاه کردم ولی چیزی پیدا نکردم یهو متوجه چند تا کاغذ رسید پولهاش شدم که ساعت ۹و نیم شب از یه فروشگاه مرکز خرید که خارج از شهرمونه خریدی بالای ۳۰۰ تومن داشته در صورتی که نزدیک همون ساعت من باهاش تماس داشتم و به من گفت سرکارشه 😭
    وقتی متوجه این موضوع شدم همش به خودم میگم چرا این قضیه رو از من مخفی کرده و به من دروغ گفته اون موقع چرا توی فروشگاه بوده که نیم ساعت با محل کارش فاصله داره؟ خواهش میکنم بهم راهنمایی کنین
    دست و پاهام داره میلرزه نمیدونم چیکار کنم میدونم که قیافم از ناراحتی تابلوئه و اگه منو اینطوری ببینه حتما ازم میپرسه چرا ناراحتی و نمیدونم چی جوابش رو بدم میدونم یه بهونه ای میاره قبلا ازین جور چیزا خیلی اتفاق افتاده و هر دفعه یه بهونه واسه قانع کردن من میاره
    نمیدونم حسی بهم بهم میگه چیزیو ازم پنهون میکنه ولی نمیخوام توی این سردرگمی باشم کوچکترین چیزی منو عصبی میکنه
    خیلی با من کم حرف میزنه البته من خیلی سعی میکنم باهاش حرف بزنم و احساس میکنم خیلی ازم دوره
    وای خدایا
    خواهش میکنم منو راهنمایی کنین

  2. کاربر روبرو از پست مفید رنگین بانو تشکرکرده است .

    شمیم الزهرا (پنجشنبه 04 دی 99)

  3. #2
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 24 دی 99 [ 21:57]
    تاریخ عضویت
    1399-9-28
    نوشته ها
    3
    امتیاز
    1,576
    سطح
    22
    Points: 1,576, Level: 22
    Level completed: 76%, Points required for next Level: 24
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 2 در 2 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام وقت بخیر
    من دیشب که پیام گذاشتم خیلی مستاصل بودم و هجوم فکرهای منفی منو احاطه کرده بود . بخاطر همین اصلا نمیدونستم چه کاری درسته و چه کاری اشتباه
    فکر میکردم اینجا مشکلم رو مطرح کنم راهنمایی بشم ولی تا الان هیچ پیامی دریافت نکردم .
    به هر حال دیشب من تا صبح نتونستم بخوابم ،چندین بار به سرم زد همسرم رو بیدار کنم و ازش توضیح بخوام ،انتظار خیلی سخت بود ولی تا صبح صبر کردم تا بیدار بشه،وقتی بیدار شد و نمازش رو خوند صداش زدم و ازش خواستم حقیقتو بهم بگه
    من راستش بهش گفتم یکی از دوستام تورو توی فروشگاهی دیده در صورتی که تو به من گفتی سرکار هستی
    اولش قبول نمیکرد واسم توضیح بده،یا سکوت میکرد یا میگفت دوست ندارم توضیح بدم و در آخر میگفت تحمل شنیدنشو نداری
    من وقتی اینطوری گفت خیلی ناراحت شدم و دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و گریم گرفت .پیش خودم میگفتم یعنی چی اتفاقیه که من تحمل شنیدنشو ندارم یا چه چیزیه که دوست نداره بگه و گفتنش انقدر سخته
    انقدر ناراحت شدم که تصمیم گرفتم قهر کنم البته اون لحظه میدونستم کار اشتباهیه و از طرفی دوست نداشتم پای کس دیگه ای مخصوصا خونواده ها به این مساله باز بشه ولی تحمل جو خونه واسم خیلی سنگین بود
    وقتی آماده شدم و اومدم توی حیاط شوهرم اومد دنبالم گفت جایی نرو بیا واست توضیح میدم
    منم فوری برگشتم و منتظر توضیح دادن موندم. بعد از دوباره کلی سکوت و ازین جور چیزها گفت من سرپرستی یه خونواده رو به عهده گرفتم
    انگار که آب یخ روم ریخته باشن !خیلی شوکه شدم بهش گفتم یعنی چی ؟ چه ربط به قضیه فروشگاه داره ؟
    دیگه حاضر نبود یک کلمه ی دیگه در این مورد صحبت کنه فقط گفت رفته اونجا واسه ی اون خونواده خرید کنه
    خیلی عصبی شده بودم نمیدونستم چی بگم
    آخه چرا اینو از من مخفی میکنه و انقدر سماجت میکنه واسه نگفتنش
    حرفاشو اول باور نکردم ولی با اصرار من بیشتر توضیح داد. حالا نمیدونم از دهنش در رفت یا نه گفت با دختر خونواده رفته بودن خرید دوباره شوکه شدم
    احساس کردم اینا همش یه داستانیه که از خودش درآورده تا کارشو توجیح کنه دوباره شک به جونم افتاد ازش خواستم گوشیشو بهم بده .قبول نمیکردو رفت بیرون. بعد از یه ساعت برگشت و دوباره ازش خواستم گوشیشو بهم بده ایندفعه گوشیشو بهم داد دیدم همه ی برنامه های داخلش رمز اثر انگشتیه
    دوباره ناراحت شدم گفتم چرا سعی میکنی همه چیزو ازم مخفی کنی من سالهاست به خودم اجازه ندادم به گوشیت سرک بکشم و همیشه بهت اعتماد داشتم ولی تو بیشتر از قبل سعی میکنی همه ی کارهات از من مخفی بمونه؟
    همینطوری که جلوی خودش توی گوشیش چرخ میزدم رفتم توی اینستاگرامش و قسمت دایرکتهاش متوجه وویسی شدم که میگه یه دستبند نقره ازتون خریدم بعد از تعطیلات کرونا میام عوضش کنم تا وویسشو شنیدمو تمو شد هنگ کرده بودم این دیگه چه اتفاقی بود ؟! دلم خیلی شکسته بود
    من هیچی نگفتم فقطتوی چشماش نگاه کردمو گفتم این چیه؟ یهو موبایلو از دستم چنگ زدو رفت بیرون
    دور خونه میچرخیدمو گریه میکردم انگار که دنیام تموم شده بود
    برعکس موبابلمم خاموش شده بود نمیتونستم به کسی زنگ بزنم یهو به سرم زد آماده شدم رفتم بیرون تا برم محل کار شوهرم ببینم اونجاست یا نه اگه بود که ازش توضیح بخوام اگه نبود برم پیش بابام ازش مشورت بخوام
    خلاصه اینکه راه افتادم و رفتم محل کار شوهرم دیدم اونجاست صداش کردم وازش خواستم سوییچو بهم بده برم خونه بابام ولی قبول نکرد و گفت منتظر باش میام منتظرش شدم بعد از نیم ساعت که اومد سوار ماشین شدیم بعد از کلی سکوت گفت اون دستبند و واسه دوستم خریدم خیلی عصبانی شدم اون لحظه انقدر همه چیز بهم فشار آورده بود که دیگه کنترل خودمو نداشتم و بهش گفتم ماشینو نگه داره و انقدر بهم دروغ نگه ولی اون ماشینو نگه نمیداشت انقدر پریشون شده بودم که شروع کردم به مشت زدن شوهرم و فریاد کشیدن
    اون هیچی نمیگفت و رانندگی میکرد
    منم بعد از چند دقیقه ولش کردمو فقط گریه میکردم.همینطوری که گذشت زنگ زد به دوستش و صداشو گذاشت روی پخش
    بعد از سلام و احوالپرسی از دوستش خواست قضیه دیشبو واسه من توضیح بده
    دوستش مسئول یه موسسه خیریه است که به افراد نیازمند کمک میکنن از طرفی دوست صمیمی همسرم هم هست خلاصه دوستش توضیح داد که دیشب من از مهدی خواستم واسه اون خونواده پول ببره و خرید کنه و ازین حرفا دقیقا همون حرفایی که شوهرم قبلش بهم زده بود بعد ازینکه صحبتهای دوستش تموم شد ،شوهرم ازش خواست قضیه دستبند هم تعریف کنه
    اونم گفت آره من از مهدی خواهش کردم از طرف من برای یکی از آشناهای من دستبند نقره بخره
    من واقعا برام مضحک بود همش احساس میکردم این حرفا همش پوچه
    البته مطمئنم همسرم به خونواده های نیازمند کمک میکنه ولی نمیتونم باور کنم قضیه دیشب با این موضوع در ارتباط باشه
    از طرف دیگه بازم برام قابل پذیرش نیست که قضیه دستبند هم دوباره به همون دوستش ربط پیدا کنه
    از صبحه دنیام عوض شده دیگه براتون نگم که بعدش دوباره چه اتفاقایی افتاد اون حرفای قبلیش رو تکرار میکنه و من دوباره قبول نمیکنم
    البته خیلی دوست دارم باور کنم ولی واقعا احساس میکنم بهم دروغ گفته و این داستانها مربوط به دیشب و اون دستبند ربطی به دوستش نداره
    ازش خواهش کردم حقیقتو بهم بگه بامن رو راست باشه ولی اون میگه وقتی حقیقت جز این نیست چرا میخوای دروغ بگم
    حتی حاضر شده به همه چیز قسم بخوره ولی من نمیتونم ،نه اینکه نخوام ،واقعا نمیتونم حرفاشو باور کنم
    بعد از ظهر از شدت ناراحتیو خستگی همش خواب بودم موقعی که بیدار شدم ساعت هشت و نیم شب بود
    از توی اتاق بیرون اومدم روی مبل دوباره دراز کشیدم و به اتفاقایی که افتاده بود فکر میکردم همسرم هم خوابیده بود به سرم زد دوباره گوشیشو بردارمو دوباره چک کنم رفتم گوشیشو برداشتم متوجه شدم دوباره رمزشو عوض کرده خیلی ناراحت شدم رفتم همسرمو بیدار کردم بهش گفتم لطفا رمزتو بهم بده چرا دوباره رمزشو عوض کردی؟ ولی اون قبول نمیکرد و گفت این وسیله شخصیه منه و هیچوقت بهت اجازه نمیدم بهش دست بزنی
    دوباره دعوا شروع شدو بماند چه اتفاقایی افتاد که توی این دوازده سال زندگی نیفتاده بود
    خیلی ناراحت بودم همش گریم میگرفت از خونه زدم بیرون ولی اون موقع شب اگه میرفتم خونه ی بابام خیلی بد میشد یا اگه میرفتم خونه ی مادر شوهرم هم که نمیشد میخواستم توی ماشین توی خیابون بخوابم ولی میترسیدم دزد بیاد سراغم بعد از یه یاعت دوباره برگشتم خونه
    دیدم شوهرم منتظره و انگار که خوشحاله که برگشتم رفته بود توی فاز مهربونی همش میگه باور کن چیزی که تو فکر میکنی نیست
    منم گفتم خیلی دوست دارم حرفاتو باور کنم ولی نمیتونم تنها راهش اینه که منو ببری سراغ اون خونواده از نزدیک باهاشون صحبت کنم و اینکه همه ی رمزهای موبایلتو داشته باشم و هر وقت بخوام بتونم به موبایلت دسترسی داشته باشم
    ولی اون اصلا زیر بار نمیره میگه من این کارها رو نمیکنم تو با رفتن پیش اون خونواده باعث میشی آبروی من بره
    گوشیرو هم اصلا حاضر نیست در اختیار من بزاره
    این تقریبا تموم ماجراست خواهش میکنم منو راهنمایی کنین چه جوری میتونم به حرفاش اعتماد کنم ؟
    به سرم زده فردا برم همون فروشگاه و ازشون بخوام فیلم دوربین مدار بسته رو بهم نشون بدن فقط میخوام مطمئن بشم فکری که داره داغونم میکنه اشتباهه
    میخوام مطمئن بشم حرفای شوهرم حقیقته یا نه
    نمیتونم با این حس شک به زندگی عادی ادامه بدم دوست دارم مثل قبلا وقتی شوهرم پیشم نباشه فکر بدی نکنم دوست دارم بهش اعتماد داشته باشم ولی این اعتمادو خودش باید درست کنه
    خیلی خستم خیلی همه ی کارها و زندگیم مختل شده بچه ها دوروزه ندیدم .دوست ندارم شاهد جرو بحثهای ما باشن ولی آخه تا کی میتونم این اوضاعو داشته باشم دلم میخواد ولی نمیتونم

  4. کاربر روبرو از پست مفید رنگین بانو تشکرکرده است .

    شمیم الزهرا (پنجشنبه 04 دی 99)

  5. #3
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 09 خرداد 02 [ 03:26]
    تاریخ عضویت
    1390-6-22
    نوشته ها
    697
    امتیاز
    27,600
    سطح
    98
    Points: 27,600, Level: 98
    Level completed: 25%, Points required for next Level: 750
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    3,274

    تشکرشده 2,351 در 551 پست

    Rep Power
    162
    Array
    سلام خانم رنگین بانو روزتون بخیر
    احتمالا بقیه دوستان یا حرفی نداشتن بگن یا فرصت نکردن و یا ندیدن تاپیکتونو
    اگه شرایط دارین مشاوره حضوری برین
    من با نوشتن نمیدونم چطوری میشه انتقال بدم که عمیقا حرفاتون درک کردم و توضیحات کاملتون از احساسات و صحنه هارو حس کردم و ناراحت شدم
    در شرایط کنونی فکر نکنم راهی جز صبر وجود داشته باشه. اما برای گذر ازین بحران بهترین کار مراجعه حضوری به روانشناس خبره هست
    امیدوارم هرچه زودتر با خبر حال خوبتون به همدردی بیاین

  6. #4
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 03 خرداد 01 [ 02:25]
    تاریخ عضویت
    1396-9-29
    نوشته ها
    147
    امتیاز
    5,314
    سطح
    46
    Points: 5,314, Level: 46
    Level completed: 82%, Points required for next Level: 36
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 144 در 79 پست

    Rep Power
    28
    Array
    سلام. دوست عزیز می تونم درک کنم الان تو چه شرایطی هستید و چقدر سردرگمی. از طرفی حرفای همسرتون اصلا قانع کننده نیست و از طرفی شما زندگی و همسرتون رو دوست دارید و دلتون نمی خواد چیزی که احتمال می دید واقعا درست باشه و از طرف دیگه منطقتون چیز دیگه ای می گه. تنها راهی که به نظر من می رسد اینه که به یه مشاور حاذق مراجعه کنید و همسرتون رو هم مجاب کنید که همراه شما پیش زوج درمانگر بیاد. فعلا هم با آشنایانتون مشورت نکنید.

  7. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 24 دی 99 [ 21:57]
    تاریخ عضویت
    1399-9-28
    نوشته ها
    3
    امتیاز
    1,576
    سطح
    22
    Points: 1,576, Level: 22
    Level completed: 76%, Points required for next Level: 24
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 2 در 2 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام شمیم الزهرا جان و پرستو عزیز ممنون که وقت گزاشتین و برای من پیام گزاشتین و منو درک کردین
    متاسفانه توی شهری که من زندگی میکنم مشاور خوب سراغ ندارم و اگه باشه نمیتونم به کسی اعتماد کنم و مسائل این چنینی رو باهاشون مطرح کنم چون پدرم توی شهرمون خیلی شناخته شده هستن و دوست ندارم باعث حرف و حدیثی بشم
    البته شماره دو نفر روانشناس رو از یکی از اقوام گرفتم که توی شهر دیگه ای هستن ولی موفق نشدم باهاشون صحبت کنم و وقت مشاوره بگیرم
    امروزا خیلی به راهنمایی نیاز دارم و از درون داغونم 😔

    بعد از این قضیه ای که پیش اومد اصلا نمیتونستم حرفی از شوهرمو باور کنم و فردای همون روزی که این قضایا پیش اومد تصمیم گرفتم خودم برم فروشگاه رسید خریدی که شوهرم داشته رو از متصدی اونجا بخوام یا اگه قبول کنن دوربین مداربسته اونجا رو چک کنم
    صبح زود اولین کاری که کردم رفتم و رسید خریدشون رو یه نگاه گذرا کردم دیدم همونطوری که شوهرم گفته بود یه سری وسایل خوردنی خریده بودن
    خیلی خوشحال شدم که خریدی غیر ازین نبوده پیش خودم گفتم شاید همه ی این اتفاقها واقعا سوئ تفاهم بوده و توی اون شرایط سعی کردم به خودم بقبولونم که من اشتباه کردم و شوهرمو بد قضاوت کردم البته توی دلم دنبال کوچکترین بهانه بودم تا حرفای شوهرمو باور کنم چون واقعا دوسش دارم و خیلی بهش اعتماد داشتم
    اون موقع انگار دنیا رو بهم داده بودن خیلی خوشحال بودم که لیست خرید لباس یا چیز دیگه ای نبوده
    وقتی برگشتم خونه زنگ زدم به دوستش ازش خواهش کردم حقیقت هر چی هست به من بگه و ایشون با حرفایی که به من زدن تقریبا منو قانع کردن که این اتفاقات همش سو تفاهمه و بعضی وقتا انقدر اتفاقات باورنکردنی میفته که قابل هضم نیست ،باور کردنش واسم سخت بود ولی پیش خودم گفتم اگه یه درصد من اشتباه کرده باشم چی؟ باید به خودم و شوهرم فرصت بدم
    نمیدونم چرا ولی دیگه به روی خودم نیاوردم و از شوهرم خواهش کردم به من کمک کنه تا این تجربه ی تلخو فراموش کنم
    ولی با کوچکترین تلفن شوهرم دلم میلرزه همش فکر میکنم داره به من دروغ میگه که کجا میره یا اگه دیر بیاد خونه همش دلهره دارم
    البته اون مثلا سعی میکنه همه چیزو واسم توضیح بده که کجا میره یا در طول روز چیکار کرد ولی من همش فکر میکنم داره بهم دروغ میگه یا حداقل همه چیزو نمیگه
    رابطمون خوب شده چون من باورش کردم نخواستم چیزیو که مطمئن نیستم رو اصرار کنم
    ولی شبها نمیتونم خوب بخوابم روزها هم همش استرس دارم
    بعد ازینکه باهاش آشتی کردم ازش خواستم بامن زیاد حرف بزنه از همه چیزو همه کس،شاید سعیشو میکنه ولی به چشم من تصنعیه
    دیگه خیلی به شوهرم بدبین شدم البته اصلا دوست ندارم اینطوری باشه و به روی خودم نمیارم ولی بعضی وقتا دیگه نمیتونم
    حس میکنم خیلی روی شوهرم تمرکز کردم و میترسم این موضوع باعث بشه اون بیشتر ازم دور بشه
    پیش خودم میگم اگه پای کس دیگه ای در میون باشه چی؟ اصلا نمیتونم تحمل کنم
    این هفته خیلی سعی کردم خوب باشم حس میکردم شوهرم هم واقعا سعی میکنه دیگه کمکم سعی میکردم همه چیزو فراموش کنم و توکل کنم به خدا تا اینکه امشب شوهرم دیر اومد
    دوباره بیقرار و ناراحت شدم اخمهام رفت توهم
    با اینکه میدونه به دیر اومدنهاش حساسم ولی کارو بهانه کرد یا نه ولی دیر اومد
    وقتی اومد دید که ناراحتم اومد پیشم و تعریف کرد کجاها رفته و چیکار کرده منم سعی کردم بهش اخم و تخم نکنم ولی چهرم گرفته بود و کمر دردمو بهونه کردم اونم گفت وقتی انقد بهم گیر بدی یا بهم تیکه بندازی ناراحت میشم و رفت . منم دیگه چیزی نگفتمو سکوت کردم
    بعدازینکه شوهرم خوابید سعی کردم بخاطر اینکه به چیزی فکر نکنم خودمو مشغول کارهای خونه کردم ولی دلم آرومو قرار نداشت
    دلم میخواست برم موبایل شوهرمو زیرو رو کنم تا شاید از کاراش سر در بیارم ولی رمز موبایلشو نداشتم دوباره به فکرم رسید برم جیبهاشو بگردم چیزی نبود یهو متوجه شدم توی کیف پولش چیزی که باید باشه نیست (همسرم همیشه از قدیم یه ک.ا.ن.د.و.م توی کیف پولش میزاشت تا اگه یه وقت لازممون بشه استفاده کنه) 😭
    همون شبی که رسید پولشو از توی کیفش برداشته بودم اون وسیله هنوز توی کیفش بود ولی امشب اونجا نبود 😭
    نمیدونم این قضیه رو بهش بگم یا نه ؟ اگه به روی شوهرم بیارم ممکنه کتمان کنه و یه بهونه ای بیاره اگه نگم چه جوری این قضیه رو واسه خودم هضم کنم ؟ همش واسه خودم توجیح میکنم شاید میخواد منو امتحان کنه ببینه من هنوز بهش سرک میکشم یا بدون اجازه به وسایلش دست میزنمیا شایدم بهونه بیاره به دوستم دادم نمیدونم ولی اگه این نباشه چه چیز دیگه ای میتونه باشه؟
    نمیدونم باید چیکار کنم چی بگم چه جوری رفتار کنم ؟
    فردا سعی میکنم حتما مشاوره وقت بگیرم ولی اگه به این زودیا وقت ندن یا تلفنشونو جواب ندن چی ؟ من چیکار کنم
    بخدا دارم دیوونه میشم خیلی سردرگمم 😭

  8. #6
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 24 آذر 00 [ 21:47]
    تاریخ عضویت
    1391-2-29
    نوشته ها
    421
    امتیاز
    12,188
    سطح
    72
    Points: 12,188, Level: 72
    Level completed: 35%, Points required for next Level: 262
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    662

    تشکرشده 635 در 275 پست

    Rep Power
    68
    Array
    به عنوان یه انسان عمیقا میشه درک کرد که چقدر ناراحتی

    فکر کن یه دوست که بهش اطمینان داری بهت خیانت میکنه و میفهمی همه کارا وحرفاش دروغ بوده وای که دیگه اگه همسر باشه

    با این حال برای سلامتی جسمی و روحی خودت باید افکار منفی را از خودت دور کنی و به شرایط عادی ونرمال برگردی مطمن باش این خودخوری ها باعث میشه خودت نابود شی نه رقیبت همسرت الان تو را انتخاب کرده پس تو برنده ای
    اگه اگه اگه همسرت خیانتم کرده باشه الویت اصلی زندگی اش شما هستی چون داره تلاش و تقلا میکنه که خودشو بهت ثابت کنه پس بزار اولویت اصلی باقی بمونی

    در نهایت اگه خیانت همسرت بهت ثابت شد میخوای چه کار کنی ؟ دنبال چی هستی و به چی میرسی؟؟؟؟؟؟

    میفهمم که چقدر ناراحتی با این حال ازت میخوام که پیگیر نباشی خودت را رها کن به همسرت اعتماد کن و به آینده بچه ها و زندگی که میخواین براشون بسازی فکر کن

  9. 2 کاربر از پست مفید نازنین2010 تشکرکرده اند .

    tavalode arezoo (شنبه 20 دی 99), زن ایرانی (دوشنبه 15 دی 99)

  10. #7
    Banned
    آخرین بازدید
    دوشنبه 04 دی 02 [ 13:45]
    تاریخ عضویت
    1394-2-15
    نوشته ها
    1,099
    امتیاز
    18,366
    سطح
    86
    Points: 18,366, Level: 86
    Level completed: 4%, Points required for next Level: 484
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteranOverdrive10000 Experience Points
    تشکرها
    269

    تشکرشده 1,106 در 598 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سرکار خانوم من چند سوال دارم
    شوهرتون تو کیف پولش همچین چیزایی میزاشته بعدشم می‌گفته فقط توووو؟
    شما سابقه بیماری روانی دارید که نتونستن همون موقع واقعیت تشخیص بدید؟
    شوهرتون رمز برای گوشیش گذاشته اونم در این موقعیت و شما شاد و شنگولید؟
    برای چی سه تا بچه آوردید؟ بچه هاتون چه سنی هستند؟

    بچتون دختر یا پسر حتی اگر جدا بشید کار درستی میکنید چون به بچه هاتون یاد میدید برده نباشن اونم برده ای که هر روز باید تحقیر بشه
    در صورت جدایی این سه بچه با شمان؟
    چی خواندید و شغلتون چیست؟

    بچه چندم خانواده هستید؟
    ویرایش توسط خادم رضا : یکشنبه 14 دی 99 در ساعت 15:05

  11. #8
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 03 خرداد 01 [ 02:25]
    تاریخ عضویت
    1396-9-29
    نوشته ها
    147
    امتیاز
    5,314
    سطح
    46
    Points: 5,314, Level: 46
    Level completed: 82%, Points required for next Level: 36
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 144 در 79 پست

    Rep Power
    28
    Array
    رنگین بانوی عزیز من می دونم که کلینیک ارگانیک مایندد بعد از کرونا توی تهران به صورت تلفنی هم مشاوره می ده. حتما جاهای دیگه ای هم هست که من نمی شناسم. تو خود همین سایت هم با خرید اشتراک می تونید مشاوره بگیرید.
    پیشنهاد می کنم تا وقتی با خودتون روراست نیستید دست از تجسس بردارید. شما یا به اشتباه دچار شک شدید یا درست که اگه درست باشه و رو بشه باید قاطعانه تصمیم ویژه ای بگیرید و ظاهراً هنوز شرایط تصمیم گیری منطقی و معقول ندارید. از صمیم قلب براتون آرزوی آرامش دارم. خودتون رو دوست داشته باشید. شما با ارزشید.

  12. #9
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 30 اردیبهشت 03 [ 18:33]
    تاریخ عضویت
    1394-4-10
    نوشته ها
    498
    امتیاز
    11,849
    سطح
    71
    Points: 11,849, Level: 71
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 201
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    120

    تشکرشده 542 در 278 پست

    Rep Power
    85
    Array
    خادم رضا
    به نظرم تازگی ها خیلی عصبی برخورد میکنی
    حرفهاتون ناراحت کننده هست
    مردها ممکنه تو سنهای بالاتر خیانت کنن
    چه ربطی داره به بچه
    طرف کف دستشو که بو نکرده که قراره شوهرش 20 سال دیگه خیانت کنه

  13. 2 کاربر از پست مفید حیاط خلوت تشکرکرده اند .

    نازنین2010 (پنجشنبه 18 دی 99), زن ایرانی (یکشنبه 21 دی 99)

  14. #10
    Banned
    آخرین بازدید
    دوشنبه 04 دی 02 [ 13:45]
    تاریخ عضویت
    1394-2-15
    نوشته ها
    1,099
    امتیاز
    18,366
    سطح
    86
    Points: 18,366, Level: 86
    Level completed: 4%, Points required for next Level: 484
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteranOverdrive10000 Experience Points
    تشکرها
    269

    تشکرشده 1,106 در 598 پست

    Rep Power
    0
    Array
    حیاط خلوت
    شما یکبار دیگه پست منو بخونید من خشممو اینجا وارد نکردم بلکه واقعیت گفتم مثلا واقعا مشکلات روحی و روانی باعث میشه تا ما واقعیت نبینیم و یا تحریف شده ببینیم مثل حتی یک اضطراب و یا یک افسردگی ساده و کم حتی
    مثلا گفتم چرا 3 بچه آوردید منظورم واقعا این بود که چرا دوست داشتید 3 بچه داشته باشید و دلیلتون چی بود بلخره هر کاری که ما میکنیم مسئولیتش رو باید به عهده بگیریم جدای از بحث خیانت همسر ایشون
    و در تاپیک هایی که دوستان دیگه زحمت میکشن و پست میزارن حتی شده توهین کنند به طرف مقابل و یا صلاحیتشو بدون هیچ دلیلی ببرن زیر سوال
    ولی اونجا شما سکوت کردید و اینجا که من واقعیت رو بازگو کردم بدون هیچ قصدی ناراحت شدید
    نمیدونم شاید اتفاقا این نشانه خوبی باشه و شما توقعتون از من بیشتر از بقیه باشه
    مرسی که گفتید واقعیت در لفافه بزار بگو
    ویرایش توسط خادم رضا : پنجشنبه 18 دی 99 در ساعت 11:37


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 11:42 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.