راستی امروز اصلا رفتار خوبی نشون ندادم. یعنی اینقدر بی اعصاب بودم که اصلا نمیتونستم روی رفتارم کنترل داشته باشم.
صبح بلند شدم برم سر کار. لباسامو عوض کردم و اومدم سرنگ و اینا رو بردارم و ببرم دیدم ظرف نمونه بابا نیستش. چون هوا هم هنوز تاریک بود، متوجه بلند شدن بابا نشده بودم. ولی وقتی دیدم ظرفش نیست زیر چشمی نگاه کردم دیدم نشسته تو هال. ولی محل ندادم و بقیه سرنگ و ... رو برداشتم ببرم.
بابا اومد جلومو گرفت گفت صبحونه نخوردی. منم بی اعصاب... گفتم من دیگه تو این خونه لب به هیچی نمیزنم.
اومدم برم، بابا در رو بست و گفت نمیخوام بری.
منم گفتم باشه نمیرم و رفتم لباسمو درآوردم رفتم دراز کشیدم.
یه نیم ساعت بعدش مامان بیدار شد و با هم یکم حرف زدن و مامان اومد گفت پاشو دیرت میشه و ....
منم با عصبانیت بلند شدم باز لباس پوشیدم و گفتم انشالله کی بشه برم دیگه برنگردم.
یک ساعت هم دیر رسیدم سر کار. مامان و بابا و همه خواهر و برادرامم همه جا بلاک کردم حوصله اینکه بخوان بهم زنگ بزنن نداشتم.
از اون ور هم از بس اعصاب و تمرکز نداشتم یک ساعت و نیم زودتر نرخصی ساعتی گرفتم برگشتم.
رفتم یه دو ساعتی توی پارک نشستم. اصلا دلم نمیخواست بیام خونه.
حسم همچنان منفیه. ولی به خودم گفتم با این همه فشار زندگی، شاید یه برخورد اینجوری ازشون، تاوانش این رفتار من نباید باشه. من باز مثلا یه همدردی هست برم گاهی یه تخلیه اعصاب کنم. اونا کجا درد دل کنن؟
عصر رفتم از بابا معذرتخواهی کردم.
ولی نمیدونم چرا حسم هنوز خیلی منفیه.
علاقه مندی ها (Bookmarks)