سلام
گاهی حس شعر گفتن میاد سراغم.یادم نمیاد آخرین بار کی اینجوری میشدم.شاید وقتی نوجوونی ۱۳یا۱۴ ساله بودم.اونموقع زندگی واسم خیلی عمیقتر اما سطحی تر بود!!!عجیبه نه؟؟!!!عمیق واسه اینکه میدونستم چی میخوام وکجای زندگی خودمم فقط خودم!و سطحی به این دلیل که بازهم فقط خودم!!اصلا نمیدونستم اطرافم چه خبره ومثل همه نوجوونها فارغ از غم ها وناخوشی ها واسه خودم سرکشی ها میکردم!با خدای خودم اونجور که دلم میخواست صمیمی بودم.شادبودم وعاشق.واسه همین هم گاهی دلم میخواست شعر بگم!
الان هم خیلی دلم میخواد شعر بگم وخیلی زیاد شعر میخونم،مخصوصا شعر های امیر خسرو دهلوی!!!باورتون میشه اولین باره توی عمرم که ازش شعر میخونم اصلا نمیدونم چرا اما به دلم میشینن بدجور!
اصلا یه بیت شعر هرجا میبینم محوش میشم وشروع میکنم دکلمه وار توی ذهنم به خوندنش!!
شما تجربه داشتین این حس وحال رو؟؟؟؟واسم هم عجیبه هم غریب!
دلم خیلی پره ومغزم خیلی شلوغ...
خدا رو هم که نگو!!هم دوره هم نزدیک!هم مهربونه هم...!!!
بعضی وقتها ازش میترسم.کوچیکتر که بودم معنی ترس از خدا واسم یه چیز دیگه بود.مثلا ترس از جهنم واین چیزها!!!
الان ولی فرق میکنه.از خودش میترسم.از اینکه توجه اش رو ازم برداره.ازاینکه دیگه زیر نظرش نباشم.ازاینکه تنهام بزاره.
بچه هام یه تب کنن خودمو باختم وبدجور میرم توی بغل خدا واشک میریزم که انگار بچه ای داره به مادرش التماس میکنه اسباب بازی میخوام!!!!
احوالاتم عجیبه ونفسم سنگین میره ومیاد.!
منتظر پاییز هستم،بی صبرانه!تا انرژی وحال خوب درونم برگرده وکیف کنم!!!
علاقه مندی ها (Bookmarks)