من از برادرم خيلي دلگيرم. نمي دونم خودش متوجه هست يا نه. ارتباطم باهاش كمه. به رسم عادت خانوادگي تماس ميگيرم باهاش، حالشو ميپرسم با همسرش صحبت مي كنم. اونا خيلي ميان خونه ما ولي من اصلا نميرم خونشون دوس ندارم. به هر بهونه اي شده از زيرش در ميرم و يه فاصله اي بينمون هست. من حتي ميونم با همسر برادرم خيلي خوبه و ميتونست از ايني كه هست بهتر باشه ولي باز برادرم و كارايي كه كرده يا مي كنه يه مانعيه بين ما. همش به خودم ميگم همين كه تو زندگي كسي دخالت نمي كني كافيه. برادرم هم صد البته اين دوري گزيني منو ميذاره به پاي حسادت (مثل خيلياي ديگه). در حالي كه حسادت نيست و من اگه دلم از كسي بشكنه ازش فاصله مي گيرم و متاسفانه اين استعداد رو دارم كه دلم براش تنگ نشه يا نگرانش نشم. اين طوري عرض كنم كه به راحتي آب خوردن ميتونم كسي كه دلم رو شكونده از زندگيم حذف كنم.
برادرم ازدواج كردني افسردگي شديد گرفته بودم طوري كه تمام موهاي سرم ريخت و من هنوزم كه هنوزه شبا كابوس مي بينم كه موهاي سرم باز ريخته. ولي مثل خيلي چيزاي ديگه كه متوجه نشدن اينم متوجه نشدن و من غرق دنياي خودم بودم و اونا ميذاشتن به پاي حسادت كه پدر براي من ماشين و آپارتمان خريده تو داري حسادت مي كني! (پدرم پسراشو خيلي دوس داره و من برام عادي شده ) درحالي كه من به كسي نگفتم اينجا ميگم برادرم همش گلايه مي كرد كه ماشين نداره من به پاي پدرم افتادم براش ماشين خريد. به پاي پدري افتادم كه هيچ وقت تو زندگي اسم من رو صدا نكرده و منو به اسم برادر كوچيكم پيمان صدا مي كنه. من پاي اين مرد افتادم. هنوزم كه هنوزه پدرم ميگه تو منو مجبور كردي من زير قرضو قوله برم و سركوفت ميزنه. شايد هم حق داره.
برادرم چن سال از من كوچيكتره من از وقتي دبيرستان بودم خيلي منو اذيت كرده. اصولا هم با رفتار و كنايه و حرفاي نيش دار بوده و تا حدي هم به خاطر انتظاراتي كه ازش داشتم و اون ناديده گرفت. مثلا وقتي من يه دختر دبيرستاني و به شدت ساده بودم و نه مي دونستم ارث چيه، ميراث چيه پس انداز چيه سهم الارث چيه و غيره، ميومد خونه يهويي جلوي من مي گفت: عمو يه خونه به نام پسر عمو كرده. منم فارغ از غم دنيا مي گفتم مباركه خب؟ ميگفت هيچي! اگه تو جاي خواهرش بودي الان سكته زده بودي! (اصطلاح بدتري به كار مي برد اينجا نمي تونم بنويسم)...يه مثال از هزار مثال. يا اصرارش بر ازدواج من با وجود اينكه مي دونه شرايط من چطوريه و با وجود داشتن تمايل قلبي شخصا عقل و منطقم اجازه نميده ازدواج كنم. يا حتي اصرار بر ازدواج من با هر كس و ناكسي كه نميشناسم در حالي كه خودش چند سال با همسرش به اصطلاح دوست بود. من نميگم دوست بشما ولي خب چجوري با كسي كه نميشناسم ازدواج كنم آخه؟ فقط دوس داره من زودي ازدواج كنم به هر قيمتي كه شده. انگاري كه ايشون پول من رو ميده. يه سري كارا هم مي تونست برام جور كنه من شاغل بشم نكرد كه اين دست داستاناي من از حوصله همه خارجه فكر كنم.
زنگ ميزنه مادرم حال منو مي پرسه و چنتا دستور ميده راجع به درس خوندن من يا شركت تو يه سري از آزمونا و غيره كه من اصلا نمي دونم چي هست و تخصصي ندارم ميده و اينكه مي پرسه چيكارا مي كنم. هدف، برنامه و قدم بعدي زندگي من رو از مادرم مي پرسه. مادرمم هر از گاهي چيزايي بهش ميگه كه بين منو مادرم خصوصي بوده. من چون هيشكي رو ندارم حرفامو بزنم بعضي وقتا با مادرم حرف مي زنمو خب راضي نيستم بعضي از مسائل به كسي گفته بشه. تاكيد هم بكنم باز كفاف نميده!
من ميگم خب شمايي كه نگران حال مني چرا به خودم زنگ نميزني؟ گوشي موبايل دارم، تلفن خونه هست، هر هفته خدا هم كه اينجاييد و چند شب و روز مي مونيد. چرا حال من رو از خودم نمي پرسي؟ چرا اصرار به ازدواج چشم بسته من داري وقتي خودت اين مدلي ازدواج نكردي؟ چرا اصرار به كار كردن من در جاهاي خاصي داري كه نميشه، در حالي كه خودت با يه امضا رئيس شدي؟ چرا من تا همين ديروز از جانب تو اجازه كار كردن نداشتم ولي همسرتو بردي سر كار؟ ميگم مثلا 10 ساله سر كار ميري، يه بار شده زنگ بزني بگي تو از من بزرگتري ولي يه قرون درامد نداري چطوري سر مي كني؟ ولي صادر كردن دستور و اجازه ندادن به من دائميه! و صد ها پرسش ديگه. حتي از اين ناراحتم كه چرا من اجازه كار كردن پيش مردا رو ندارم ولي همسرش داره و يعني اينكه به همسرش اعتماد هست و به من نيست ديگه و چرا به من اعتماد نيست؟
من هم از دست مادرم عصباني ميشم ميگم خواهش مي كنم ازت حرفاي منو به كسي نگو. اين حرف گفتن همانا و دعوا را افتادن همانا. براي من قسمت دلخراش ماجرا اونجاست كه برادر كوچيكم كه خودم بزرگش كردم، گشته موندم گفتم گشنه نمونه، لباس نداشتم براش لباس خريدم گفتم مثل دوران كودكي من تحقير نشه (پدر و مادرم سختگير بودن و من بهش ميرسيدم)، مياد انگشتشو مياره جلوي صورتم سرشو تكيه ميده به پيشونيم با صداي بلند ميگه تقصير خودته كه خونشون نميري. اين برادرم همسن بچه منه. من اگه به موقع ازدواج كرده بودم بچم همين سن و سالو داشت كه مياد اينجوري جلوي من صداش رو بلند مي كنه و سرشو رو پيشوني من فشار ميده. كار به جايي ميرسه كه ميگم من تو اين خونه تحقير شدم (يه تاپيك قطعا درمورد اين ميزنم) و برادرم چون اون روزارو نديده ميگه چرند نگو تو كي تحقير شدي. تو تحقير مي كني، تو باعث مريضي همه هستي....... مادرم مريضه دكتر نميره. زن 60 ساله لجباز و يه دنده ميگه الا و بلا دكتر نميرم الان من مقصرم؟
من حول و حوش ساعت 8 بيدار ميشم و مشغول كار خونه هستم. يه نمكدون رو سر جاش نميذارن. رخت خوابشون رو جمع نمي كنن من جمع مي كنم. لباساشون رو نميشورن من ميشورم. ظرف شستن كه اصلا نمي دونن چي هست من ميشورم. آشپزي مي كنم. حياطو جارو ميكنم. به گلدونا ميرسم. سفره پهن و جمع مي كنم. اون وقت به همشون بدهكارم. مادرم تلفني با برادرم راجع به من صحبت كردني بعد از يه ساعت صحبت درباره من به برادرم ميگه آدم بايد خودش عقل به خرج بده ديگه! اين يني چي؟ يعني اينكه من عقل به خرج نمي دم. چرا؟ چون مادرم تحت نفوذ برادرمه و من كه به اجبار برادرم براي ازدواج و يا درس خوندن همراه با افسردگي تن نميدم ميشم بي عقل! درس خوندن هم ميگم برو فلان آزمون شركت كن منم خودمو ميشناسم ميگم نه مي تونم بخونم نه قبول ميشم (طبق تجربه چند ساله) ميگن خب بي عقلي! دريغ از يه ذره احترام دريغ از يه ذره ارزش قائل شدن. همه روابط هم در اين حين خلاصه ميشه به لبخند هاي ساختگي و پرسش هايي مثل خوبي؟
(ببخشيد اگه املا يا حتي انشا مشكل داشت فرصت نشد دوباره متن رو بخونم. درضمن چيزي ننوشتيد هم اشكالي نداره هدفم بيشتر درد و دل بود. ولي خشمم راجع به برادرم داره از كنترلم خارج ميشه)
پي نوشت: نمي دونم چه نظري داريد ولي نظر خودم اينه كه ديگه اين حرفارو شنيدني اهميت ندم شايد حتي چنتا لبخندم تحويل بدم. چون اهميت ميدم حرص مي خورم و درد فَكم الان بعد از چند هفته درمان دوباره برگشت. ميگرنم دوباره برگشت. ميگم ول كن بذار هرچي ميگن بگن. من خسته شدم از اينكه بگم نمي خوام ازدواج كنم يا راجع به فلان خواستگار يا فلان آزمون استخدامي تصميم بگيرم، ميگن درباره ش فكر كن، ميگم خسته شدم درباره چيزايي كه شما مي خوايد و نه خودم فكر كنم ولي مثل اينكه بايد عادت كنم به تكرار بعضي از حرفايي كه تو گوش بقيه نميره. به شدت معتقدم حرفاي منطقي رو يه بار بزني كافيه و گيرنده بايد بگيره. ولي تو خونه ما بايد بعضي از حرفا و صحبتا تكرار و تكرار بشه كه من از اين تكرار خستم. من شرايط ازدواج ندارم من بايد مثل خيلي از دختراي همسن و سالم كه ازدواج نكردن ناراحت باشم ولي من با اين قضيه كنار اومدم برادرم و خانواده كنار نيومده! من با اينكه جايي استخدام نشدم، معلم نشدم، كنار بيام و كنار اومدم ولي برادرم و خانواده كنار نيومده.
من نمي خوام از ديد خانواده و مخصوصا از ديد برادر كوچيكترم كسي باشم كه خانواده رو بهم ميريزه. ولي متاسفانه شورشي خانواده منم. آرامش به هم زن خانواده منم. مشكل آفرين خانواده منم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)