شايد خيليا دوس داشته باشن خواستگار داشته باشن و ازدواج كنن اما من اگه خواستگار داشته باشم كار به جنگ و دعوا ميكشه. حرفايي كه ميزنم به هيچ كسي نگفتم و صرفا مادرم ميدونه كه خب ايشونم چون مادره مگه ميشنوه؟!
اول از همه بگم من به همه آقايون حق ميدم كسي من رو نپسنده يا حساس باشه رو همسري كه قراره باهاش ازدواج كنه ولي من تو مساله خواستگاري و ازدواج خيلي دلم شكسته، خيلي. حتي شايد نتونم دردي كه كشيدم رو كاملا مطابق احساسي كه داشتم و دارم بازگو كنم. با وجود اينكه دوس دارم ازدواج كنم اما از شنيدن كلمه خواستگاري و ازدواج و كلماتي از اين دست به وحشت ميفتم.
متاسفانه از طرف خواستگارا و خانواده هاشون مورد شديد ترين انتقاداي بيجا (از نظر خودم بيجا شايد از نظر اونا بسيار منطقي بوده) قرار گرفتم و رد شدم. تو فاميل شاهد اين بودم كه پسرا ميرفتن سراغ دخترايي به جز من براي ازدواج و خواستگاري. ولي خب اون موقع آگاه نبودم كه دليلش چي بود. بعدها كه شروع كردم به چيدن قطعات پازل كنار هم يه سري اطلاعات مبهم و گنگي دستم اومد. در نگاه اول و از نظر رفتار مورد پسند واقع ميشم، حتي شغل پدر و مادرم از نظرشون دهن پر كن و جالبه ولي همينكه كار به قدم بعدي و آشنا شدنشون با فضاي خونه يا با رفتاراي پدرم ميرسه همگي ميرن. يكي گفت خونه سطح پايينه، يكي گفت وضع مالي خوب نيس، يكي گفت پدرش آدم خطرناكيه، يكي گفت پدرش معتاده. يكي گفت كار نداره، وقتي كار داشتم يه چن تايي گفتن ما خانم خانه دار مي خوايم. چادر سر ميكردم دنبال غير چادري بودن، غير چادري بودم يه مدت دنبال چادري بودن. اينم بگم من رنگ عوض نكردم هيچ وقت، يه مدت پوشش خاصي انتخاب كردم و بعدش تغيير دادم و ثابت شد. يا كار خب اولش بيكار بودم، كار پيش اومد رفتم و در حال حاضرم بي كارم. من دختري نيستم كه بگم به هر قيمتي ازدواج كنم و مواردي كه تو خواستگاريام شاهدش بودم رو بگم شايد طوماري بشه. بوده كسي كه اومده خونه ما براي خواستگاري صاف تو چشماي من نگاه كرده گفته من خرج تو رو نميدم. يه چيزي همينجا بگم، من خرجي ندارم كه كسي بخواد بده يا نده. من يه پدر پولدار دارم تا حالا يه تومن ازش نگرفتم، برادر دارم نه تنها خرج همسرش رو ميده كه خرج خانواده همسرش رو هم ميده ولي وقتي يه هفته از گرسنگي توي دانشگاه نون خشك خوردم نتوستم يه زنگ بهش بزنم بگم لطفا 2 هزار تومن برا من بفرست من نون خالي بخرم كه نرم باشه روم نشده! همين الان يه شلوار براي بيرون پوشيدن ندارم دلم نمياد مادرم رو تو خرج بندازم چون خيلي تحت فشاره. حالا به نظر شما اين دختر مياد خرج زندگيش رو بندازه گردن يه آدم ديگه؟! (با اينكه شرع چي ميگه هم كاري ندارم). يه لقمه نون گيرم بياد مي خورم، هميشه شكرگزارم؟ اصلا. ولي ناشكري بكنم دو هفته ميكوبم تو سر خودم ميگم خاك بر سرت، بخور شكر خدا رو به جا بيار. شايد باورش سخت باشه مني كه پدرم پولداره و مادرم هم سر كار ميره گشنه موندم يا لباس ندارم ولي همينيه كه هست الان. بارها و بارها بي پول موندم و لباس پاره پوره پوشيدم ولي شرافتم رو نفروختم. زندگي من در حال حاضر همينه. شده مادر خواستگارم چون فاميلي من فاميلي خيلي تاپي نيست تو شهر ناراحت شده! اين جور قضاوتا از نظر من خيلي ببخشيد ولي با نهايت احترام خب مضحكه. من ميگم انسانيت مهمه ولي ميبينم آدمايي جلو راه من قرار ميگيرن كه اصلا فلسفه ما با هم نميخونه. يني انقدري اين جور مسائل بچگانه برام پيش اومده كه تو بحث ازدواج من يكي بريدم واقعا.
من دلم شكست چون بارها و بارها مورد قضاوت قرار گرفتم تو اين مساله. ناراحت نيستم؟ معلومه كه هستم اما من اين مساله رو ميخوام پشت سر بذارم ولي نميشه. خواستگار پيدا ميشه و سريال تراژيك زندگي من از نو پخش ميشه! الان يه خواستگار دارم يه ساله دارن من رو از همه لحاظ تعقيب ميكنن. يه سال!!! من از محضر آقايون يه سوالي ميپرسم. يه سال برا شناخت يه دختر كه ببيني رفتارش چيه كردارش چيه كافي نيست؟! خدمت اين عزيزان بگم كه يه سال كه سهله، شما ده سال هم من رو تعقيب كني چيزي كه اوقات شمارو تلخ بكنه و بگي آهان اين دختر دستش رو شد رو محاله پيدا كني.
همين خواستگار كه بعد از يه سال هنوز هم مطمعن نيس كه بياد خواستگاري من يا نياد بلاخره حالا تصميم گرفتن كه قدم بعدي رو بردارن بيان. خدا شاهده، به پير يه پيغمبر قسم، من ميدونم بيان وضع خونه رو ببين ميرن. حالا مادر من اصرار ميكنه كه بذار بيان. آخه مادر من وقتي كسي من رو به خاطر هميني كه هستم نميخواد چرا بذارم بياد خواستگاريم؟! من يه دخترم، تحصيل كرده بيكار، شديدا متعهد به اخلاقيات. چيز خاصي ندارم كه با معياراي جووناي امروزي بهش افتخار كنم. ولي از خودم بدم نمياد. من هميني هستم كه هستم، تا اونجايي كه بتونم حتي شده يه قدم يه قدم سعي ميكنم پيشرفت كنم ولي به خدا اين چيزا توجه كسي رو جلب نميكنه، كه مهم نيس، بذار نكنه. ميان يا ميگن پدرش اينجوريه يا ميگن خونشون اينجوريه. امروز يه لقمه نون خوردني زهر مارم شد، يه صفحه درس خوندني زهر مارم شد. (يه ساله ماهي يه بار زنگ ميزنن خونه عموم اينا – انگاري كه ما اصلا تلفن نداريم – اطلاعات ميگيرن خدافظي ميكنن. يه ساله هفته اي يه بار از در خونه رد ميشن و خونه رو نشون ميدن به فاميلاشون و حركت هايي از اين دست). يادم رفت بگم شده به خاطر دهه اي كه توش متولد شدم رد شدم چون دهه هشتادي ميخواستن يا فوقش دهه هفتادي! بماند كه طرف 35 سالش بود!
حالا مشكل من چيه؟ اينه كه من اولا قصد ازدواج دارم نميخوام بگم تشريف نياريد من قصد ازدواج ندارم. چرا ندارم؟ خوبم دارم. ولي ميخوام با كسي ازدواج كنم كه فلسفه ذهنيش بر پايه انسانيت بنا شده نه اينكه پدرش چيكاره س، فاميليش چيه، چقد پولدارن و غيره. همه اينا اصلا خوب، ولي چيزي نيس كه من ميخوام. ميدونم بيان يه سري مسائل ديگه رو پر رنگ ميكنن. از طرفي خب نگم قصدم ازدواج نيس چي بگم؟ خلاصه اينكه كم كم دارم تصميم ميگيرم بگم قصد ازدواج ندارم و خودمو خلاص كنم. ميدونم اينو بگم بايد به عالم و آدم جواب پس بدم ولي چاره اي نيست انگار. (چرا ازدواج نميكني، چرا قصد ازدواج نداري، حتما يكي رو سراغ داري، حتما دوست پسر داري، دردت چيه، خاك تو سرت شغلش اينه اينو رد نميكنن و غيره!)
پ.ن: من حتي با پدرم مشكل دارم ولي خدمت خواستگاراي گرامي عرض كنم كه آقايون، ايشون هركي كه باشه هر چي كه باشه، هر اخلاقي هم كه داشته باشه پدر منه. شما هر وقت تونستي پدر خودتو دور بندازي منم ميندازم! اصلا چرا بندازم؟ اصلا مگه همه اونايي كه ازدواج كردن خانواده هاي سالمي داشتن؟! اگه اينجوريه يه جزيره پيدا كنيم هركي كه بچه طلاقه، بچه آدم معتاد و بزهكاره رو پرت كنيم اونجا بگيم ببخشيد شما رو نميخوايم! نريد خواهشا، خواستگاري كسي كه برا خواستگاري رفتنش تعلل ميكنيد و هزار جور دليل و منطق مياريد نريد.
مرا به خير تو اميدي نيس / شر مرسان
علاقه مندی ها (Bookmarks)