نوشته اصلی توسط
میشل
منم یه وقتی خواستم از همسرم جدا بشم. رفتم خونه پدرم و تقریبا یک درصدِ مشکلاتی که با همسرم داشتم رو به خواهرم گفتم. از دید اون بدیهی بود که باید جدا بشم. در مورد جدایی حرف زدیم و منم پذیرفتم که دیگه برنگردم خونه و جدا بشم. تا نزدیکِ غروب شد. طبقه بالا بودیم، خواهرم رفت پایین میوه بیاره. من یک آن به این فکر کردم که همسرم الان تنهاست، خونه رو بدون خودم تصور کردم و دیدم من به اینجا تعلق ندارم. در جا حاضر شدم و از پله ها پریدم پایین، تو راه پله خواهرم از تعجب خشکش زده بود که چی شد یه دفعه.
وقتی اومدم خونه هوا تاریک شده بود، شوهرم تو هال نشسته بود و لامپ ها رو روشن نکرده بود. اون صحنه باعث شد دیگه هیچوقت دلم نخواد ترکش کنم.
وقتی به همه چی فکر می کنم، می بینم درسته که خیلی وقتا ناراحتم کرده، درسته خیلی وقتا کاراش غیر طبیعی و غیرمنطقی بوده، اما دلم نمی خواد تنها و تاریک باشه. از صمیم قلبم لذت می برم از اینکه تلاش کنم زندگی بهتر و روشن تری داشته باشه. نه اینکه مسیر زندگیش تغییر کنه و به خواسته های من نزدیک بشه، نه، فقط زندگیش براش راحت تر و بهتر باشه و به اهدافی که برای خودش داره برسه.
علاقه مندی ها (Bookmarks)