اون هم دوباره ناراحت شد و گفت تا من یه چیزی گفتم تو یه چیز بدتر گفتی دوباره اخلاقش با من بد شد .کلا خسته شدم از این همه ناراحتی هاش از این خلق پایینش.اونجا که بودیم مامانم بهش گفت فلانی گفته فلان جای تهران همه مغازه هاش جنس خارجی فقط میفروشن و 10 یا 20 میلیون براشون پولی نیست دیدم تا هنوز حرف مامانم تمام نشده بواد با ناراحتی گفت حالا چطور شد که فلانی در مورد کار من حرف زد با حالت دعوا . به خدا به شوهرم گفتم هرکس دیگه جای مامانم بود ناراحت میشد اینقدر پر خاشگرانه تو حرف مامانم پریدی نمیدونم چرا اون ناراحت نمیشه شوهرم کفت نمیخوام تا جایی میرن بگن محمد از کارش اخراج شده .گفتم مه تو میدونی اونا همچین حرفی زدن گفت خوب حتما اونا گفتن که فلانی هم اینجوری گفته بهش گفتم تازه تو خودت هم اون روز به عموم گفتی شرکتمون تعدیل نیرو داشته منم توشون بودم گفت نه من همچین چیزی نگفتم.
فکرش رو بکن تازه دو ساعت بود از تهران اومده بود دوباره ناراحتی و دعوا
به خدا دیگه نمیکشم همش سر موضوعات الکی .من خودم خیلی عوض شدم خیلی چیزها ناراهحتم میکنه اما ندید میگیرم و میگذرم میگم زندگی ارزش نداره اما شوهرم خیلی بد شده
- - - Updated - - -
سلام بازم یه مشکلی دیگه خواهشش میکنم جواب بدین
از سه شنبه تا جمعه شوهرم تهران بود (گفتم که بیکار شده یه سری جنس از آلمان اورده که هراز گاهی میره تهران تا بفروشه ) تو این مدت بچها پیش مامانم هستم چون من هم شاغلم تمام زحمتهای ما سر مامانمه بچها رو خیلی دوست داره و واقعا باعشق ازشون نگهداری میکنه اینو شوهرم هم همیشه میگه جمعه که ساعت 7 عصر برگشت من ظهر بچها رو بردم خونه مامانش چون خودم رفته بودم آرایشگاهی که نزدیک خونه مادرشوهرم بود عصری به شوهر م گفتم بیاد اونجا منه هم از راه آرایشگاه رفتم خونه مادر شوهرم چون بچها اونجا بودن بعد از یه مدت گفتم بریم خونه مامان اینا که وسایلم رو از اونجا بیاریم که دیگه میخوایم بریم خونه
وقتی رفتیم مامانم به خنده به شوهر م گفت روونیکا (دخترم که یکسال و نیم داره و تازه فقط اره و نه و بای بایی میکنه)خونه مامانت اینا که میخواسته خداحافظی کنه به مامانت خدا حافظی نکرده با همه بای بای کرده . بعدش دیدم شوهر م تو خودشه .داشتیم برمیگشتیم تو اسانسور بهش گفتم چی شده گفت مامانت از اینکه رونیکا با مامانم خداحافظی نکرده خوشحال شده دیدی به خنده گفت.حالا این در شرایطیه که مامانم سر کار بچها همیشه ذوق میزنه و حرکاتو کاراشون رو با ذوق بیان میکنه خیلی ناراحت شدم بهش گفتم تو که اخلاق مامانم رو میدونی چرا این حرف و میزنی بهار (دختر بزرگم که پنج سال و نیمشه )هنوز خونه مامانم که میره به مامان و بابام سلام نمیکنه (فکر کنم مامانم اینا لوسش کردت چون خونه مادرشوهرم اینا باهاش دعوا میکنن و بهار هم همیشه سلام میکنه با همشون)با اینحال همیشه مامانم با ذوق و خنده به شوهرم میگه بهار که یه سلامی به ما نمیکنه اما اگه کاری داشته باشه یا چیزی بخواد از من میخواد به من رو داره.
گفتم چرا ناراحت میشی گفت اگه خودت هم بودی ناراحت میشدی گفتم تو 10 ساله با این خانواده زندگی میکنی دیگه باید اخلاق مامانم رو بدونی بعدش چرا اینقدر همه چیزو سخت میگیری یکم خلقت رو ببر بالا.
گفتم منم قبلا خیلی از دست رفتارها ناراحت میشدم اما 10 سال تجربه زندگی بهم یاد داد که باید خیلی وقتا ندید بگیرم بگذرم تا خودم راحت زندگی کنم (من قبلا خیلی از دست خانواده شوهرم ناراحت میشدم خیلی حرص خوردم واقعا پییر شدم اما تهشش هیچی شوهرم تا چیزی میشه میگه تو اصلا با مادر من بدی . هیچی که نشد تازه من خراب شدم پیش شوهرم)اما همچی رو به خدا واگذار میکنم دگه به شوهرم نمیگم و مطمئنم خدا جواب خوبی و بدی رو میده.
بهش گفتم مامانت به نغمه (دختر خواهر شوهرم)همیشه میگه دستپخت مامان بزرگت بده دستپخت من بهتره یا اونجا فقط استانبولی میخ9ورین .حالا من ناراحت میشم . همین پنجشنبه افطاریو ختم صلوات داشتنن تسبیحا گره خورده بود مادرشوهر مبه نغمه گفت مامان بزرگت خرابشون کرده بعد نغمه گفت مامان بزرگم بلد نیست صلوات بفرسه فقط بلده برقصه. فکر کن اینقدر جلو بچه این حرفا رو زدن که دیگه بچه هم چی میگه. این رفتارا زشته خب اما مامان من که هیچوقت اینجور نیست تازه خودت که دیدی وقتی میخوایم بریم خونه مامانت اینا همش به بهار میگه مامان سلام کنی دست بدی .گفت چه ربطی به تو داره مگه به بچه تو گفته . گفتم خوب وقتی به نغمه میگه به بچه من هم میگه فقط جلو من نمیگه در کل این رفتار رفتار زشتیه اما من ناراحت نمیشم میگم ول کن بابا حوصله داری
علاقه مندی ها (Bookmarks)