با سلام
امیدوارم دوستان مجرد پست منو بخونن تا شاید هیچ وقت به مشکل من برنخورن
تک دختر بودم و تنها یه جورایی تو خانواده سنتی و مذهبی بزرگ شدم یه خانواده دارای تنش .مادر یه چیزی میگفت پدر یه چیزی یه بار ندیدیم که این دوتا عاقلانه حرف بزنن .مامانم چرا بیشتر مواقع بر پایه عقل حرف میزد ولی من دچار دوگانگی بودم نمیدونستم بر پایه عقلم عمل کنم یا بر پایه احساس .
به همین منوال گذشت هر چی بزرگتر میشدم نیازم به جنس مخالف بیشتر میشد مخصوصا وقتی میفهمیدم مثلا یکی از دوستام ازدواج کرده که دیگه افسردگی میگرفتم .بزرگ شدن در خونه سنتی و مذهبی با تعصبات قدیمی واقعا زجر اوره.بالاخره به دانشگاه رفتم .مامانم بر اساس باور قدیمی که بقیه خواهراش از این سن خواستگار راه دادن پس منم باید برای دخترم از فلان سال خواستگار راه بدم و اینکارو کرد و دوازه باز شد.
من خیلی خوشحال بودم چون واقعا به همصحبت نیاز داشتم .یادم شد بگم قبل از ازدواج خیلی از طریق ذهنم فکر و خیال ازدواج و عشق و عاشقی میکردم .از ازدواج واسه خودم یه بت ساخته بودم که میتونم از طریق ازدواح از شر زندگی یکنواخت و پر تنش و محدودم رها بشم.بعد از اومدن چند خواستگار یه نفر اومد که از دوشتان فامیلمون بود خانواده خوب و با اصالتی بودن منم بدون در نظر گرفتن اینکه اصلا چه معیار هایی دارم جواب مثبت دادم .همه ازشون تعریف میکردن خوب و تحصیلکرده بودن مومن بودن .خب منم بیشتر به این جنبه ها توجه کردمو بله رو گفتم بدون در نظر گرفتن اینکه ایا واقعا بهش علاقه دارم ؟ایا دوست دارم یه رروز ببینمش.راست میگن مهر طرف باید به دلت بیفته ولی من به جنبه ها ی باطنی اصلا توجه نکردم.
متاسفانه از فردای عقد با افسردگی زیادی مواجه شدم اما حرفمو به هیچ کس نمتونستم بگ فقط یک بار رفتم مشاوره و مشاور گفت باید طلاق بگیری اومدم و به پدر مادرم گفتم اونا خیلی برخورد بدی باهام کردن داد زدن دعوام کردن .خب از نظر اونا این پسر خوبی بود اما از دل من خبر نداشتن من از درون داشتم میسوختم خودم کرده بودم .چون در خانواده ارزش های اشتباهی به من یاد داده بودن من اصلا واسه ازدواجم هدفی نداشتم جز خلاصی .و بالاخره بعد یک سال زندگیمون شروع کردیم یک سال عقد با درگیری .قهر تنش و خاطرات بد گذشت والان 10 سال از اون روز میگذره و من صاحب دو فرزندم و همچنان نسبت به همسرم حسی ندارم.
خیلیییی سخته کنار کسی زندگی کنی که همه از بیرون تو رو خوشبخت بدونن اما خودت بهش حسی نداشته باشی.شاید باورتون نشه تا الان نتونستم بپذیرمش .یه زندگی روتین و حسرت بار .اصلا از همون روز اول محرمیت از دیدنش خوشحال نمیشدم تا الان.بعضی وقتا دوست دارم نباشه .نیاد خونه چون من در کنارش هیچ وقت شاد نبودم هیچ وقت ارامش نداشتم .اون جنس احساسش فرق داشت اما من جنس احساسم یه جور دیگه بود.
نمیدونم اینجا مشاورین هستن و گفتم تیر اخر و بزنم شاید از دید شما دوستان مساله کمی حل بشه
چیزی که زیاداذیتم میکنه اینه که همیشه در ذهنم در حال مبارزه ا م .همیشه میکم نه شاید یه اتفاقی تو زندگیت بیفته و جدا بشی راحت بشی حسرت یه زندگی با عشق .با انتظار برام مونده.ایشونم ادم جدی و منطقی هستن و کلا احساسش به زندگی خیلی جدی است اما من روح و احساسم خیلی وقته ترک برداشته.وقتی با هاش حرف میزنم خیلی نمیتونه درکم کنه .چون نگاهش به زندگی چیز دیگه ایه مسایلو سخت میگیره زود عصبی میشه .اما این زندگی نبود که من دنبالش بودم .هیچ وقت
اگز دوستان تجربه این چنینی مثه من داشتن که روابطشون بهبود پبدا کرده خوشحال میشم نظرتون بشنوم.ولی ای کاش پدر و مادر م بهم مجال زندگی کردن میدادن .
علاقه مندی ها (Bookmarks)