یه راست میرم سر اصل مطلب.
یه اشتباهی کردم خیال کردم وقتی نماز بخونم همه چیز بهتر میشه در حالیکه واقعا اشتباه میکردم، زندگیم بدتر شد، اوضاع کارم بهم ریخت، یه آدم معمولی (درست و حسابی نخواستیم) حتی دیگه یکی دو ساله نیومده خاستگاریم.
نفرت دارم به همه چیز و همه کس، با بی میلی شدید نماز میخونم، از وقتی نماز میخونم دچار اضطراب شدم که وای فلان جا تمیزه، نجسه و ......
اگه نیم ساعت تاخیر کنم تو خوندنش، چنان عذاب وجدانی همه وجودم فرا میگیره و اگه واقعا تو موقعیتی باشم که نتونم بخونم، مثلا پشت فرمون باشم، انقدررر عصبی میشم و فحاشی میکنم (البته تو دلم و نه بلند) که زودتر برسم خونه و بخونم و وای نماز دیر نشده و خدا قهرش نگیره.
تاحالا هرچی از خدا خواستم بهم نداده، اگه هم داده انقد دیر بود و انقد حرص به پاش خوردم که دیگه هیچ لذتی واسم نداشته.
حوصله هیچی و هیچکسو ندارم.
باید حتما یه پسر تو زندگیم باشه که شاد باشم و انگیزه کافی برای ادامه خیلی کارام داشته باشم.
28 سالمه ، از 22 سالگی وارد دوستی با پسرا شدم، تا الان چهار پنج تا داشتم.
همیشه مورد تعریف و تحسینشون بودم.
همین چیزا باعث شده بود از یه موجود داغون و بی اعتماد به نفس تبدیل به یه موجود با اعتماد به نفس بشم.
آخرین دوس پسرم که منو گذاشت و رفت سراغ یکی دیگه، واقعا درهم شکستم و از اون روز نابود شدم.
خیلی دوسم داشت و خیلی ابراز میکرد وقتی الان میبینم یکیو بیشتر از من خواست و دوست داشت، هم حسادت میکنم، هم اعتماد به نفسم به فنا رفت.
تقریبا هرشب خوابشو میبینم.
تنها آدمی بود که تا این حد باهاش مَچ بودم و تفاهم در همه چیز داشتیم.
اونو منو واسه ازدواج نمیخواست، من فقط جایگزین عشقش بودم و عشقش دوباره برگشت و ......
از زندگی متنفرم، از نماز متنفرم..خستم از این همه شکست.
چرا خدا صدامو نمیشنوه.
کاش حداقل پول داشتم و میرفتم از این کشور.
کاش پول داشتم و یه تفریحی داشتم.
و .......
علاقه مندی ها (Bookmarks)