چرا انقدر من کم راهنمایی میشم
آیا تو این سایت باید عضو شد چطوریه؟
تشکرشده 30 در 21 پست
چرا انقدر من کم راهنمایی میشم
آیا تو این سایت باید عضو شد چطوریه؟
تشکرشده 947 در 322 پست
سلام دوست عزیز.این مشکلات شما رو من وخیلی دیگه از کاربرای این تالار داشتند.حالا بعضیامون تونستیم موفق بشیم ویه جورایی زندگیمون رو سرپا نگه داریم وبعضیا هم نه.اونایی که موفق شدند سعی کردند به توصیه ها عمل کنند،تمرین کنند برای مهارتهای زندگیشون ولی اونایی که موفق نشدند دلیلش این بود که فقط گزارش نویسی میکردند وتوصیه ها رو جدی نمیگرفتند وکارخودشون رو انجام میدادند.
منم اوائل جز دسته دوم بودم ولی بعد متوجه اشتباهم شدم وسعی کردم جز گروه اول باشم.تاپیکهایی که آقای ام.رضا معرفی کردند خیلی عالین ازروشون سرسری رد نشین.بهتون قول میدم اگه بتونین اشکالات خودتون رو رفع کنید خودبخود خیلی از مشکلات همسرتون هم باهاش رفع میشه.
یه چیز دیگه هم بگم که استرس واضطراب واقعا عذاب آوره چون درمان نشدش باعث بیماریهای دیگه هم میشه مثل افسردگی و وسواس.این چیزایی که بنظر من وشما ساده میان برای یه آدم مضطرب ووسواسی یه معضله پس لطفا برچسب ترسو وبیعرضه بودن رو بهشون نزنین.
تشکرشده 30 در 21 پست
سلام ممنون از راهنمایی هاتون. من احساس میکنم الان تو شرایط حساس و بحرانی هستم و راهنمایی کارشناس های با تجربه می تونه خیلی کمکم کنه.
من قطعا اشتباهات زیادی داشته ام. اشتباهاتمو نوشتم برای خودم که دیگه تکرار نکنم. یه بار لیست اشتباهتمو به اون هم دادم خوند. خیلی بچه بازی های در اوردم البته تقصیر اون هم بوده بعضی وقتا ولی تقصیرات من بیشتر بود. خودش هم قبول داره. ولی واقعا اینکه بخوام نسبت به کارهاش و بی توجهی هاش و حرف ها و رفتارهای توهین آمیزش هیچ عکس العملی نشون بدم نه تنها باعث میشه خودم عزت نفس نداشته باشم و ناراضی باشم، بلکه خودش هم نمیپسنده. یه سری حرف هاش همش تو ذهنم هست و منو دلسرد میکنه مثل اینکه گفت چرا نرفتی سراغ یکی دیگه، من از اول هم نمیخواستم با تو ازدواج کنم، من اصلا آدم اهل ازدواج نیستم، من نمیخوام این زندگی رو، کی رو باید ببینم، آخرین بار هم گفت مدارکمو از خونه بردم چون به تو اطمینان ندارم.
اینها که میاد تو ذهنم عصبانی میشم میخوام برم بهش بگم که اولا تو اومدی سراغ من، بعدش هم مگه زندگی کشکه که راحت تمومش کنی (البته اولین بار چند سال پیش من حرف طلاقو زدم) سوما من که هم به طلاق توافقی راضی بودم (که خودش گفت دلش برام سوخته)، هم به اینکه اون بره طلاق بده (که اومد گفت پول نداره بده ) هم به شرایطی که گفته (یه برگه نوشت امضا گرفت ازم که چطوری مهریه رو قسط بندی کنه). تا یه مدت زیادی میگفت که تصمیم قطعیش طلاقه و میخواد فرصت بده که منم به این نتیجه برسم. بعضی وقت ها احساس میکنم هدف اصلیش اینه که کاملا طوری رفتار کنه که من هیچ انتظاری ازش به عنوان یه شوهر نداشته باشم و بار هر گونه مسئولیت احتمالی آتی رو از خودش ساقط کنه و به قول خودش زیر بار منت من نباشه.
من واقعا نمی خوام زندگیمو از دست بدم ولی حرفاش خیلی بی رحمانه و نا عادلانه بوده. خیلی وقت ها به این فکر میکنم که برم باهاش منطقی حرف بزنم . البته وقتی شروع میکنم به منطقی حرف زدن اصلا اجازه حرف زدن نمیده یا فوقش میگه تو خیلی خوبی تو بهترینی ولی من ادم زندگی مشترک نیستم و این زندگی راضیم نمیکنه بهش میگم خب چه زندگی راضیت میکنه میگه اینکه تنها باشم کسی به کارم کاری نداشته باشه مسئولیت هیچ کسی رو نداشته باشم واسه خودم کتاب بخونم و ... میگه من حوصله خانواده و فامیلهای خودمم ندارم. سری پیش که اومد گفت من دیگه خسته شدم میخوام به همین وضعیت ادامه بدم ولی هیچ وقت بچه نمیارم نشون داد که میخواد از الان همه چی رو در مورد مسئولیت های آینده خودش مشخص کنه. کلا قبلا هم بهم گفته که خیلی میترسه از اینده از مسئولیت من و اینکه من بچه میخوام ... کلا همیشه میگه من در مورد همه چی استرس دارم در مورد اینکه مثلا تحت فشار قرارم بدن که فلان کارو بکن (حالا فلان کار یه کار ساده ایه مثل حساب بانکی باز کردن) و همش میترسه....
اون یه دایی داره که مجرده که رفت آلمان و افسرده شد و بعد برگشت الان حالت های روانی داره و تو یه شهر دور افتاده تنها زندگی میکنه و با هیچ کس رفت و آمد نداره، همسرم میگه که اونم دوست داره مثل داییش زندگی کنه و خیلی هم خوبه اونطوری. دیگه واقعا در مقابل این حرفش من دیگه دهنم بسته میشه و هرچی بخوام امیدوارش کنم راجع به زندگی و آینده هیچ فایده ای نداره میگه که زندگی اونطوری میخواد. نمیفهم رفتارهاش زد و نقیضه، هفته پیش رفت برام یه کیک خرید با یه گردنبند برای تولدم و آورد داد بهم و شب گفت بریم شام رفتیم بیرون. از طرفی میگم نکنه افسرده است و من نباید تو این وضعیت به طلاق راضی شم و من باید کمکش کنم ولی نمیدونم چه طوری کمکش کنم. از طرفی حرفای قاطعش راجع به طلاق یادم میفته. میگم دوباره دو سال دیگه بهم سرکوفت نزنه که اون نمیخواست زندگی کنه و من مجبورش کردم. آخه داستان ازدواج ما خیلی مفصله خلاصه اش اینه که ما باهم پنج سال دوست بودیم به من قول ازدواج داده بود و کلی هم بهم نزدیک شده بود!!! یه بار جدا شدیم که به خواست اون برگشیتم. علی رغم اینکه من چند بار بهش گفته بودم که من اگه از ازدواج مطمئن نباشم هرگز اجازه این همه نزدیکی رو نمیدم و دوباره به خواست اون جدا شدیم که حرفش این بود چون کار و پول نداره ازدواج نمیکنه و به شدت منو دوست داره و هیچ وقت با کس دیگه ای نخواهد بود. تا اینکه من از طریق یه ایمیل متوجه شدم که در دوران جدایی با چند تا دختر در حد چند تا اس ام اس در ارتباطه، که خیلی خیلی عصبانی شدم تو تمام این مدت من فکر میکردم که بیچاره اون که به خاطر بی پولی و بی کاری مجبوریم از هم جدا شیم. که بهش زنگ زدم و گریه کردم و زیاده روی کردم و گفتم من تو این شرایطی هستم که اگر خانوادم بفهمن تو چند بار اومدی خونه ما و ...منو از خونه میندازن بیرون و آواره میشم اون وقت تو الکی منو بازیچه کرده بودی، اونوقت الان رفتی دنبال دخترای دیگه. که بعد از اون اومد توضیح داد که اونم حالش خیلی بد بوده و داشته معتاد میشده و ... و خواست ازدواج کنیم که حدود دو سال بعد اومد خواستگاری. که باز من اصرار میکردم زودتر ازدواج کنیم اون هی عقب مینداخت تا اینکه من یه شرایط خیلی خوب تحصیلی و کاری پیدا کردم بلافاصله اومدن خواستگاری و سه سال بعد عروس کردیم. الان بارها اینو تو سر من زده که اون روز من دلم برات سوخت اومدم گرفتمت و تو دروغ گفتی که از خونه میندازنت بیرون. من فقط از روی دلسوزی گرفتمت. شاید 30 بار اینو گفته باشه. گفته که تو منو تحت فشار قرار دادی زود ازدواج کنیم تو به من کلی استرس دادی. واقعا بهم برمیخوره اینطوری میگه کنترلمو از دست میدم چند بار داد و بیداد کردم و یه چیزی رو شکوندم. ولی هر بار ناراحت میشم از شرایط، میگه تو اصرار کردی به این زندگی.
اینم بگم که در مقابل اینها خیلی ویژگی های خوب رفتاری داره، بسیار مهربانه و با ادب هست هر چی ازش بخوای انجام میده، خیلی تو کارش با مسئولیته، خیلی به من محبت میکرد و ابراز علاقه میکرد و ...
الان با این تفاسیر که کلا شب ها ساعت 10 میاد میره تو هال میخوابه و صبح ساعت 5 میره، من نمیدونم باید چی کار کنم راهنمایی کنید. اولا الان خیلی ناراحتم از دستش که زندگی رو به همین راحتی خراب کرده و اون حرفارو زده مخصوصا اینکه گفت مدارک رو از ترس تو از خونه بردم. و به نظرم باید معذرت خواهی کنه. چون من بعد از هر اشتباه ازش معذرت میخوام. اگر بخوام درست و منطقی پیش برم باید اون بیاد به خاطر رفتارهاش معذرت خواهی کنه و بخواد که باهام صحبت کنه یعنی من پیش قدم نشم. یا حداقل صبر کنم بعد از یکی دو هفته اگر دیدم به قهرش ادامه میده برم بخاطر آرامش خودم بخوام که باهاش صحبت کنم و بگم که من اشتباهاتی که سهم من بوده که کم هم نبوده رو پذیرفتم و دارم تلاش میکنم اصلاحشون کنم و زندگی رو بسازیم (چند بار تو این مدت گفته تو خیلی رفتارات بهتر شده ولی متاسفانه من آدم زندگی مشترک نیستم و چون تو اصرار به ازدواج داشتی عذاب وجدان ندارن که طلاقت بدم.) ولی میترسم هر گونه صحبتی با اون،چه از طرف اون باشه چه از طرف من، یا با احترام میگه که از زندگی مشترک بدش میاد و اشتباه کرده و دیگه نمیخواد زندگی مشترک داشته باشه و منو دوست نداره، و میخواد طلاق بگیریم.
یا به نظرتون بهتره وقتی اومد حرف بزنه هیچی نگم و بزارم زمان بگذره و متوجه تغییرات رفتاری من بشه. چون یه بار که بهش گفته زنگ بزن به خواهرت گفت خیلی تصنعی بود و توهین کردی به من (چون من با خواهرش خیلی مشکل داشتم و دوست نداشتم باهاش ارتباط داشته باشه و چندین بار سرش دعوا کرده بودیم، اون قبول داشت که مشکل از خواهرشه ولی میگفت اون کلا افسرده است و هیچ کی کاری به کارش نداره و منم میگفتم دلیلی نمیشه بی احترامی کنه)
m.reza91 (سه شنبه 02 مرداد 97)
تشکرشده 3,495 در 804 پست
باید به خودم بیشتر توجه کنم: کلاس ورزش برم، استخر، با دوستام بیشتر قت بگذرونم
باید حمایتش کنم: تو کارش، تو تصمیمات کاری که میگیره
باید در مورد مسائل مشترک زندگی باهاش مشورت کنم و نظرش برام مهم باشه، نه اینکه مشورت کنم آخرش تصمیم خودم باشه.
باید در مورد کارهایی که برای من یا خونه میکنه مشتاق باشم و تشویقش کنم
باید بتونم عصبانیت خودمو کنترل کنم
باید تو جمع ازش تعریف کنم
باید در مورد خرج و مخارج شخصی خودم ازش به طور غیر مستقیم پول بگیرم (مثلا بخوام طلا بخره برام- تا حالا نه من خواستم نه اون خریده)
خیلی وقت ها صبر کنم خودش بیاد سمتم (البته نباید منتظر اون باشم، باید برام نهادینه شه که اصلا منتظر توجه اون نباشم)
نباید اصلا پیش قدم بشم برای مسائل مهم و اصلی زندگی مثل خرید خونه و ماشین و سرمایه گذاری باید مسائل مالی براساس پیشنهاد و تلاش اون و همکاری من باشه
باید قبل از حرف زدن باهاش فکر کنم
نباید به هیچ وجه این احساسو بهش بدم که من دارم زندگی رو مدیریت میکنم یا اونو کنترل میکنم
باید روی خودم خیلی کار کنم که وابسته اون نباشم (مهمترین کاری که باید بکنم اینه(
باید عزت نفس خودمو بالا ببرم
نباید خیلی بهش زنگ بزنم،
نباید بهش خیلی توجه کنم تو پرو پاش باشم
نباید ازش گدایی محبت کنم (شامل خیلی چیزا ازش بپرسم دوستم داری، از غذا خوشت اومد، از مسافرت لذت بردی، رفتیم سینما دوست داشتی و ...)
نباید زود از کوره در برم و عصبانی بشم
تو عصبانیت بهش زنگ نزنم
نباید خیلی بهش توجه کنم
نباید نشون بدم که بهش وابستگی دارم
نباید بهش تیکه بندازم
باید قبل از حرف زدن فکر کنم
نباید وقتی میخواد چیزی برام بخره، نزارم یا خیلی تعارف کنم بگم لازم نیست و ممنون (آخه من خیلی این کارو میکنم)
نباید نسبت به خانواده ام حساسیت ایجاد کنم مخصوصا نسبت به مادرم
و ...
آفرین.
اگه من میخواستم بگم نمیتونستم اینقدر کامل و خوب بنویسم. چقدر عالی نوشتید.
ببینید وقتی میگیم روی خودتون تمرکز کنید یعنی همین کارهایی که گفتینو انجام بدین بدون هیچ توقعی از سمت شوهرتون؛ اون همچنان میتونه به کج خلقیاش ادامه بده. بذارید صبر و تلاش شما رو ببینه. شما راه خودتونو میرید.
نمیدونیم چقدر ولی شوهرتون به هر حال سطحی از افسردگی رو داره و متاسفانه بعضی رفتارهای گذشته ی شما وضعیتشو بدتر کرده. احتمال زیاد قبل ازدواجش فکر میکرده با ارتباط داشتن با شما احساس بهتری بهش دست میده
اما در عین حال از پذیرش مسئولیت هم طفره میرفته و تا اونجایی که شده ازدواجو به تاخیر انداخته؛ در هر صورت بعد از ازدواج هم شرایط روحیش بهتر نشده چون ازدواج درمان افسردگی نیست.
به نظر من طبق همین لیستی که خودتون تهیه کردید پیش برید و واقعا بهش عمل کنید. شاید چند ماه طول بکشه تا شما خودتون بتونید این تغییراتو در خودتون نهادینه کنید تا کم کم به صورت رفتار در بیاد. در اون نقطه تازه میرسیم
به اونجایی که شوهرتون میگه " تو ادم خوبی هستی ولی من آدم زندگی نیستم". ازین حرف ناراحت نشید، این جمله از یه فرد افسرده طبیعیه. البته تغییر رفتار شما به حس و حال اون هم کمک میکنه ولی چون عزت نفسش پایینه
تمام حالاتش وابسته میشه به شما, اگه شما خوب باشید اونم خوبه اگه بد باشید بده. نهایتا در اون نقطه میتونید تشویقش کنید که بره پیش یه روانشناس بالینی و درمان افسردگیشو جدی پیگیری کنه.
من خیلی بحث طلاق رو جدی نمیبینم، حتی شاید با یه وکیلم مشورت کرده باشه ولی مهم اینه که شما برید محضر و صیغه طلاق رو بخونید که چنین اراده ای رو در ایشون نمیبینم اما فرض کنیم کار به طلاق هم برسه چیزی که مهمه شمایید،نهایتا شما باید تغییر کنید و تو تک تک لحظات این تغییر باید بدونید این کار رو فقط برای خودتون دارید میکنید نه برای شوهرتون و نه برای زندگی مشترکتون فقط خودتون.
این موارد هم یه سری دلخوری سادست به خاطر زودرنج بودنشه، نذارید این موارد اراده ی شما رو در بهبود زندگیتون تضعیف کنه. به موازاتی که عزت نفسش تقویت بشه این قبیل گفتارهاش هم کمتر میشه.مخصوصا اینکه گفت مدارک رو از ترس تو از خونه بردم.
خودتونم آرامشتونو حفظ کنید. من پستاتونو که میخوندم نگرانی و استرس رو تو تکرار پستاتون میدیدم. این استرس البته کاملا طبیعیه ولی اجازه ندید وارد رفتارها و تعاملاتتون بشه.
و
بنظرم این کار بهتره.به نظرتون بهتره وقتی اومد حرف بزنه هیچی نگم و بزارم زمان بگذره و متوجه تغییرات رفتاری من بشه.
یه چیز دیگه. یه حسنی که نوشتار داره اینه که مخاطب ناچاره تا آخر بخونه.ولی تو گفتار شاید همون جمله ی اول باعث بروز دعوا بشه چون مخاطب اصلا همون جمله ی اولم نشنیده فقط دنبال دعواست.
بنابراین یه کانال نوشتاری هم میتونید برقرار کنید باهاش. اما اول اینکه الان نه، و نکته ی دوم هیچ گونه التماس و وابستگی هم نباید داشته باشه.
ویرایش توسط m.reza91 : سه شنبه 02 مرداد 97 در ساعت 23:46
tavalode arezoo (چهارشنبه 03 مرداد 97)
تشکرشده 30 در 21 پست
خواهش میکنم کمکم کنید
سلام m.reza خیلی خیلی ممنونم
دیشب اومد حرف زد باهام اولش دوباره حرفای قبلش اینکه نمیخواد خانواده منو ببینه اینکه من اونو مجبور میکنم اونارو بینه
من گفتم خیلی تغییر کردم دارم سعی میکنم روی خودم کار کنم
استقبال کرد گفت آفرین ولی من باز طلاق میخوام و نمیتونم تو این جو زندگی کنم و این فضای زندگی با تو رو تحمل کنم
هر چی آروم و منطقی باهاش حرف زدم قبول نکرد که نکرد
الان گفته طبق قرار و توافق قبلی پنج شنبه بریم طلاق توافقی
اگه بگم نه نمیام طلاق توافقی اونوقت میگه تو زدی زیر همه چی و این یعنی تغییر نکردی اگه تم بگم نت مه دیگه تمونه
خواهش میکنم کمک منید من فقط یه روز فرصت دارم
تشکرشده 30 در 21 پست
به نظرتون برم از خونه یا مدت برم خونه مامانم و بهش بگم میرم که تو راحت باشی و فرصت تنهایی داشته باشی بهتر نیست
اینجوری که موندم خونه و هی التماسش میکنم خیلی داره خوردم میکنه من اخلاق اینو میدونم اگه من الان کوتاه بیام این دیگه تا آخر عمر همین کارا رو هی تکرار میکنه
نمیدونم به نظرتون با خانواده اش در مورد افسردگیش صحبت کنم؟
گفت که با اینکه خانواده ات آدم های خیلی خوبیند دیگه هیچ وقت نمیخواد خانواده منو ببینه گفت اصلا فاز منو تو فرق میکنه تو از شرایط خانواده ات و فامیلات بدت نمیاد ولی من نمیتونم تحملشون کنم
میگه دیگه نمیخوام تو این فضا باشم که هرو روز از تهران تا کرج بیام میگم خب من که هزار بار گفتم بریم تهران میگه نمیخوام مستاجر باشم اونم با تو
میگه من اصلا نمیخوام با تو باشم
به این فک کردم به خانواده اش بگم اونا شاید کمک کنن
گفتم به یکی دو تا از دوستاش که قبولشون داره بگم
به داییش که قبولش داره بگم باهاش حرف بزنن
نمیدونم
تشکرشده 947 در 322 پست
سلام.بنظر من به هیچ وجه ازدوستاش یا داییش کمک نخواین.شاید ایشون داره لجبازی میکنه وقصدش واقعا طلاق نیس فقط میخوادآزارتون بده،دراین صورت ازاینکه غریبه ها رو درجریان گذاشتین خیلی بدتر میشه اوضاعتون.
بهتره باخونوادش هرکدوم که منطقی ترن و حرفش بیشتر روش اثر داره کمک بخواین مثلا مادر یاپدرش.نشینین به همه اعضاخونوادش مشکلتون رو بگین.ازنظرمن بازهم بهتره درمورد افسردگیش حرفی نزنین فقط مشکلاتتون روبگین.چون ممکنه بیشتر جبهه بگیرن که شما میخواین پسرشون رو روانی نشون بدین.خودشون اگه عاقل باشن متوجه مشکل پسرشون میشن.
درمورد طلاق توافقی هم نترسید همون اول که شما رو طلاق نمیدن میفرستنتون پیش مشاور.مشاور هم یه راه حل بهتون میده بالاخره
تشکرشده 14,732 در 3,979 پست
سلام
وقتی تاپیکتون را دنبال می کردم، اکثر حرفهایی که از همسرتون می زدید برای من آشنا بود.
چون یک مورد دقیقا مشابه شما و همسرتون از نزدیک می شناسم.
مشکل شما نیستید. شاید درکش براتون سخت باشه
اما حرفهای همسرت دقیقا همینی هست که می گه. چیز خاصی پشتش نیست
علتش را نمی دونم ( افسردگی یا ... )
حال و حوصله ی زندگی مشترک را نداره
شور و شوق نداره
اما از این که بخواد شما را طلاق بده هم عذاب وجدان داره. دلش می خواد شما خودت پیشنهاد جدایی بدی، یا حداقل همین طلاق توافقی (که از عذاب وجدانش کم کنه)
از زندگی خسته است، غر می زنه که از راه تهران کرج خسته شدم، شما می گی باشه بریم تهران که دیگه خسته نشی ... کلافه می شه که بابا من می خوام خودم باشم و خودم
چرا هر چی می گم و هر کاری می خوام بکنم تو وبال گردنمی
بچه نمی خواد، به همون دلیلی که شما را نمی خواد و هیشکی را نمی خواد
باید سعی کنید حرفهاش را به خودتون نگیرید که عزت نفستون و غرورتون حفظ بشه.
اگه همکاری کنه شاید با کمک روانشناس شرایط روحیش بهتر بشه
شما هم باید بپذیرید که سرد و ساکت و با احساس یه آدم اضافی، آویزون زندگیش باشید و این رفتارهای تحقیرآمیز که از ته دل نیست را تحمل کنید ( ببخشید)
یا با جدا کردن راهتون از همدیگه کنار بیایید.
ایشون هم تا مدتها یا شاید همیشه نسبت به شما عذاب وجدان خواهد داشت.
میس بیوتی (پنجشنبه 04 مرداد 97)
تشکرشده 30 در 21 پست
سلام ممنون شیدا جون و تولد آرزو
مرسی از راهنمایی هاتون
واقعا نمیدونم چه طوری دارم این روزهارو تحمل میکنم
امروز مادر شوهرم زنگ زد و گفت که زندایی همسرم بعد از سی سال زندگی از داییش جدا شده
شروع کرد به درد دل کردن که ای کاش تو جوونی که هنوز وقت هست آدمها اگه به این نتیجه رسیدن که جدا شن از همدیگه جدا شن کلا خیلی روشن فکرانه
خلاصه شروع کرد منم یکم از اخلاقای همسرم و اختلاف ها گفتم البته تا این حد که گفته طلاق نگفتم اونم گفت که خیلی وقته متوجه شده گفت تورخدا تا مطمئن نشدید بچه نیارید
از اخلاقای همسرم گفت که خیلی حساسه و همیشه ناراضیه و چه قد با باباش مشکل داشته و اینکه گفت باهاش بحث نکن هیچ وقت تو بحث باهاش به نتیجه نمیرسی گفت به مدت کاری به کارش نداشته باش
گفتم باشه از اشتباه های خودم گفتم اینکه دارم مهارت های زندگی رو یاد میگیرم
گفت که نصف خونه رو به نامش برن که عزت نفس بگیره منم بهش گفتم شما هم سعی کنید نامحسوس ازش یه کارهایی بخواد که در رفت و آمد باشه باهاتون
وای ته دلم خالیه خیلی حالم بده همش دلم میخواد زار زار گریه کنم دیشب ساعت یک خوابید ساعت پنج بیدار شد رفت تا الانم هنوز نیومده
بهش اس ام اس دادم گفتم دیشب خیلی کم خوابیدی خواستم ببینم حالت خوبه
تورو خدا راهنمایی کنید باید چی کار کنم الان ممکنه بگه فردا بریم طلاق توافقی من برم یا نه؟چی کار کنم نمیخوام بگم منصرف شدم شاید نگه ولی دوباره همین رفتارهای نامناسب و مریض رو ادامه بده و به خودشو من آسیب بزنه
واقعا نمیدونم چی کار کنم مادرش دلسردم مرد یعنی تا آخر عمر من باید از این آدم بترسم و از آینده ام بترسم
به نظرتون همچین آدمی میتونه یه همسر و همراه و شوهر خوبی باشه؟
باید چی کار کنم حالا که فرصتش پیش اومده بهتر نیست جدا بشم؟ هرچند خیلی میترسم از طلاق و میدونم خیلی جاها من اشتباه کردم تو رابطمون
تشکرشده 3,495 در 804 پست
حالا هم برگرد به زندگی عادی و سعی که از جنبه های دیگه زندگی خوشحال باشیهم خودش داره میگه چی میخواد هم مادرش؛ چی بهتر از این؟به مدت کاری به کارش نداشته باش
یه مقدار زمان بدید هم به خودتون هم به اون. راستش تعجب کردم از شما؛ نه ازون همه خواهش برای حفظ زندگیتون نه از :
تو چند خط تصمیمتون عوض شد!به نظرتون همچین آدمی میتونه یه همسر و همراه و شوهر خوبی باشه؟
باید چی کار کنم حالا که فرصتش پیش اومده بهتر نیست جدا بشم؟ هرچند خیلی میترسم از طلاق و میدونم خیلی جاها من اشتباه کردم تو رابطمون
طلاق رو شش ماه دیگه هم میشه گرفت ولی شاید این زندگی رو بشه درستش کرد و برای همیشه بمونه.
به نظر من اول سعیتونو بکنید بعد اگه خواستین طلاق بگیرین. شرایط روانی ای که همسرتون درش هست میراث دوران کودکیشه. میشه اینو اصلاح کرد منتها باید یه مقدار فضا مثبت بشه و بعد خودش پیگیر بشه با همراهی شما. اینکه قبلا پیش مشاور رفته؛ این یعنی اینکه بازم میتونه بره(دقت کنید مرد ها به این راحتی سراغ مشاور و روانشناس نمیرند)؛ ولی اینبار برای مشکل خودش باید بره نه برای بحث خانواده.
برای اینکه کمی با فضای ذهنی همسرتون آشنا بشید بد نیست این دو تاپیک کوتاه رو نگاه کنید:
http://www.hamdardi.net/thread-37224.html
و
http://www.hamdardi.net/thread-154.html
اگه به دید انسانی که به کمک احتیاج داره بهش نگاه کنید شاید از حرفهاش دیگه ناراحت نشید.
نهایتا اگه فردا صبح گفت بریم طلاق بگیریم و شما همچنان مصمم به حفظ این زندگی هستید بدون هیچ خللی، میتونید بهش بگید: " من درک میکنم از من تنفر پیدا کردی و با اشتباهات مکرری که کردم طلاق رو حق تو میدونم اما خودم به خاطر اینکه زندگیمون برام ارزش داره راسا اقدامی نمیکنم و تا آخرین لحظه برای بهبودش تلاش میکنم"
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)