سلام سحرجان.خیلی ممنونم از احوالپرسیت.
راستش حالم این روزا خیلی خوب نیس،حدودیک سال ونیمه باخونوادم قطع رابطه کامل کردم به خواست شوهرم ولی خودم هم خیلی خسته شده بودم ازاین همه کشمکش.اینجوری همه یه آرامش نسبی داشتیم فقط میموند دلتنگی شدید که اونم مدام خودمو قانع میکردم اینجور خیلی بهتره.
الان سه ماهه شوهرم اجازه داده مامانم رو نیم ساعتی تو خونه خودم ببینمش اونم باحضور خودش(یاد زندونیا میفتم که باحضور ماموراجازه ملاقات دارند وبایدمواظب حرفشون باشن که برعلیهشون نشه)ولی چه ملاقاتی؟!!!
هربار بدتر ازقبل.آخرین بار که فاجعه بود دوطرف خیلی به هم بی احترامی کردند جلوی بچه هام هیچکی ملاحظه من وبچه هام را نکرد
ازیه طرف میخوام بهش بگم نمیخوام ماه دیگه مامانم رو ببینم بخاطر اینکه طاقت استرس ندارم ولی از طرف دیگه میدونم شوهرم از خداخواسته ممکنه دوباره یه مدت طولانی نذاره ببینمش.باتوجه به شناختی که از شوهرم دارم میدونم این دیدارها خیلی دووم نخواهد داشت .کلا امیدم به درست شدن این رابطه بدجور ناامید شد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)