خانمی هستم 39 ساله. همسرم 41 سال دارن.
14 سااله ازدواج کردم و یک دختر هشت ساله دارم.
فوق لیسانس هستم اما از وقتی دخترم به دنیا اومده استعفا دادم و بیشتر تو خونه مطالعه انجام می دهم .
و اما مشکلم رو عرض می کنم .
متاسفانه مدتهاست من و همسرم از هم خیلی دور هستیم. ظاهر مون مثل زن و شوهرها عادی است.
اما شاید بعد تولد دخترم یعنی در این هشت سال تعداد رابطه مون به چهار پنج بار هم نرسه. به طوری که من خیلی بچه دوست دارم آرزوی دخترم هم داشتن خواهر یا برادر هست و من سه سال است خیلی جدی ازش خواستم فقط به خاطر یک بچه دیگر فقط یک بار رابطه داشته باشیم ولی متاسفانه هسرم هر دفعه خستگی رو بهونه می کرد. یعنی واقعا کلی به اعتماد به نفس و غرورم سر این موضوع آسیب وارد شده. و واقعا درخوا ست مجدد برام سخته.. چون هر بار هم خواستم از شیوه های زنانه جذبش کنم حتی مورد تمسخرش واقع شدم.
متاسفانه فقط رابطه نیست حتی یادم نمی یاد آخرین بار کی دستم رو گرفته.
نمیگم آنچنانی به خودم می رسم ولی در حد معمول و نرمال به خودم اهمیت می دهم . سلامتی و آرایش و....... کمی اضافه وزن داشتم اما یه دوره ای خوب لاغر شده بودم که راستش تاثیری نداشت در نظرش به من
کلا از من سرد شده.
خیلی نه ولی یکی دو بار تو این هفت هشت سال تلگرامش رو دیدم متوجه شدم با زن های متفرقه چت می کنه . زنهایی که راستش به نظرم ظرافت چهره ای هم نداشتن. البته هر بار من دعوا کردم ظاهرا تموم کرده....... و الان دیگه نیازی به چک کردن نیست همین که ساعات زیاد و اخر شب با گوشیش هست می فهمم حتما باز موردی است.
یه سابقه ای از زندگیم:
ازدواجم سنتی بوده و البته من خیلی تمایل نداشتم اما شرایط خاانواده و فشار مادرم باعث شد ازدواج کنم. اوایل ظاهرا دوستم داشت و زندگی نرمالی داشتیم. من هم جذب زندگیم بودم و عادی زندگی می کردیم.. البته از همون اول هم کلا یه مقدار در رفتار سرد بود ..مثلااصلا اهل کادو خریدن نبود .. اولویت زندگیش خانواده خودش بود و البته اونا هم شدیدا برای ما تصمیم می گرفتن و اختلافاتی از این دست داشتیم. انتظارات زیادی از ما داشتن و زیاد آزارم دادن. بعدها به تقلید از همکارهاش چند باری روز زن کادو خرید و یه دوره ای هم خیلی رابطه خوب بود که بچه دار شدیم .. الان هم به خاطر اینکه بالاخره من هم دیگه از نظر سنی و تجربه عاقل تر شدم رابطه ام رو با خانواده شوهرم مدیریت می کنم و مشکلی ندارم.. در واقع سرم رو گرم بچه و کارهام کردم و اهمیتی نمی دهم و خیلی هم احترام شون رو دارم .
و اما چیزی که آزارم میده.....
دیگه نمی تونم بعد این همه سال حدود هشت سال بی توجهی عدم دوست داشته شدن رو تحمل کنم ..... احساس می کنم روی اعصابم تاثیر گذاشته واقعا عقده دریافت محبت پیدا کردم خیلی شبها یواشکی گریه می کنم.
اذیت میشم وقتی حتی جلوی من برخوردش با خانومها طوری است که انگار ازشون خوشش می یاد.
مشکلی در موردخرجی نداریم نسبت به در آمدش پول زیادی بهم نمی ده اما درحدی است که به خودم و بچه و زندگی برسم.
نمی دونم جدا شم یا نه؟ چون عملا جدا هستیم مثل هم خونه ایم.......
با مشکلات مالی بعد جدایی چی کار کنم ؟ دیگه جوونیم تموم شده شاید تنهایی زندگی کردن سخت تر باشه .. بالاخره مریضی است دکتر دارو .........
از طرفی غرور و احساسم له شده تو این زندگی..
مشاور رفتم چند بار بهم گفتن همسرت هم باید پیش مشاور بره مخصوصا مشاوره جنسی ....... اما انداخت پشت گوش و نرفت و هر روز رابطه مون بدتر از دیروز ... کم کم داره رفتارمون از سکوت و بی تفاوتی به بی احترامی هم کشیده میشه...... جدیدا تا حرف میزنم حرف معمولی... جبهه می گیره و به شدت فحاشی می کنه........... خیلی شدید شده ... با توجه به اینکه من چندساله اصلا بهونه نمیگیرم دعوا نمی کنم و تقریبا هرچی میگه میگم چشم
علاقه مندی ها (Bookmarks)