جدیدا یک چیز خیلی مهمی را فهمیدم.
اینکه خیلی چیزهایی رو که فکر می کردم می فهمم نمی فهمم بلکه فقط احساس می کردم که می فهمم.
احساس همه چیز دانی.
در این حالت خیلی نگرانم، زودتر عصبی می شم، نمی خواهم هیچ کنترلی داشته باشم نه روی دیگران و نه حتی روی خودم.
هر چی مطلب روانشناسی خونده بودم و مهارت هایی که یاد گرفته بودم که البته احساس می کردم یاد گرفتم را گذاشتم کنار.
خودم هستم. خود واقعی. الان توی این خود واقعی، رسیدم به مرحله ای که باید خودم را دوست داشته باشم.
اما حتی از جلوی آینه رفتن هم امتناع می کنم.
نمی خواهم خودم را ببینم.
اتفاقا اطرافیانم با من راحت تر شدن و بیشتر سمتم می یان چه تعریف باشه چه انتقاد راحت تر از قبل با من برخورد می کنند.
چند روز پیش با دختر خواهرم سرگرم گفتگو بودیم به شوخی یک انتقادی از من کرد قبلا ژست روشن فکری را می گرفتم و شروع به تحلیل و بررسی می کردم.
این بار بدون هیچ تحلیلی خودم را عریان شده در مقابل آون انتقاد نگاه کردم و این آغوش خواهر زاده ام و اشک های بی امان من، از سختی دیدن آون نقطه ضعفم بود که جدید ترین تجربیات روحی من رو رقم زد.
برام دعا کنید بتونم خودم را همین طور که هستم دوست داشته باشم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)