سلام دوستان
همسرم با این حرفش (باید تمرکزو توجهمون روی بچم باشه) ثابت کرد که ارامش بچش از ارامش من مهم تره بچه ای که با یه ادامس هم راضی میشه ولی من از هیچی این زندگی راضی نیستم و کلا با این تفکر ازدواج کردم که اگه بخام بچه یکی دیگه رو بزرگ کنم بچه خودمم میارم و باهم بزرگ میشن.
درمورد بچه دارشدن با همسرم توافق خاصی نکردیم فقط گفته بود مشکلی نداره با این قضیه.
الان واقعا از جفتشون بدم اومده بیشتر از قبل که چقد بهشون رسیدگی کردم و الان اینجوری دور انداخته شدم.
نمیدونم شاید از نظر شما حضور بچه یکی دیگه تو همه لحظه های زندگی ادم غم کمی باشه ولی واسه من خیلی زجر اور بوده و دلم میخواست این غمو با وجود بچه خودم تسکین بدم و بگم بچه خودمم هست که باعث شده نتونم برم مسافرت نتونم با شوهرم خلوت کنم یا چیزای دیگه.
من قبل ازدواج هیچ تصوری از زندگی با بچه نداشتم فقط محسور حرفای شوهرم و رفتارش شده بودم و تمام. واقعا گند زدم
الان یک هفته ست که هیچ خبری ازش نیست. یک هفته دیگه هم صبر میکنم اگه خبری نشد مهریمو میزارم اجرا. حالا میفهمم چرا انقد سرمهریه چونه میزد که هروقت خواست راحت بندازدتم دور. ادمایی که یه بار یه شکست سنگین میخورن همه احساس و عاطفشونو از دست میدن و دیگه چیزی واسشون مهم نیست.
اگه انقد من بی ارزش و بی اهمیتم همون بهتر هرچه زودتر همه چی تموم بشه چون اگه الان این بحث پیش نمیومد مطمئنم یک سال دیگ باز همین وضع بود چون شوهرم معتقده تا 14_15 سالگی بچه باید صبر کرد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)